eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چشمی گفتم و سریع وسایل شام رو آماده کردم، خواستم غذا رو بکشم که صدای زنگ خونه بلند شد. سریع به سمت آیفون رفتم، چون تصویری نیست نمیدونم کیه؟ گوشی رو برداشتم - بله؟ - سلام ببخشین من خانمم رو گم کردم، گفتن اومده اینجا؟ با شنیدن صدای علی لبخند دندون نمایی زدم و گفتم - بله، اینجا هستن، تشریف بیارید داخل دکمه رو زدم و به خانم جون گفتم - علی آقاست خانم جون دست روی پاش گذاشت و بلند شد - برو تعارفش کن بیاد داخل، باهم شام بخوریم چشمی گفتم و در ورودی رو باز کردم با دیدن قیافه ی خوشحال علی، از پله ها پایین رفتم - سلام، خوبی؟ - سلام عزیزم، تو خوب باشی، خوبم! بدموقع که مزاحم نشدم؟ - نه آقا، اتفاقا به موقع اومدی سفره بازه - نگاهی به داخل کرد و گفت - نه دیگه مزاحم نمیشم،داشتم میرفتم خونه گفتم بیام ببینمت و برم خانم جون وارد حیاط شد و گفت - کجا بری پسرم؟ بیا تو شام آماده ست. شامت رو که خوردی میری! دستش رو گرفتم و به زور داخل بردم. بقیه ی وسایل رو خودش کمک کرد، ماکارونی رو داخل دیس ریختم و ته‌دیگ سیب زمینیش رو روش چیدم، علی وارد آشپزخونه شد - به به، چه بویی راه انداختی! - دوست داری؟ - عاشق ماکارونیم. بده من ببرم که از صبح هیچی نخوردم. شام رو زیر نگاه مهربون خانم جون خوردیم. بعد از خوردن شام، چایی ریختم و کنار علی و خانم جون نشستم. - ببخشین خانم جون، مهمون ناخونده شدم خانم جون با خوشرویی جواب داد - این‌ چه حرفیه پسرم، مهمون حبیب خداست. تو هم مثل پسر خودمی! علی چاییش رو خورد و نگاهی به ساعت کرد - زهرا جان من دیگه برم، تو میخوای بری خونه یا اینجا میمونی؟ نگاهی به خانم جون کردم - امشب قراره پیش خانم جون بمونم، فردا ظهر همه رو نهار دعوت کرده، میخوام کمکش کنم. شما هم هستین همونطور که بلند میشد گفت - به زحمت افتادین خانم جون، اکه کاری از دست من برمیاد بی تعارف بگین - نه پسرم، مرتضی هست. اگه چیزی لازم داشتم بهش میگم. فقط یه چند لحظه صبر کن الان میام خانم جون بلند شد و به سمت اتاقشون رفت، علی نگاهش رو به من داد و سؤالی نگاهم کرد، من که خبر ندارم خانم جون برا چی به اتاقش رفته، شونه بالا انداختم. طولی نکشید با صندوقچه کوچکی برگشت و کنارمون نشست ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌