eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ساعت دوازده شبه،بالاخره این مهمونی اجباری تموم شد. موبایل دستم بود که پیام از طرف حمید اومد،بازش کردم. - زهرا ما توحیاط منتظریم زودبیاین. جوابش رو دادم. به طرف مامان و خانم جون که تو اتاق آماده میشدن رفتم. - مامان! حمیدوبابا منتظرن، گفتن زود بریم. کش چادرم رو جلوی آینه کمد دیواری که داخل اتاق بود تنظیم کردم. وسایل مامان و خانم جون رو گرفتم و پشت سرشون وارد حال شدم تا ازخاله و خانواده مهسا خداحافظی کنیم. باهمه دست دادم،به مهسا که رسیدم به زور جلوی خشمم رو گرفته بودم.متوجه نگاهم شد مجبور شدم لبخند زورکی بزنم همونطور که دست همو گرفته بودیم گفتم: - مهساجان ان شاالله خوشبخت بشید بازم تبریک میگم عزیزم. پشت چشمی نازک کرد و با پوزخند گفت: -ممنون عزیزم.امیدوارم به زودی قسمت خودت بشه.آرزوی هردختریه با یه پسر خوب ازدواج کنه.خدارو شکر سعید من بهترینه.دعا می کنم یکی هم مثل سعید قسمت توبشه. این اعلان جنگ بین من ومهساست. دستشو محکم فشردم و جوابش رو دادم . -امیدوارم به پای هم پیر شید. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بلافاصله بعداز مامان و خانم جون از پله ها پایین اومدم و به حیاط رفتم. حمید و بابا،کنارحاج احمد وسعید وایساده بودن.هرسه به طرفشون رفتیم و سلام کردیم. بابا بعداز جواب دادن روبه خانم جون که کنار من ایستاده بود گفت: - خانم جون امشب رو بریم خونه ما. برخلاف انتظارم خانم جون قبول کرد چقدر خوشحالم از اینکه خانم جون میاد واقعا بهش نیاز داشتم.ممنون خداجون که هوامو داری . سنگینی نگاه سعید رو روی خودم احساس می کردم.بدون اینکه نگاهش کنم به حمید گفتم: -داداش میشه سوییچ رو بدی من برم سوار شم خیلی خستم. به ظاهر جسمم خسته س،اما این خستگی روحمه که درونم فریاد میزنه هرچه زودتر از این فضای خفقان آور دورشم. حمید سوییچ رو داد پاتند کردم و طرف در رفتم.بدون اینکه به کسی نگاه کنم به طرف ماشین حمید قدم برداشتم. صدای قدم هایی حواسم رو جمع کرد. شاید حمیده که نخواسته تنها برم،اما باشتیدن صدای دوباره سعید اعصابم بهم ریخت.چشمامو محکم بستم،دستم رو مشت کردم،بی توجه به صدا کردنش پاتند کردم. دزدگیر ماشین رو زدم و سوار شدم دیگه طاقت توهین هاش رو ندارم. وقتی دید بی اعتنابه صدا کردنش سوارشدم، دستشو لای موهاش برد و با حرص دوباره نگاهم کرد.سنگریزه ریز روی زمین رو محکم با نوک کفشش پرت کرد و به طرف خونه رفت. نفس راحتی کشیدم. تپش قلبم به شدت بالا بود چندباری نفس عمیق کشیدم. از این همه فشار خسته بودم. سرم رو بین دو دستم گرفتم به صندلی جلو چسبوندم. ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی چادرمشکیم ریخت. شونه هام می لرزیدن.دلم می خواست داد بزنم .اما نمی شد. باید همینجا همه چی رو تموم کنم. باصداهایی که هرلحظه نزدیکتر می شد،سرم رو بلند کردم. سریع اشکام رو پاک کردم و کنار رفتم تا خانم جون و مامان کنارم بشینن. خانم جون کنار من نشست و یه نگاه بهم کرد متوجه حالم شد چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت :توکل کن به خدا. سرم رو روی شونش گذاشتم و تا خونه تو همون حالت چشمام روبستم. به محض رسیدن به خونه از خانم جون خواستم شب رو تو اتاق من بخوابه. قبول کرد و با گفتن شب بخیر به اتاقم رفتیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ تا صبح از فکر و خیال از این پهلو به اون پهلو شدم. خانم جون متوجه حرکاتم شد. به طرفم برگشت و روی تخت نشست. با صدای آرام و مهربونش گفت: - چیه دخترم،چرا اینقدر کلافه ای. امشب میدونستم حالت خوش نیس. به خاطر تو اومدم بمونم .تو مراسم فهمیدم کلافه ای و از چیزی ناراحتی . چی شد که یهو رفتی حیاط؟چرا موقع برگشتن عصبانی بودی؟ درسته کسی حواسش به تو نبود اما من حواسم جمع توبود. زهرا جان دخترم روی من حساب کن.حرفت رو تو دلت نگه ندار. بغضی که از دیشب تو گلوم بود بالاخره سر باز کرد... از جام بلند شدم،روی تخت نشستم.خانم جون رو بغلش کردم و آروم گریه کردم.خانم جون یه دستش رو دور کمرم گذاشته بود و با دست دیگه ش،سرم رو به سینه ش چسبوند. - آروم باش دخترم.آب می خوری برات بیارم؟ - نه ممنون. نباید بذارم خانم جون از ماجرا چیزی بفهمه.به مغزم فشار آوردم تا چیزی بگم. خانم جون شروع به نوازش موهام کرد : - زهرا جان میخوام یه راهکار بهت بدم، که مادر خدا بیامرزم وقتی هم سن تو بودم یادم داد. این حدیث زندگیمو عوض کرد. شروع کرد به گفتن حدیث. امام صادق علیه السلام به عنوان بصری فرمود: "سه‌ چیزی‌ که‌ راجع‌ به‌ بردباری‌ و صبر است‌:  1) پس‌ کسی که‌ به‌ تو بگوید: اگر یک‌ کلمه‌ بگوئی‌ ده‌ تا می‌شنوی‌ به‌ او بگو: اگر ده‌ کلمه‌ بگوئی‌ یکی‌ هم‌ نمی‌شنوی‌! 2) و کسی که‌ ترا شتم‌ و سبّ کند و ناسزا گوید، به‌ وی‌ بگو: اگر در آنچه‌ می گوئی‌ راست‌ می گوئی‌، من‌ از خدا می خواهم‌ تا از من‌ درگذرد؛ و اگر در آنچه‌ می گوئی‌ دروغ‌ می گوئی‌، پس‌ من‌ از خدا می خواهم‌ تا از تو درگذرد. 3) و اگر کسی‌ تو را بیم‌ دهد که‌ به‌ تو فحش‌ خواهم‌ داد و ناسزا خواهم‌ گفت‌، تو او را مژده‌ بده‌ که‌ من‌ دربارة‌ تو خیرخواه‌ می‌باشم‌ و مراعات‌ تو را می‌نمایم." توهر لحظه زندگیت، این حدیث رو فراموش نکن.اگر سعید یا هرکس دیگه ای در حقت ظلمی کرد،آروم باش و کارت رو به خدا واگذار کن. اگر در حق کسی به خاطر خدا خیر خواهی کردی و نیتت خیر بود، از بنده انتظار جواب کار خیرتو نداشته باش. ماهی رو وقتی تو آب میندازی اگر ماهی نفهمه ولی خالقش میفهمه. بعد لبخندی بهم زد و سرمو به طرف خودش چرخوند. - خب زهراخانم امشب که نشد بخوابیم تا اذان صبح هم چیزی نمونده یه کم بخواب تا حالت خوب شه. والا نماز صبحمون قضا میشه. لبخندی زدم.حرفاش همیشه آرومم میکنه مثل یه دکتر که میدونه داروی درد مریضش چیه. گونه ش رو محکم بوسیدم و بغلش کردم - چشم. ممنون از اینکه باحرفاتون آرومم میکنین. پیشونیم رو بوسید و دراز کشید منم دوباره به جای خودم برگشتم. اذان صبح شد و باخانم جون نماز خوندیم.سرم درد می کنه. دوباره بعد از نماز خوابیدم تا حالم بهتر شه. نمیدونم چندساعتی خواب بودم که مامان در اتاقم رو باز کرد - زهرا جان،سحر پشت خطه.گفت هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده تازه یادم اومد ازدیشب گوشی رو بی صدا گذاشتم. به طرف حال رفتم گوشی رو از روی میز برداشتم . - سلام عزیزم خوبی؟ - براچی - نه، امروز بیکارم.باشه میام.یک ساعته دیگه اونجام. گوشی رو سرجاش گذاشتم. به آشپزخونه رفتم.خانم جون مشغول خوردن صبحانه بود.سلامی کردم و جوابم رو داد. نشستم و چندتا لقمه خوردم .به مامان گفتم که قراره برم پیش سحر. دوباره به اتاق برگشتم وآماده رفتن شدم. مانتو سبز یشمی رو با روسری همرنگ خودش ست کردم. چادرم رو از کمد برداشتم و کش چادر رو روی روسریم تنظیم کردم. موبایلم رو تو کیفم گذاشتم با خداحافظی از مامان وخانم جون به طرف در حیاط رفتم. تقریبا تا وسط کوچه رفته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست بردم تو کیفم و گوشی رو برداشتم پیام از ناشناس بود "- سلام ببین زهرا حرفی که دیشب زدی رو همون جا چال میکنی.اگر ببینم به کس دیگه ای گفتی و بخوای دست رو آبروی زنم بذاری منم با آبروی تو بازی میکنم.حواست باشه. سعید" سرم داغ کرده بود از این همه وقاحت سعید. به قدری عصبانی بودم و باسرعت راه می رفتم. حتی جلوی پامم نگاه نمی کردم. چشمم فقط روی کلمه ی آبرو قفل شده بود. با حرص به پیام توهین آمیز سعید نگاه میکردم.از عصبانیت صدای نفس هام بالا رفته بود.ناخواسته قدم هام تند شد.بایک دست چادرم رو گرفتم وبا دست دیگه هم گوشی رو نگه داشتم هم شروع به تایپ پیام کردم - واقعا برات متاسفم که... محکم به چیزی برخورد کردم وگوشی از دستم روی زمین افتاد.قبل از اینکه ببینم به چی خوردم نگاهم به تکه های از هم پاشیده ی گوشیم روی زمین افتاد.سربلند کردم وبا دیدن پسری که ظاهرش مذهبی بود و موهای حالت دار و پرپشتش کنار ته ریشش خود نمایی میکرد اخم هام تو هم رفت. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*دم دروازه ی ساعات، غم در جان او حل شد* *معطل شد ، معطل شد ، معطل شد ، معطل شد*😭😭 ◼️▫️ این فاصله با پای پیاده ۱۶ دقیقه طول می کشد اما اسرا طلوع آفتاب حرکت کردند و غروب آفتاب به کاخ یزید رسیدند امان از شام😭 *وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون* 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🔳 یا اهل العالم تضرعوا الی الله لتعجیل الفرج 🔹 مردی بر امام صادق صلوات الله علیه وارد شد و به ایشان عرض کرد: ای فرزند رسول خدا ؛ من نزد خدا حاجتی دارم و میخواهم که واقع شود؟ امام صادق صلوات الله علیه به او فرمودند: در هر روز هنگام غروب خورشید بگو: *اقسم علی الله بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها الا ماقضیت حاجتی* مرد رفت و بعد از سه روز آمد، عرض کرد که: همانا حاجتم برطرف شد ای فرزند رسول خدا پس امام صادق سلام الله علیه شروع به گریه نمودند و این آیه را قرائت کردند. *و انه لقسم لو تعلمون عظیم* و آن قسمی بزرگ است اگر بدانید بحار الأنوار جلد ٣١ صفحه ٣٠٧ وچه خوب است که حاجت خود را فرج مولایمان صاحب الزمان صلوات الله علیه در نظر بگیریم... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سيد ابن طاووس می‌فرمايد: اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220506-WA0021.mp3
10.88M
🎧 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی 🎙 ‌ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
21 Masaebe Kofeh Ta Sham.mp3
12.92M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت بیست و یکم: مصائبِ کوفه تا شام... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸