eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - اینم یه فکریه! بذار شب مرتضی اومد بهش بگم ببینم نظرش چیه، ماه بعد سرمون شلوغه، خدا توفیق بده دوباره بتونیم مراسم برگزار کنیم - ان شاءالله که خدا توفیقش رو میده، خداروشکر امسال علی آقا هم هست و میتونه گوشه ای از کار رو بگیره، تو این کارا خیلی وارده! پارسال، هم کار زیاد بود نیرو هم کم داشتیم، خیلی فشار کاری واقعا بالا بود نگاه خاصی بهم کرد و خندید. از خجالت، حس کردم لپام گل انداخت، زنگ خونه به صدا دراومد، سریع بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. آیفون رو برداشتم - کیه؟ - منم علی، در رو باز کن دکمه رو زدم و جلوی در ورودی منتظرش موندم تا بیاد بالا، با دیدنم لبخندی زد و سلام داد - سلام عشقم، خوش اومدی. چون میدونستم خانم جون اینحا نیست، صورتش رو بوسیدم، متعجب از کارم اطراف رو نگاه کرد. با خنده گفتم - خیالت راحت، حواسم به همه چی هست، کسی نیست. خانم جون هم تو اتاقش برام چادر میدوزه وقتی خیالش راحت شد، پیشونیم رو بوسید و جواب داد - بابا جایی کار داشت گفت قبلش بریم اونجا سری بزنیم بعد بریم خونه! به خاطر همین دیر شد دستش رو گرفتم و جواب دادم - اشکالی نداره، تا تو به چایی بخوری منم آماده میشم. باهم وارد هال شدیم، باصدای بلند گفتم - خانم جون علی آقاست طولی نکشید از اتاق بیرون اومد و گفت - شرمنده پسرم، دوخت آخرش مونده بود، گفتم بدوزم که رفتنی باخودتون ببرین. علی تشکر کرد، خانم جون ازم خواست چادر رو سرم کنم، کاری رو که میخواست انجام دادم، کاملا اندازه ست. برا علی چایی ریختم تا چاییش رو بخوره آماده شدم و بعد از خداحافظی بیرون اومدیم. سوار شدیم، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد - خسته شدیا! کاملا از چهره ت معلومه لبخند پر از عشقی نثارش کردم - کاری نکردم آقا، خسته هم باشم وقتی تو رو میبینم تمام خستگیم میره. با محبت نگاهم کرد یاد صحبتی که قرار بود باهم داشته باشیم افتادم، پرسیدم - علی جان، قبل اینکه برایم خونه ی خانم جون گفتی گفتی میخوای درباره ی مسئله ای باهم حرف بزنی کمی فکر کرد و جواب داد - اره، یادم اومد. ببین زهرا جان میخواستم بهت بگم، گذشته‌هر چی که بوده دیکه تموم شده. بهتره هر دو فراموشش کنیم، تو هم خودت رو زیاد اذیت نکن‌ - چشم. - چشمت روشن به دیدار مولا. لبخندی زدم و به روبرو خیره شدم. ماشین رو روبروی مغازه ای پارک کرد. تا برگرده، گوشیم رو درآوردم و اینترنتش رو روشن کردم، یکی از بچه ها که تازه نامزد شده، کلی عکس از خودش و نامزدش و هدایایی که براش آورده بودن، استوری کرده بود. از این کارش ناراحت شدم، علی در رو باز کرد و سوار ماشین شد، با دیدن قیافه م پرسید - چیزی شده؟ - اوهوم، یکی از دوستام تازه نامزد شده کلی پست و استوری از خودشون و کادوهاشون گذاشته علی سرش رو تکون داد و گفت - چیزی که الان تو زندگیا خیلی زیاد شده، اینه که از تمام زندگی شخصیشون استوری و عکس و کلیپ میذارن، من کاملا با این قضیه مخالفم. فهمیدم چی میخواد بگه، دقیقا منم موافق همین حرفشم، نگاهی بهم کرد و ادامه داد - نمیخوام فکر کنی از عکس انداختن و اینا بدم میاد ها! نه. اتفاقا خیلی دوست دارم عکس و فیلم بگیرم بالاخره همه ی اینا یادگاری میمونه و جزو خاطرات میشه. ولی دوست ندارم آدم تمام اتفاقات زندگیش رو تو اینستا و واتساپ و بقیه جاها بذاره که مردم ببینن ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌