•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت328
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- زهرا اذیتش نکن دیگه. حداقل برو حرفاش رو گوش کن. ببین با چه امیدی نوشته، دلت میاد ناراحتش کنی.
نگاهی به جواب پیام کردم
- زینب زهرا الان پیشتِ؟ خودش گفت؟
سرم رو به علامت تأسف تکون دادم و گفتم
- همش تقصیر خودته، خراب کردی حالا درستش کن
- مرغ تو یه پا داره، عروس به این لجبازی ندیدم والا
خندید و بعداز کمی فکر کردن، شروع به تایپ کرد
- ببخش داداشی، اشتباهی فرستادم. داشتم شوخی می کردم
دکمه ی ارسال رو زد، نفس راحتی کشیدم و رو به گنبد خیره شدم
- خدا کنه ازم دلخور نشه
همونطور که چشمم به گنبد بود، صدای پیامک گوشیش بلند شد. این بار من بیشتر از زینب استرس دارم. لب پایینم رو با دندونام فشار دادم و به زینب نگاه کردم. زینب پیام رو خوند و شروع به تایپ کرد، دلم طاقت نیاورد و گفتم
- چی گفتن؟
- دلم براش سوخت. از دستم دلخور شد باید از دلش دربیارم
کلافه گفتم
- مگه چی گفتن؟
پیامش رو نشونم داد که نوشته بود
- خیلی بی مزه ای! خوبه که میدونی چقدر روش حساسم و اونوقت اینجوری سر به سرم میذاری!!
بعدش چندتا استیکر ناراحت فرستاد
سرم رو تکون دادم و گفتم
- ببین چیکار کردی ناراحت شد
با شیطنت گفت
- نگرانش شدی؟ نترس، قلقش دستمه میدونم چجوری از دلش دربیارم
- اونوقت چجوری میخوای از دلشون دربیاری؟
- کاری نداره، بهش میگم که دست تو خورد و فرستادی!
با حرص مشتی به بازوش زدم
- زینب!!!!!! کم منو حرص بده
زد زیر خنده، به سحر که با دولیوان آب نزدیکمون می شد نگاه کردم که گفت
- چیه شما دوتا مثل موش و گربه میفتین به جون هم، حالا خوبه هنوز عروس و خواهر شوهر نشدین!!
آب رو به سمتم گرفت، از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم و تشکر کردم.
نزدیکمون نشست، زینب هنوز مشغول پیام بازی بود و داشت خرابکاریش رو درست می کرد.
نگاه ازش گرفتم و شروع به خوندن زیارتنامه کردم، گوشی سحر زنگ خورد
- اقا حمیده، حتما میگه میخوایم بریم
تماس رو وصل کرد، تا اون صحبت کنه شروع به خوندن زیارتنامه کردم. سحر تماس رو قطع کرد و گفت
- زهراجان زود بخون، اقا حمید گفت داریم میایم اونجا که باهم بریم
- باشه گلم دوصفحه ش مونده.
استرس به خاطر پیامی که زینب فرستاده تمام وجودم رو گرفته، با این حال مضامین دعا رو یکی یکی خوندم تموم شد. کتاب دعا رو بوسیدم و روی کیفم گذاشتم، نگاهی به زینب که هنوز مشغول پیام بازی بود کردم و با خنده گفتم
- ببین تو چه دردسری خودت رو انداختی، حالا منت کشی کن
چشم از گوشی برداشت و گفت
- تقصیر اون انگشت توعه، نه من. حالا یه ساعته دارم منت کشی میکنم
کنترل شده خندیدم و گفتم
- حقته، حالا پاشو وسایل هات رو جمع کن که دارن میان
گوشی رو خاموش کرد وگفت
- خدا بخیر کنه!
کفش هامون رو پوشیدیم، چند دقیقه ای از تماس حمید نگذشته بود که به جمعمون اضافه شدن، سعی کردم جلوی دید علی آقا نباشم. خداروشکر زودتر راه افتادن و ماهم پشت سرشون رفتیم.
بالاخره به خونه رسیدیم و هر کس به اتاق خودش رفت، طولی نکشید گوشی حمید زنگ خورد و بیرون رفت. خانم جون به خاطر خستگیش زودتر خوابید، با سحر به دیوار تکیه دادیم و توگوشی سحر با بچه های گروهمون، که خیلی وقته خبری ازشون نداشتم شروع به چت کردیم.
نگاهی به ساعت کردم، تقریبا نیم ساعتی از رفتن حمید گذشته. چند تقه به در خورد و زینب در رو باز کرد دستپاچه گفت
- بچه ها بیاین پایین ببینین چه خبره.....
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
❤️✨❤️
✍ قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود،
يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ،
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
مجبور بود، همون رو برداشت برد
بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ:
ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن
ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ما ۱۰۰ ﯾﺎ
۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ
ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، حاج جواد فرش
چی ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ، از منصف های بازار و از
ارادتمندان اهل بیت(ع) پرﺳﯿﺪ:
قالی خوبیه،
چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، زﻏﺎلها
ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاج جواد یک تکونی به خودش داد:
گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ
١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و
تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه
که به اندازه کف دست بود گل محمدی پرپر
میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش
همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته
تو چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ
قیمت گرفت،
کاش دلمون تو روضهها بسوزه.
یا امام حسین(ع) دل سوخته رو چند
میخری؟!
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ
ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ
ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ
ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ،
ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ
ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ
#السلامعلیکیااباعبدالله❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یامهدی💚
💎ياد امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف ياد خدااست
استادحسين يوسفي
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
ماه رجب و امام زمان علیهالسّلام!
در ماه رجب، دستمان را در دست #ولیّخدا بگذاریم!
🌹🍃در ماه رجب، ارتباط با ولیّ خدا بهترین راه ارتباط با ذات باری تعالی است؛ چرا که در روایات آمده است:
امام، "خلیفة الله"، "باب الله"، "وجه الله" و "صراط الله" است
🔹 لذا اگر در ماه رجب با خدا کار داریم و میخواهیم به او نزدیک شویم، باید از راه آن، یعنی ارتباط با امام عصر علیهالسّلام عمل کنیم؛ چنان که در دعای شریف ندبه می خوانیم:
"اَيْنَ وَجْهُ اللهِ الَّذى اِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الاَْوْلِياءُ"
🔸 این یعنی برای رسیدن به مقام قُرب و ارتباط با خدا، باید دستمان را در دست ولیّ خدا بگذاریم🌼🍃
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌸🍃فرا رسیدن سالروز ولادت باسعادت مظهر جود وسخا،ابنالرّضا، #حضرتجوادالائمّه صلواتاللهعلیهما و همچنین ولادت بابالحوائج #حضرتعلیاصغر،ابنالحسین علیهماالسلام، به محضرمقدّس آخرین امیدجهان،قطب عالم امکان، #حضرتصاحبالزّمان عجّل الله فرجه الشریف و همهی شیعیان وارادتمندان اهلبیت علیهمالسلام تبریک وتهنیت باد
✨ حضرت #امامجوادعلیه السلام در پاسخ نامهی یکی ازشیعیان،این گونه مرقوم فرمودند:
💎 «اما از اين دنيا، فقط غرفهای(قبر) نصیبمان میشود ولیکن هر كه علاقه و خواستِ دل او، هماهنگ با خواست و علاقهی امامش باشد و متديّن به دين و آئین او گردد، هر جا كه باشد با اوست؛ وجهان آخرت، سراى قرار و آرامش است.»
«كَتَبَ علیهالسلام إِلى بَعْضِ أَوْلِيائِهِ: أَمّا هذِهِ الدُّنْيا فَإِنّا فيها مُغْتَرَفُونَ وَ لكِنْ مَنْ كانَ هَواهُ هَوى صاحِبِهِ وَ دانَ بِدينِهِ فَهُوَ مَعَهُ حَيْثُ كانَ وَ الاْخِرَةُ هِىَ دارُ الْقَرارِ.»
تحف العقول، ص ۴۵۶
بحار الانوار، ج ۷۵، ص ۳۵۸
🌹🍃 حدیث زیبایی است و قراری بر دل بیقرار منتظران و التیامی بر خاطر آزردهی دوستان مهجور حضرت صاحب الزّمان ارواحنا له الفداء...🍃🌹
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت329
چند تقه به در خورد و زینب در رو باز کرد دستپاچه گفت
- بچه ها بیاین پایین ببینین چه خبره.....
هردو باهم رو به زینب گفتیم
- چی شده؟
هیجان زده گفت
- زود باشین دیگه، خودتون بیاین ببینین
چادرهامون رو سر کردیم و پشت سر زینب باعجله از پله ها پایین رفتیم. صدای خنده تو راه پله پیچیده بود.
کنار در نمازخونه که رسیدم.
از در نیمه باز، هرسه نگاه کردیم و با دیدن صحنه ی روبروم نمیدونستم بخندم یا به حال اونی که زیر پتوعه گریه کنم.
حمید و آقا محمد و دوتا از پسرای کم سن و سال، پتو رو روی یه نفر انداخته بودن و تا میتونستن کتک میزدن.
باورم نمیشه حمید که همیشه میگم مظلومه،الان هم داره میزنه و هم میخنده.
کمی فکر کردم زیر اون پتو و کتک ها کی میتونه باشه، تازه دوزاریم افتاد نکنه علی اقاباشه.
افکارم رو پس زدم، نه...نه امیدوارم اون چیزی که فکر میکنم نباشه، آقا محمد چند قدمی عقب رفت و با یه شیرجه روی اون شخص افتاد که دادش بلند شد و با این کار آقا محمد، بالاخره دست از کتک زدن کشیدن و هر کدوم یه گوشه افتادن و از خنده ریسه رفتن.
نگاهم به حمید بود تاحالا اینجوری خوشحال ندیده بودمش. قیافه ش با اون خندیدنش، با نمک تر و شیطون تر از قبل شده بود. همشون مثل بچه های چهار پنج ساله به هم نگاه می کردن و میخندیدن. شخصی که زیر پتو بود، تکونی به خودش داد تا از،زیر پتو بیاد بیرون، همین که خواست پتو رو کنار بزنه قلبم به تپش افتاد، بالاخره پتوکاملا کنار رفت و بادیدن قیافه ی علی آقا دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خندیدم.
موهاش بهم ریخته و مثل پسر بچه های مظلوم به حمید و بقیه نگاه می کرد و خودشم میخندید.
نگاهش به من افتاد، لبخندش عنچمیق تر شد وسریع موهاش رو مرتب کرد.
حمید که هنوز نفس نفس میزد و میخندید، رو به علی آقا گفت
- خب... داداش... دیگه... نبینم سگرمه هات...تو هم باشه ها....وای خدا چه کیفی داد، تا حالا این قدر نخندیده بودم
علی آقا که هنوز میخندید گفت
- خدا بگم چیکارت کنه حمید، همچین مظلومانه گفتی دلت هوای زیارت عاشورای دوران سربازی رو کرده، منم کلی توذهنم مداحی آماده کرده بود.
حمید کمی خنده ش رو کنترل کرد وگفت
- خب چه اشکالی داره الان میخونیم
علی آقا جواب داد
- تموم حس و حالم رو بردی دیگه.
روبه آقا محمد گفت
- حالا توهم با حمید دست به یکی میشین که منو بزنین اره؟؟بذار به خانمت بگم اونوقت حساب کار دستت میاد!!!
آقا محمد که زینب رو دید سرش رو خاروند و گفت
- همش تقصیر حمیده، گفت حوصله نداری من رو از راه به در کرد. فقط خواهشا منو با خانمم در ننداز
بعد چشمکی به علی اقا زد و اشاره به حمید کرد. تو یه حرکت پتو رو روی حمید انداخت و اینبار همشون سر حمید ریختن و تا میتونستن کتک زدن، صدای اخ حمید که بلند شد دلم به حال حمید سوخت، سحر که تا الان فقط میخندید با دیدن حال حمید گفت
- زهرا تو رو خدا یه کاری کن، بیچاره رو الان میکشن
زینب داخل رفت و پشت سرش رفتم اصلا نفهمیدم چی شد یهو گفتم
- خواهش میکنم بس کنین، بیچاره رو کشتین
علی آقا نگاه خاصی بهم کرد و دست از زدن کشید
با خنده بقیه رو کنار زد.حمید همونجور رو زمین خوابیده بود و پتو رو کنار نمی کشید، نگران شدم نکنه اتفاقی براش افتاده. علی آقا که متوجه نگرانیم شده بود، پتو رو خودش کنار زد با دیدن حمید که دست رو شکمش گذاشته بود و از شدت خنده کل بدنش میلرزید خودمم خنده م گرفت.
بقیه هم زدن زیر خنده، علی آقا دست حمید رو گرفت و کمک کرد تا بشینه.
زینب کنار گوشم به شوخی گفت
- ببینم زهرا خانم فقط داداشت برات عزیز بود که دلت به حالش سوخت، بیچاره داداشم چند برابرشو کتک خورد
از شوخیش خودمم خنده گرفت و گفتم
- به جای این که به من گیر بدی میرفتی کمکش، درضمن بیشتر از همه نامزد جنابعالی کتک زدن، خصوصا شیرجه ی آخرش
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت330
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- به جای این که به من گیر بدی میرفتی کمکش، درضمن بیشتر از همه نامزد جنابعالی کتک زدن، خصوصا شیرجه ی آخرش
با این حرفم زینب خودشم خندید و نگاهی به نامزدش کرد
- صبر کن بعدا حسابشو میرسم. ولی در کل دلخوشی پسرهاست دیگه، داداش خیلی از این کاراشون تو دوران سربازی برام تعریف کرده، خصوصا با آقا حمید دست به یکی می شدن و آتیش میسوزوندن.
هردو خندیدیم و نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول صحبت بودن، سحر که گوشه ای با حمید حرف میزد و علی آقا و اون دوتا پسر که تقریبا دوازده سالشون بودیه گوشه ای میگفتن و میخندیدن.
- ببینم دخترا اینجا چرا وایستادین؟
برگشتم و با دیدن صدیقه خانم که برای پختن سحری اومده، لبخندی زدم و گفتم
- جاتون خالی، آقایون جشن پتو گرفته بودن، زینب مارو صدا زد تا از فیض جشن پتو عقب نمونیم
صدیقه خانم خندید و سرش رو تکون داد
- ای جوونی... کجایی که یادت بخیر! دوران جوونی، بهترین دورانه... قدرشو بدونین و لذت ببرین از ثانیه به ثانیه ش... وقتی که آدم پیر میشه تازه حسرت خوشیهای دوران جوونی رو میخوره
بعداز ما جدا شد و به سمت آشپزخونه رفت تا سحری رو آماده کنه. رفتنش رو باچشم دنبال کردم و با فکر اینکه حدیث باکاراش چقدر باعث سرافکندگی و شرمندگی مادرش میشه ناراحت شدم.
علی آقا روبه حمید گفت
- حمید جان میخوایم زیارت عاشورا بخونیم
سحر نزدیک ما شد و حمید جواب داد
- الان اومدم
علی اقا روبه زینب گفت
- اگه دوست دارین شماهم بخونین بیاین پشت سر ما بشینین
هرسه به هم نگاه کردیم و با فاصله ی چند متری ازشون نشستیم تا ماهم از این زیارت فیض ببریم.
علی آقا قبل ازشروع هر دعایی اول دعای فرج میخونه، همه بلند شدیم و با علی اقا دعا رو خوندیم و بعد از خوندن دعای فرج باصدای دلنشین علی آقا دوباره نشستیم.
روی دو زانو نشستم و فرازهای اول زیارت که شروع شد هم نوا با علی آقا یکی یکی سلام هارو دادیم و بعداز تموم شدن زیارت دو رکعت نماز زیارت خوندیم.
به عقب برگشتم و با دیدن صدیقه خانم که گریه می کرد، دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش نشستم.
- قبول باشه، چرا اومدین پشت ما نشستین؟
- چه فرقی داره دخترم، اینجا راحتم
- شما دل شکسته این برامنم دعا کنین!
با دستمال کاغذی آب بینیش رو پاک کرد و گفت
- قبول حق دخترم، چی بگم زهراجان دلم خیلی پره، از دست کارهای حدیث دیگه خسته شدم. حس میکنم یکی زیر پاش نشسته... آخه اصلا از این اخلاقا نداشت
- مگه چی شده؟
درمونده نگاهم کرد و گفت
- فکر نکن نمیدونم که عصر چه اتیشی سوزونده، کلی دعواش کردم، ولی اصلا انگار نه انگار...منم گوشیش رو ازش گرفتم و گفتم تا آدم نشی بهت نمیدم. اون یه عذرخواهی بهت بدهکاره، باید بیاد پیشت و به خاطراون چرت و پرتایی که گفته ازت معذرت بخواد و بگه غلط کردم
با دستم اشک چشمش رو پاک کردم و گفتم
- خودتون رو ناراحت نکنین، بالاخره سرش به سنگ میخوره و میفهمه که اشتباه کرده. ولی اینکه بخواین بیاد جلوی بقیه ازم عذرخواهی کنه و بگه غلط کردم من راضی نیستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت
- چرا دخترم، حدیث با ابروی تو بازی کرده
لبخندی زدم و گفتم
- مهم اینا ادم آبروش پیش خدا نره، خدا روشکر دوستام منو خوب میشناسن و هیچ کدوم از حرفای حدیث رو باور نکردن. درضمن آبرو وحرمت مؤمن از خانه ی خدا بیشتره. درسته دلم از حرفاش شکست ولی از خدا میخوام راه درست رو نشونش بده و از خر شیطون بیاد پایین و از این کاراش دست برداره
صدیقه خانم ان شااللهی گفت و کمک کردم بلند شه، تا باکمکِ هم سحری رو آماده کنیم. زینب و سحر هم همراهمون اومدن،علی آقا نزدیک شد و رو به زینب گفت
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞