🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت173
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از داخل پارچ چند لیوان آب ریختم و قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون برم چشمم به حاج خانم و حاج اقا افتاد که باهم حرف میزدن، چادرم رو مرتب کردم، زیر لب صلواتی گفتم و بیرون رفتم.
علی کنار در منتظرم بود حمید با دیدنم گفت
- به به، میگن آب نطلبیده مراد است خصوصا اگه از دست عروس خانم باشه.
لبخندی زدم
- بفرمایین نوش جونتون
حمید یه لیوان اب برداشت و علی سینی رو از دستم گرفت تا برای راننده ها ببره
- علی جان، خودتم بخور دیگه
- اول به راننده ها بدم، بعدش میخورم. تو برو تو تا وسایل بیاریم
چشمی گفتم و به داخل برگشتم. از استرس لب هام خشک شده، چند قلپ آب خوردم و لیوان رو آب کشیدم.
صدای اذان از گلدسته های مسجد امام جواد علیه السلام بلند شد، چون قبل از اومدن وضو گرفته بودم، به اتاق خواب رفتم و روی کارتن نمازم رو خوندم.
مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا بودم که صدای بگومگو از اتاق بغلی شنیدم.
خدایا خودت ختم به خیر کن، چادرم رو مرتب کردم و مهر رو همونجا روی کیف گذاشتم. قبل از اینکه در بزنم، صدای علی رو شنیدم که گفت
- اخه زینب تو که اخلاق عمه رو میشناسی، خب چرا ادرس دادی
- بابا من چیکار کنم بابا گفت عمه زنگ زده، فهمیده بهش نگفتیم جهاز میبریم پشت گوشی ناراحت شده وگریه کرده! بابا هم ناراحت شده برا اینکه از دلش در بیاره بهم گفت از زهرا بپرس ببین اگه ناراحت نمیشه بگیم بیاد. زهرا هم گفت اشکال نداره
- انتطار داشتی زهرا بگه نه؟ اون روش نشده! من میگم چرا زهرا کلافه به نظر میومد بگو به خاطر اومدن عمه ست
نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم. اروم در رو باز کردم و علی با دیدنم لبخند زورکی زد
- عه...تویی! بیا تو
- شرمنده پشت در بودم حرفاتونو شنیدم
علی کلافه دستی پشت گردنش کشید، رو بهش گفتم
- علی جان ..اینهمه اعصاب خودتو خراب نکن، بالاخره عمته! از اول تا اخر میخواست بیاد. نگران منم نباش ان شاءالله امروز دیگه چیزی نمیشه.
زیر لب لا اله الا اللهی گفت، کلافه پفی کرد و از اتاق بیرون رفت. دست زینب رو گرفتم
- خودتو ناراحت نکن بیا بریم بیرون حالا فکر میکنن چی شده!
- خب زهرا تو بگو تقصیر من چیه، همش میگه تو نباید میذاشتی بیاد
لبخندی به روش زدم
- بیخیال بابا، امروز میخوام همه خوش باشیم. بریم بیرون فکر کنم دیگه راننده ها رفتن. بریم وسایل رو بچینیم
باشه ای گفت و هر دو به هال رفتیم. حمید و علی تختخواب رو به اتاق بردن و پشت سرش اقامحمد و سعید کمد رو جابجا کردن.
نیم ساعتی مشغول کار بودیم.
یکی از اتاق ها که از قبل برنامه ریخته بودم سنتی بچینم، به کمک زینب و سحر وسایلش رو آوردیم و مشغول چیدن شدیم.
هر وسیله ای که میذاشتیم بیشتر هیجان زده میشدم تا زودتر تموم کنیم و ببینم چه شکلی میشه. صدای زنگ ایفون که بلند شد دلم هری پایبن ریخت و استرس تمام وجودم رو گرفت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل نرگس آبروی دو عالم
خیالت کی می رود ز خیالم🌼🌿
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت174
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یاصاحب الزمان، خودت کمک کن.
چادرم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم. مامان و بابا سؤالی نگاهم میکردن، نزدیکشون رفتم و رو به مامان گفتم
- عمه ی علی اقا اومده، فقط اگه چیزی گفت شما ناراحت نشین
با سرتأیید کرد، صدای عمه رو شنیدم که باعلی حرف میزد. چندتا نفس عمیق کشیدم و به سمت در رفتم،باید به خودم مسلط باشم و یه کاری کنم عمه بدونه درباره من اشتباه فکر میکنه، لبخندی زدم و با خوشرویی کفتم
-سلام عمه جان، خوش اومدین. بفرمایین
نگاه عمیقی کرد و با طعنه گفت
-سلام، منزل جدید مبارک. چیه دختر چرا رنگت مثل گچ سفید شده، مگه روح دیدی؟
- این چه حرفیه، خیلی خوش اومدین بفرمایین
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، همون طور عصا به دست از کنارم رد شد و داخل رفت. علی دستای سردم رو تو دستش گرفت وقتی متوجه استرسم شد تو چشمام نگاه کرد
- دورت بگردم، چرا اینقدر استرس داری، دستات چرا اینقدر سرده؟ نگران نباش هیچی نمیشه.
لبخند زورکی زدم و با سر تأیید کردم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و وارد هال شدیم. عمه باهمه دست داد و سلام و احوالپرسی کرد اما همین که به حاج خانم رسید اروم گفت
- من که میدونم همش زیر سر توعه!
حاج خانم سرش رو تکون داد و حرفی نزد.
پیش زینب رفتم، چون خودمون تازه چایی خورده بودیم فقط برای عمه یه چایی ریختم دوتا شیرینی کنار بشقاب گذاشتم.
- چیه چرا همتون ماتم گرفتین، کارتون رو بکنین! خلاف که نکردم، اومدم خونه ی برادر زاده م رو ببینم!
با ناراحتی این حرف رو زد، خواستم خودم تعارف کنم که علی بشقاب رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد.
- برا چی ماتم بگیریم عمه، خیلی خوش اومدین. دهنتونو شیرین کنین
عمه ش از این کارش ناراحت شد و زیر لب با تشر گفت
- مگه خودش دست نداره که تو میاری، رسم مهمونداریتون اینه؟ در ضمن میخوام با زنت چند کلامی حرف بزنم.
علی کلافه پوفی کرد و همون طور که سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت
- عمه جان بعدا باهم حرف میزنیم.
مامان و خاله به اتاق خواب رفتن تا مرتب کنن، مونده بودم برم پیششون یانه! چون بهتره خیلی جلو چشم عمه خانم نباشم مبادا دوباره یه تیکه ای بندازه و علی عصبی شه.
دنبال راه چاره بودم که حاج خانم گفت
- زهرا جان وقت کمه، با زینب برین اتاق خوابهارو مرتب کنین، حالا که اقایونم هستن ببین وسایل رو کجا دوست داری بذاری، بگوجابجا کنن
چشمی گفتم و جای تلویزیون رو مشخص کردیم. چون مبل نگرفتم موکت هارو انداختیم و فرشارو روش پهن کردیم. بوفه ی کوچکی روی اپن کار شده بود سحر شروع به چیدن وسایل کرد و گفت اگه خواستم بعدا جابجاش کنم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت175
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان از حمید و علی خواست برن تخت رو وصل کنن، اقا محمد هم چون بیرون کار داشت از همه خداحافظی کرد و رفت.
حاج اقا با خواهرش گرم صحبت بودن، چند دقیقه ای که اونجا بودم عمه تمام جوابهای حاج اقا رو با کنایه و ناراحتی میداد.
نگاهم به حاج خانم که با خانم جون حرف میزد افتاد، دلم براش سوخت عمه خیلی بی احترامی میکنه!
استند گل رو که وسط هال بود برداشتم و کنار پنجره گذاشتم تا بعدا که گلهارو اوردم روش بذارم.
ظرف های قدیمی خانم جون رو که داخل کارتن بود برداشتم و به اتاقی که چسبیده به آشپزخونه بود بردم. فرش قرمز رنگ قدیمی که از خانم جون گرفته بودم رو تنهایی پهن کردم، دوتا پشتی قدیمی ترکمن هم کنار دیوار گذاشتم.
رادیوی قدیمی آقاجون رو روی میز چوبی قهوه ای رنگِ گوشه ی اتاق گذاشتم. روی تمام وسایل دستمال کشیدم. با بسته شدن در به عقب برگشتم و با دیدن عمه دستپاچه شدم
- جانم....چیزی میخواستین؟
- نه بیا بشین میخوام چند کلامباهات حرف بزنم
چطور شده علی گذاشته بیاد اینجا، لبخند زورکی زدم.
- بفرمایین
با دلخوری نگاه ازم گرفت و روی فرش نشست،با کمی فاصله ازش مقابلش نشستم.
- ببین دختر، همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی زرنگ بودی که تونستی قاپ این پسرو بدزدی! من از بچگی علی رو به عنوان دامادم میدونستم اما نذاشتین.
- اخه عمه خانم نمیدونم شما چرا باهام مشکل دارین. شما درباره من اشتباه فکر میکنین. من اصلا...
پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد
- من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم، که بخوای با این حرفا دلمو نرم کنی. دل من با تو صاف نمیشه اینو بدون امیدوارم هیچ وقت روی خوشبختی رو نبینی!
اشک تو چشمام حلقه زد، خواستم حرفایی که تو دلم بود خالی کنم اما ترسیدم باعث کدورت بین دوخانواده بشه. تو دلم شیطون رو لعنت کردم و یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که خانم جون برام گفته بود
- اگر کسی به تو بگه یه حرف بگی صد تا میشنوی، تو بگو اگه ده تاهم بگی یه کلمه هم ازم نمیشنوی.
ارامش عجیبی به دلم افتاد. کل اتاق رو نگاه کرد، ترجیح دادم سکوت کنم، به کمک عصاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نفس راحتی کشیدم وسرم رو با دستام گرفتم و چشم هام رو بستم. صداش رو از هال شنیدم که گفت
- میبینم که عروستون با خریداش چشم بازارو کور کرده! هر چند از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق
اشک جمع شده تو چشمهام با بستن پلکم روی روسریم ریخت. درباز شد و علی داخل اومد، در روبست و با نگرانی گفت
- چی شده زهرا؟ خوبی؟
بهتره درباره حرفای عمه چیزی نگم و همینجا خاکش کنم. لبخند زورکی زدم
- اره خوبم. انگار از الان دلتنگ شدم
علی که حرفم رو باور نکرده بود، کنارم نشست. دستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز نهم استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
9- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ سَهِرْتُ لَهُ لَيْلِي فِي التَّأَنِّي لِإِتْيَانِهِ وَ التَّخَلُّصِ إِلَى وُجُودِهِ حَتَّى إِذَا أَصْبَحْتُ تَخَطَّأْتُ إِلَيْكَ بِحِلْيَةِ الصَّالِحِينَ وَ أَنَا مُضْمِرٌ خِلَافَ رِضَاكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند 9: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که با صرف وقت و تأمل برای انجام آن، شب را به بیداری گذراندم تا توانستم مرتکب شوم، ولی صبح که شد در زیّ صالحین به سوی تو گام برداشتم، در حالی که خلاف رضایتت را در درون خود پنهان کرده بودم ای پروردگار عالمیان ! پس بر محمد و آلش درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸