🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت88
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حاج خانم با یه لبخند شیرین رو کرد به من و گفت: خب عروس قشنگم! بیست و هشت اسفند هم عید غدیرخم هست و تاریخ شمسی وقوع عید غدیر همون روزه! خیالت راحت باشه دخترم! من با شناختی که از عقاید ناب تو و علی دارم این روز رو به برکت امیرالمومنین انتخاب کرده بودم که برات عیدی بیاریم، آخه برای سالگرد قمری عید غدیر شما دیگه به سلامتی رفتید سر خونه و زندگیتون!
علی که تا این لحظه ساکت بود و به حرفهای من و مادرش گوش میداد گفت:
آره اتفاقاً یه نامهای بود که سازمان ژئوفیزیک به درخواست کانون خورشید زده بود که تاریخ دقیق عید غدیر رو همون روز اعلام کرده بودند.
- خب اینم از این دخترم، پس ان شاءالله ما روز بیست و هشتم مزاحممیشیم
- دست شما درد نکنه، ولی حاج خانم ما راضی به زحمت نیستیم. الان تو این شرایطی که هستین خودتونو به فشار نندازین، از یه طرف خرج و مخارج عروسی هست، از طرفی هم عروسی زینب جان نزدیکه.
- خدا کریمه، نگران نباش! والا ماهم اهل تجمل نیستیم هر چی در توانمون بود میخریم.
نگاهی به علی کردم و اروم کنار گوشش گفتم
- تو از همه چی خبر داشتی؟
- اره مامان گفته بود میخواد برات عیدی بیاره، منم بهش پول دادم گفتم هر چی نیازه بخر!
ازش تشکر کردم، حاج اقا که صحبتش تموم شد به حاج خانم اشاره کرد که برن، اماده شدن و بعد از خدا حافظی رفتن، علی هم همراهشون رفت
استکانهاو بشقابهای میوه رو جمع کردم و داخل سینک گذاشتم، مامان نزدیکم شد و گفت
- زهرا مادر، اینارو که شستی یه کم پاهای باباتو مالش بده، به من گفت، از ظهر دستم درد میکنه نتونستم خودم مالش بدم
چشمی گفتم و بعد از شستن ظرفها کنار بابا نشستم، دستی به سرم کشید و گفت
- خدا خیرت بده دخترم، این پادرد امونم رو بریده!عصری که مغازه دست تنها بودم چند تا کیسه برنج جابجا کردم از کمر تا کف پامدرد میکنه
حمید یه چایی تو لیوان بزرگ برا خودش ریخته بود، کنار بابا روی مبل نشست
- من که گفتم یه ساعته برمیگردم، برا چی جابجا کردین آخه! زهرا تو زورت نمیرسه، بکش کنار بذار خودم محکم ماساژ بدم
دست از ماساژ کشیدم و حمید خودش دست به کار شد، بابا نگاهی بهم کرد
- فردا با مادرت برو هر چی که نخریدین بخر،
نذار علی بخره، درسته که برای زندگی خودتونه، ولی بهتره تول اونو برا بعد ازدواجتون نگه دارین.
چشمی گفتم و نگاهی به موهای سفید بابا کردم، چقدر تو این چند سال پیر شده، از اینکه یه روز از دستش بدم دلم لرزید. چشمام پر اشک شد، به سختی خودم رو کنترل کردم.
بعد رفتن حمید و سحر شب بخیری گفتم و به اتاق برگشتم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞