eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم، دور هم نشستیم و طولی نکشید خانواده ی خاله و دایی مرتضی هم به جمعمون اضافه شدن. تعجب کردم سعید هم با خاله اینا اومده، اما خیلی سر به زیر و کم حرف شده ، سعی کردم تا اومدن علی، خودم رو تو آشپزخونه مشغول کنم. زهره هم با همسر و بچه هاش اومد، باهم تو آشپزخونه مشغول بودیم که زهره کنارم ایستاد - تو نمیخواد کار کنی عروس خانم! ابروهام رو بالا دادم - چرا نباید کار کنم؟ لبخندی زد و تکیه ش رو به کابینت داد - این مهمونی برا شماست، تو باید مثل مهمونها بری بشینی ازت پذیرایی بشه اخرین لیوان رو داخل سینک گذاشتم و با خنده گفتم - هیچ وقت دوست ندارم مثل مهمون باشم و بقیه برام کار کنن، دلم میخواد خودم تو وسط کار باشم. - اگه‌تو رو نمیشناختم به حرفت شک میکردم، همیشه آماده ی کاری!! تا خانواده ی علی بیان، ماهم همه چیز رو آماده گذاشتیم تا بلافاصله بعد از اومدنشون سفره رو پهن کنیم، روی صندلی نهار خوری نشستم، نگاهم رو به زهره دادم، به حلقه م نگاه کرد و آهی کشید. سرم رو پایین انداختم، میتونم علت این رفتارش رو درک کنم. وقتی سنمون کم بود کلی برنامه برای ازدواج من و سعید ریخته بود، ولی قسمت یه چیز دیگه بود و منم از این بابت خیلی خوشحالم و زندگی در کنار علی رو با هیچی عوض نمیکنم. زهره یکی از صندلیهارو عقب کشید و کنارم نشست - سعید نمیخواست بیاد، مامان با کلی اصرار آوردش!! سرم رو پایین دادم و حرفی نزدم، ادامه داد - بهم علتشو گفت، خب میدونی زهرا من درکش میکنم، خیلی سخته آدم بخواد با یه دختری ازدواج کنه، ولی اونو کنار یکی دیگه ببینه، مامانم گفت بالاخره باید با این موضوع کنار بیای، دیگه نمیشه به عقب برگشت، شرایط جدید رو قبول کن و به جای اینکه به گذشته فکر کنی و حسرت بخوری، به فکر آینده ت باش! نفسم رو سنگین بیرون دادم - حق با خاله ست، سعید باید به فکر آینده ش باشه، اینجوری فقط خودش و شما رو اذیت میکنه! - زهرا نگرانشم، همش تو لاک خودشه، فکر میکنم یه جورایی افسردگی گرفته، براش دعا کن. - خب یه مدت بره مسافرت، یا با دوستایی که صمیمیه بیشتر باشه، این براش بهتره. تو خونه موندن حالش رو بدتر میکنه! نگاهی به سعید که سربه زیر روی مبل نشسته بود کرد، اشک تو چشم هاش حلقه زد، - بمیرم براش! کاش مهسا باهاش اینکارو نمیکرد - زهره جان خودت رو ناراحت نکن، اتفاقیه که افتاده. باید یه کاری کنین از این حال و هوا دربیاد با سرتأیید کرد و گفت - نمیدونم اگه علی آقا بیاد و شما دوتا رو باهم ببینه.... صدای زنگ خونه باعث شد حرفش نصفه بمونه، سهیل در رو باز کرد و گفت - خانم جون علی آقا و خانوادشه! با اومدن اسم علی، سعید مثل برق گرفته ها از جا پرید، باید با علی صحبت کنم حواسمون به رفتارمون باشه خدایی نکرده باعث نشیم آه و حسرت یکی تو زندگیمون باشه! بالاخره سعید هم شرایطش با بقیه فرق داره! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌