•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت139
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ناتوانی رو توی صورتم احساس کردم، نگاهی به چهره ی بابا که غمیگین و ناراحت بهم خیره بود انداختم.
حمید کنارش ایستاده بود و قفسه ی سینه ش از شدت عصبانیت بالا وپایین میشد، رگ های گردنش بیرون زده بود و تنها چیزی که توی این موقعیت خودنمایی می کرد مشتش بود که حسابی بهم فشارش میداد، کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.
دلم به حال خاله سوخت، بیچاره از خجالت سرش پایین انداخته بود و گریه میکرد. سحر چندباری گفت آروم باشم، اما ازبس حرف های سعید، برام سنگین تموم شده نمیتونم.
دستم هنوز روی قلبم بود، نگاهی به سعید که هنوزم متوجه اشتباهش نشده کردم، انگار شیطون رفته تو جلدشو هیچ جوره حرف کسی رو قبول نمیکنه. چشم هاش پراز نفرت بود، خواست قدمی برداره که بابا از روی مبل بلند شد با تشر گفت
- سعید، اگه تا الان چیزی بهت نگفتم به حرمت خانم جون و مادرت بود، اگه یک بار دیگه بیای و اوقات زهرا رو تلخ کنی، این بار با خود من طرفی فهمیدی؟ دیگه هم دور و بر زهرا نبینمت.
سعید بدون این که جوابی بده نگاه پر از نفرتی بهم کرد و بدون خداحافظی رفت.
حالم اصلا مساعد نیست، انگار یه چیزی به قلبم چنگ میزنه، دسته مبل رو با انگشتام محکم فشار دادم و نفس هام به سختی بالا میومد، اینبار مامان سریع نزدیکم شد
- زهرا جان مادر! چی شد؟
نتونستم جوابش رو بدم
-خاک به سرم، آقا رضا این اصلا حالش خوب نیس.
بابا و حمید با عجله به سمتم اومدن، سحر لیوان آبی به دستم داد و کمی ازش خوردم، اما لحظه به لحظه درد بیشتر میشد.
حمید سریع سوییچ رو برداشت و گفت
- فشار عصبیه، زود کمکش کنین ببرم بیمارستان.
توانی توی پاهام ندیدم تا بایستم، دستم رو روی قلبم که هر لحظه فشارش بیشتر می شد، فشار دادم. احساس کرختی توی دست هام کردم،ناخواسته دستم افتاد، متعجب به دست بی حال شده ام نگاه کردم.
بی توان سرم رو بالا آوردم و به اطرافم چشم دوختم، همه نگران بودن و ازم سؤال می پرسیدن، اما صدای هیچ کس رو نمی شنیدم. حمید شونه هام رو گرفت و تکونم داد
سرگیجه ی عجیبی توی سرم احساس کردم، پشت پلک هام سنگین شد و چشم هام رو بستم.
آروم چشم هام رو باز کردم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم، شیلنگی به بینیم وصل شده بود. کمی به ذهنم فشار اوردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که یاد حرف های سعید و سرگیجه م افتادم. خداروشکر از درد چند لحظه ی پیش خبری نبود.
آروم سر چرخوندم، مامان نگران نگاهم می کرد.
لبخندی به چهره نگرانش زدم
- بیدار شدی دختر گلم؟ مادرت بمیره که این همه عذاب کشیدی!
- خدا نکنه ما...مان، من...حالم... خوبه نگران... نباشین. برا چی... منو آوردین بیمارستان... من...من... که چیزیم نبود فقط... سر...گیجه داشتم.
با هر کلمه یه نفسی میکشیدم تا بتونم حرف بزنم. در باز شد وبابا به همراه خاله،خانم جون، سحر وحمید وارد شدن.
خاله پیشونیمو رو بوسید
- خاله بمیره برات، شرمندتم زهراجان. این پسره نفهم من باعث و بانی این اتفاقاست.
بابا با محبت نگاهی بهم کرد و مثل همیشه که سعی در آروم کردن اوضاع داشت، روبه خاله گفت
- مریم خانم هرچی بوده تموم شده، الان دیگه وقت این حرف ها نیست، خداروشکر حالش خوبه.
خانم جون نزدیکم شد و دستم رو گرفت
- بهتری دخترم؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
آروم لب زدم
- شر...مند...تونم، یه لحظه... نفهمیدم چی شد.
- دشمن امیرالمؤمنین شرمنده باشه توچرا!
- چطور... اجازه دادن...همتون بیاین... مگه...مگه الان ...وقت...ملاقاته؟
حمید پیش دستی کرد وجواب داد
- مارو دست کم گرفتی آبجی کوچیکه؟
از قبل هماهنگ کردن، اگه بگم باور نمیکنی!!!
بی حال گفتم:
- کی؟
-بذار اول دکتر بیاد معاینه ت بکنه بعد.
صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
▪️امام عصر علیهالسلام:
🔸️هیچ چیز مانند نماز، بینی شیطان را به خاک ذلت نمیمالد.
پس نماز بخوان و بینی شیطان را به خاک بمال.
🔹️فَمَا أُرْغِمَ أَنْفُ الشَّيْطَانِ بِشَيْءٍ مِثْلِ الصَّلَاةِ فَصَلِّهَا وَ أَرْغِمْ أَنْفَ الشَّيْطَان.
📚بحارالانوار، ج۵۳، ص ۱۸۲.
📚کمال الدین، ج ۲، ص۵۲۰.
#امامزمان
#نماز
#حدیث_گرافی
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا این پست رو با لینک نشر دهید تا افراد زیادی با حضرت اشنا شن
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
4_5868631691072901341.mp3
6.97M
▫️او تشنهی هدایت ماست.
#حکایت عجیب ملاقات یک راهب با امیرالمومنین علیهالسلام
📚 الإرشاد، ج ۱، ص۳۳۴.
#مهربانی_حضرت
#امیرالمومنین_علیه_السلام
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت140
صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد.
برادر زینب به همراه دکتر نزدیک تختم رسیدن.
- حالت خوبه دخترم؟ الان که درد نداری؟
- خداروشکر...خوبم، نه، فقط موقع ...حرف زدن...نفس کم میارم
- این طبیعیه، به خاطر شوکیه که وارد شده بهت. تا یکی،دو ساعت با داروهایی که نوشتم خوب میشی.
فشارم رو گرفت و با گوشی معاینه، ضربان قلبم رو گوش داد، نگاهی به برادر زینب کردم، چشمش به دکتر بود ببینه چی میگه. دکتر که گوشی رو از روی قلبم برداشت ، علی آقا پرسید
- دکتر مشکلی که ندارن؟
- نه خداروشکر همه چیز نرماله،فقط باید دوسه روزی تحت مراقبت باشن. الانم بهتره دورش رو خلوت کنین، تا استراحت کنه.
دکتر بعداز تموم شدن معاینه، با خودکارش مطالبی رو روی برگه ها نوشت و از اتاق بیرون رفت. بقیه هم بعد از خداحافظی، اتاق رو ترک کردن.
احساس کردم باید به سرویس برم، خواستم از کسی کمک بخوام اما متاسفانه کسی نبود. با هر زحمتی بود سِرُم رو توی دستم گرفتم و آروم به طرف در حرکت کردم، هنوز سرگیجه دارم.
در رو آروم باز کردم، یک قدم به بیرون از اتاق برداشته بودم که دیدم آقای دکتر با بابا وحمید در حال صحبته، علی آقا هم کنارشون وایستاده بود. خیلی آروم صحبت می کردن گوش هام رو تیز کردم شاید متوجه بشم چی میگن.
- راستش آقای فلاح، خدارو شکر خفیف بوده و رد کرده. بهتره بیشتر مراقبش باشین، من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، هرچی هست شوک بدی بهش وارد شده. نظر من اینه این مدت اخبار ناراحت کننده بهش نگین.
بابا سرش رو پایین انداخت و حمید کلافه به اطراف نگاهی کرد، چشمش که به من افتاد قدم هاش رو تند کرد و نزدیکم شد
- زهراجان، تو اینجا چیکار میکنی، برا چی از روی تخت بلند شدی؟
مات ومبهوت از حرف هایی که شنیده بودم، گنگ به حمید نگاه کردم و گفتم
- دکتر درباره چی حرف میزد؟
- هیچی عزیزم گفت فقط یه شوک عصبی بوده، اصلا به اینا فکر نکن.
بابا به همراه علی آقا نزدیکم شدن. علی آقا گفت
- زهرا خانم، شما نباید از روی تخت بلند شید، هنوز سرگیجه تون خوب نشده، خدایی نکرده ممکنه نتونین تعادلتون رو حفظ کنین و زمین بخورین.
- ببخشین...میخواستم... برم سرویس، دیدم کسی نیست کمک کنه تنهایی اومدم.
نفس عمیقی کشیدم،حمید بازوم رو گرفت و رو به بابا گفت
- بهتره شما برین، من اینجا هستم. اتاقشم چون خصوصیه گفتن مشکلی نداره همراه آقا باشه.
روبه حمید گفتم
- میشه...سحر امشب... پیشم بمونه؟
- اگه دوست داری سحر پیشت باشه، مشکلی نیست رفت پیش ماشین، بذار زنگ بزنم بگم بیاد، منم بابایینارو برسونم خونه دوباره برمیگردم اگه وسایلی لازم بود تهیه کنم.
علی آقا به حمید گفت
- حمیدجان، امشب من شیفتمه، تو فردا میخوای بری سرکار، خانمت که همراه زهرا خانم هست، منم میسپرم اگر چیزی نیاز بود به خودم بگن، تو برو خونه.
از اینکه این همه به خانواده ما محبت داره هم خوشحال شدم، هم شرمنده. با دیدن سحر گل از گلم شکفت، احتمالا دلش طاقت نیاورده قبل از زنگ زدن حمید دوباره برگشته.
سحر نزدیکم شد،سرگیجه امونم رو بریده، به سحر آروم گفتم
- میشه کمکم کنی...برم سرویس؟
- اره عزیزم، سِرمت رو بده من نگه میدارم، خودتم بهم تکیه بده بریم.
از حمید و بابا خداحافظی کردم و به برادر زینب گفتم
- شرمنده، من فقط اسباب زحمت... شدم براتون.
لبخند محوی زد و دست روی شونه ی حمید گذاشت و گفت.
- این چه حرفیه، انجام وظیفه ست، حمید به گردن من حق زیادی داره.
ازشون دور شدیم و به کمک سحر سرویس رفتم. از سرویس برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. نسبت به نیم ساعت قبل راحتتر میتونم حرف بزنم.
- ببخش سحر، نذاشتم بری خونتون. بهت نیاز داشتم
روی صندلی کنار تخت نشست و دستم رو گرفت و با محبت نگاهم کرد
- این چه حرفیه، اتفاقا اگه میرفتم فکرم پیشت میموند، خوب کاری کردی گفتی بمونم. مامانم چندباری زنگ زده و حالت رو پرسیده. بهش گفتم امشب پیشت میمونم گفت بمون. مامان خودتم قبول نمی کرد بره خونه، به زور راهیش کردیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
⚪️ خودتو بسپر به امام زمان «عج» ...
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸