•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت228
بعداز رفتن حمید و سحر، زینب و خانم اسلامی هم بیرون اومدن، زینب با دیدن نامزدش خوشحال شد و با هم آروم گرم صحبت شدن، از صحبت هاشون فهمیدم میخوان برن بیرون، خانم اسلامی رو به علی آقا گفت
- آقای محبی کار ما تموم شد، بی زحمت فردا بگین نون و وسایلی که قراره بسته بندی بشه رو آماده بذارن، من و چند نفر از خانم ها بیایم زود بسته بندی کنیم.
سر به زیر چشمی گفت، رو به خانم اسلامی گفتم
- بریم؟
آقای محبی سریع سرش رو بالا آورد و گفت
- کجا؟ من به حمید گفتم که میرسونمتون، بمونید همراه خانم اسلامی میبرم میرسونم.
نگاهی به لیلی و مجنون کردم، آقا محمد حرف میزد و زینب ریز ریز میخندید، اگه زینب با نامزدش بره نیازی نیست که برادرش مارو برسونه، خنده م رو کنترل کردم وجواب دادم
- ممنون مزاحم نمیشیم.
زینب هم به جمع پا پیوست و رو به علی آقا گفت
- داداش من و آقا محمد میریم بیرون، اگه میشه به مامان بگو شام آقا محمد هم خونه ی ماست
با گفتن این حرف، برادر زینب نگاهی به ما کرد. زودتر خداحافظی کردیم و موقع خروج علی اقا به آقا محمد گفت
- شام اگه تو میخوای بیای، بگم یه دیگ بار بذاره، از بس شکمویی.
با صدای بلند شوخی می کردن و میخندیدن. به خانم اسلامی گفتم
- میگم خانم اسلامی
نگاهی به من کرد و گفت
- زهرا میتونم ازت خواهش کنم به من نگی خانم اسلامی؟ اینجوری حس صمیمیت ندارم باهات.
- خب چی بگم عزیزم
- بگو مریم، اینجوری راحتترم.
- باشه مریم جون، میگم تو چیکار کردی؟ بالاخره بابات راضی شد با ازدواجتون؟
خانم اسلامی آهی کشید وچشم هاش پر اشک شد
- زهرا هر کاری میکنیم به در بسته میخوریم، نمیدونم دیگه چیکار کنم. مامانم تمام تلاششو میکنه، ولی بابا کوتاه بیا نیست
- خب سر چی داره مخالفت میکنه؟
- اصلا معلوم نیست هربار یه حرفی میزنه، یه بار میگه این خانواده هم کفو خانواده ی مانیست، یه بار به کارش گیر میده، مامانم از زیر زبونش کشیده میگه این پسره کس و کار نداره. الانم مریم بخواد با این پسره ازدواج کنه باید بره پرستار اون پیرزن باشه. دختر ته تغاری من باید زندگی خوبی داشته باشه، نه اینکه توسختی زندگی کنه!
چشم هام از تعجب گرد شد و گفتم
- یعنی چی؟
- قضیه ش مفصله، صادق پدر ومادرش رو وقتی بچه بود از دست میده و پیش مادربزرگ پیرش زندگی میکنه، بابامم فکر میکنه من میخوام برم از مادربزرگش مراقبت کنم، در حالی که صادق و مادر بزرگش گفتن که یه خونه ی جدا میگیریم، باور میکنی صادق هر شب میاد خونمون تا رضایت بابام رو بگیره، آخر سر که بابام راضی نشد توحیاط منو دید، چشم هاش پر اشک شد گفت از تنهایی خسته شدم، دوساله دارم میرم میام، خداشاهده نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. مامانم شنید و گفت هر طور شده راضیش میکنم.
نمیدونم زهرا بابام برا هیچ کدوم از بچه هاش سخت نگرفته ، ولی برا من هربار یه بهونه میاره
از حرف هاش ناراحت شدم، انگار خیلی دلش میخواست با یکی حرف بزنه، بهش گفتم
- باید مفصل برام تعریف کنی، حالامیریم مشهد از خود آقا میخوایم راضیش کنه، نگران نباش.
با بغض گفت
- زهرا اگه صادق دلسرد بشه چی؟ دوساله داره التماسِ بابام میکنه، خب اونم تا یه حدی صبر داره
- نگران نباش، اگه واقعا عاشقت باشه دلسرد نمیشه، اگه کم آورد و پا پس کشید بدون واقعا عاشقت نبوده
- میدونی چیه زهرا، صبح ساعت شش میره سر کار تا ساعت نه شب مشغوله، اون روز که با مامان باهم بودیم برگشت گفت" حاج خانم خداشاهده از شش صبح تا نه شب بکوب دارم کار میکنم که بتونم دخترتونو خوشبخت کنم، تفریح و بقیه چیزا رو گذاشتم بعداز اینکه به مریم رسیدم، حاج خانم من از بچگی تنها بزرگ شدم، نیاز به یه همدم دارم وقتی شب از کار برمی گردم با محبتش تموم خستگی رو از وجودم ببره "
دعا کن زهرا منم نمیتونم دوریش رو تحمل کنم، خیلی تنهاست، خیلی. حال مادربزرگشم خوب نیست، اونروز مادربزرگش زنگ زد و گفت " من دیگه نفس های آخرمه، حاجی رو راضی کنین دست این دوتا جوون رو تودست هم بذارم، با خیال راحت بمیرم، تنهاییِ صادق، داره دلمو آتیش میزنه" گفت " از کله ی سحر میره سر کار تا شب، وقتی هم شب میاد خسته میفته یه گوشه ی خونه، این بچه تنهاست، خدا رو خوش نمیاد، دوساله داره تلاش میکنه تا بتونه برای دخترتون زندگی خوبی بسازه"
👇👇👇👇
آهی از ته دلم کشیدم و گفتم
- مریم جان، امام رضا غریبه، تواین سفر هم خانواده ت میان، خدا رو چه دیدی یهو نظر بابات برگرده و رضایت بده.
- خداکنه زهرا، یعنی میتونم اون روز رو ببینم دعا کن
- خودم محتاج دعام مریم، هرکسی یه مشکلی داره، ولی اینو بدون برای خدا غیر ممکنی وجود نداره، حالا یکم بخند اینجوری میری خونه، فکر میکنن اتفاقی افتاده برات
🔴رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای زودتر از بقیه تمومش کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹لطفا رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿
✨اومیاید ...
🏴#اللهمالعناعداءفاطمةالزهراسلاماللهعلیها
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
.
«بِنَفْسي اَنْتَ مِنْ نازِح ما نَزَحَ عَنّا»
جانم به فدای آن غایبی که از ما دور است ولی جدا نیست.
#دعای_ندبه
🌸🌿
سيد ابن طاووس میفرمايد:
اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220506-WA0021.mp3
10.88M
🎧 #صوت
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🎙#مهدیصدقی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸