5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️سلام بر تو که آرامِ دلی؛
آرامِ دلی و دل، آرام از عطر حضورت،
که تویی بازماندهی حجتهای خداوندی بر زمین.
✨ السلام علیک یابقیة اللهِ فی ارضهِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️
روز هشتم چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (چهارشنبه)
⏳ ۳۲ روز مانده به نیمه شعبان #تا_همیشه_سلام 📎دریافت متن و صوت زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن، با صدای مداحان مختلف 🔘 ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام @Elteja
💫 امیرالمؤمنین حضرت علی عليهالسّلام:
🌟 در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا ناامید نشوید، همانا محبوبترین اعمال در پیشگاه خداوند عزّ و جلّ، انتظار فرج است.
"انْتَظِرُوا الْفَرَجَ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، فَإِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انْتِظَارُ الْفَرَج"
📚 بحارالانوار، ج۵۲ ،ص۱۲۳
✨ یا عالی بِحَقِّ عَلی عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ✨
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
شیخ اسماعیل اوجی – شناخت امیرالمومنین.mp3
2.38M
🔺 وقتی که امام عصر سلاماللهعلیه، تکیه به خانه کعبه میزنند، میفرمایند: "ألا وَ مَنْ أرادَ أنْ يَنْظُرَ إلي عَلیِّ بْنِ أبی طالِب فَلیَنظُر اِلَیّ."
✅ برای اینکه امام زمان را بشناسیم، باید امیرالمومنین را بشناسیم.
🔹 یک نفر مثل علی میرسد از راه آخر 🔹
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت337
از اینکه استاد میاد خوشحالم، ولی با فکر اینکه میخواد درباره ی پسرش صحبت کنه، انگار دنیا رو سرم خراب شد
به دیوار تکیه دادم و از استرس پام رو تکون دادم، سحر متوجهم شد و گفت
- چی شد یهو؟
درمونده گفتم
- سحر! اگه استاد درباره پسرش بپرسه چی بگم؟
- واااا... خب میگی نه؟
کلافه گفتم
- تو که میدونی باهاش رو دربایستی دارم، اگه دلیل جواب رد دادنم رو بپرسه چی بگم
با شیطنت گفت
- خب یک کلام بگو یکی دیگه رو دوست دارم
- الان وقت شوخیه؟؟بگم پسرتون چه ایرادی داره که جواب رد میدم؟
کمی به فکر رفت و گفت
- خب به نظرم بگو فعلا قصدشو نداری یا اینکه بهتره با پدرو مادرم مشورت کنم...ولی زهرا حالا اگه خیلی اصرار کرد بذار بیان خواستگاری، بالاخره اونم یکی از گزینه هایی میتونه باشه که بهش فکر کنی!
- نمیتونم!
- چرا مثلا؟
یاد قولی که به علی آقا دادم افتادم، اون به من اعتماد کرده نمیتونم زیر قولم بزنم، از یه طرفم نمیخوام سحر متوجه قولم بشه. به خاطر همین گفتم
- چون...چون من هیچ علاقه ای بهش ندارم، از یه طرفم برا چی بگم بیان در حالی که جوابم منفیه! این کار انسانی نیست که بخوام اون پسر رو امیدوار کنم و بگم بیاین خونمون، بعد جواب رد بدم!
- راست میگی اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم.
صدای پا باعث شد برگردم و به استاد که بهمون نزدیک میشد نگاه کنم. سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم، ولی استاد زرنگتر ازایناست، تو چهره م دقیق شد و پرسید
- چرا رنگت پریده؟
- چیزی نیست استاد، بریم؟
با محبت نگاهم کرد و گفت
- بریم
تومسیر استاد هر از گاهی صحبت می کرد اما فکرم به قدری درگیر اینه که میخوام چه حوابی بدم اصلا متوجه صحبت هاش نشدم، سحر اروم به پهلوم زد و گفت
- استاد با توعه، حواست کجاست
سریع جواب دادم
- بله استاد، چیزی گفتین
خندید و گفت
- میگم دیشب با مادرت تلفنی حرف زدم
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و جواب دادم
- درباره ی...چی؟
- بهت نگفته؟ حالا بذار برسیم مفصل برات توضیح میدم
طوری که استاد متوجه نشه، دست سحر رو گرفتم و فشار دادم، سحر نگاهم کرد و آروم گفت
- نگران نباش، مرگ نیست که چاره نداشته باشه
نگاهم رو به روبرو دادم و از فکر اینکه اگه علی آقا متوجه بشه، چه فکری میکنه، اعصابم خورد شد. نمیدونم چیکار کنم ولی اگه ببینم استاد خیلی اصرار داره و چاره ای ندارم به زینب میگم تاخودش به علی اقا بگه، اینجوری بعدا سوتفاهم نمیشه.
به ورودی حرم رسیدیم و بعداز گذشتن از قسمت کنترل وسایل وارد حیاط اصلی حرم شدیم.
همیشه دلم میخواست پیش استاد باشم اما امروز برعکس اون موقع ها دلم میخواد هرچه زودتر این ساعتها بگذره، تا بحث من و اقا مهدی تموم شه.
استاد به سمتی پا کج کرد و ماهم دنبالش رفتیم، برخلاف تصورم که فکر می کردم استاد جایی رو برای نشستن انتخاب کرده، به قسمتی که یکی از خادمین خانم رو اونجا بود رفت و شروع به سلام و احوالپرسی کرد، ماهم دنبالش رفتیم وسلام دادیم. ناراحتی چند لحظه پیشم یهو فراموشم شد یه فکری که به سرم زد و
احساس کردم از خوشحالی بال در آوردم، رو به سحر گفتم
- به نظرت میتونه یه کاری کنه ماهم چند ساعتی خادم بشیم
سحر شونه بالا انداخت و گفت
- نمیدونم، بذار از استاد بخوایم شاید جورکنه
استاد متوجه پچ پچ ما شد، با خنده گفت
- چی شده شما دوتا پچ پچ میکنین؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
- ببخشید استاد، امکانش هست صحبت کنین یه چند ساعت افتخار خادمی تو حرم رو داشته باشیم؟
- بذار بگم ببینم میشه کاریش کرد
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت338
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- بذار بگم ببینم میشه کاریش کرد، شما برین اونجا بشینین منم میام.
از استاد جدا شدیم، خیلی خوشحالم، امیدوارم قبول بکنن و ماهم چند ساعتی خادم افتخاری بشیم.
همراه سحر گوشه ای نشستیم و منتظر استاد موندیم.
یاد پسر استاد افتادم، دلهره عجیبی دارم. انگار چیزی به قلبم چنگ میزنه، رو به سحر گفتم
- چیکار کنم سحر؟ بازاسترسم شروع شد
سحر نگاه از صفحه ی گوشیش برداشت و گفت
- صلوات بفرس تا اروم بشی، مطمئن باش استاد منطقیه، اگه راحت حرف دلت رو بهش بگی قبول میکنه.
- امیدوارم
به دیوار تکیه دادم، استاد از دوستش خداحافظی کرد و به سمت ما اومد.
هرچی استاد بهم نزدیکتر میشه، دلهره ی منم بیشتر میشه. بالاخره استاد اومد و کنارم نشست. با محبت نگاهم کردو گفت
- خب زهراجان، امروز فرصت خوبی شد تا بتونم راحت باهات حرف بزنم
نگاهی به سحر کرد و ادامه داد
- البته سحر هم که غریبه نیست،هم رفیق صمیمیت هست هم زنداداشت!
ببین زهرا جان، تو خانواده ما رو تا حدودی میشناسی، ماهم شما رو میشناسیم، پسرم اقا مهدی از وقتی تو رو دیده پاش رو کرده تو یه کفش که هرچه سریعتر بیایم خواستگاری!
احساس میکنم خون به مغزم نمیرسه، استاد بادیدنم گفت
- حواست به من هست؟
- بله، بفرمایین!
- دیشب از خانم جون شماره مادرت رو گرفتم و به مادرت زنگ زدم. ایشونم گفتن بعداز این که از مشهد برگشتیم خدمت خانواده ت برسیم، تا اگه خدا بخواد، قسمت شد و توهم راضی بودی دست شمادو تا رو تو دست هم بذاریم
حس میکنم نفس کشیدن برام سخته، انگار تو عمل انجام شده قرار گرفتم، نه میتونم بگم نیاین چون روی حرف مامان حرف میزنم، نه میتونم بگم بیاین چون به علی آقا قول دادم. تمام امتحانات زندگیم تو این مدت فقط ختم به دو راهی میشه
- خب زهراجان، دخترم چرا سکوت کردی؟ میخوای قبل اینکه برگردیم از پدرو مادرت اجازه بگیرم با پسرم یه صحبتی بکنین
دستپاچه نگاهی به سحر کردم و گفتم
- والا چی بگم استاد، من... هنوز آمادگیش رو ندارم یعنی...
بالبخند نگاهم کرد و گفت
- همه ی دخترا اولش همینو میگن، آمادگی نداره که. مطمئنم یه بار با پسرم حرف بزنی خودت متوجه میشی چه پسر مؤمنی و با محبتیه!
- بله میدونم استاد، ولی من....
نتونستم بقیه ی حرفم رو بزنم و سرم رو پایین انداختم، استاد ادامه داد
- خجالت نکش، هر دختری بالاخره باید بره سرخونه و زندگیش...درضمن منم مادرشوهر خوبیم بهت قول میدم.
از حرفش خندیدم و ادامه داد
-پس من با مادرت هماهنگ میشم که فردا یا پس فردا با پسرم یه صحبتی داشته باشین و سنگ هاتون رو باهم وا بکَنین
درمونده به سحر نگاه کردم، اونم مثل من نتونست حرفی بزنه. بهتره این مسئله رو با زینب مطرح کنم و بگم به برادرش بگه که من عمدی زیر قولم نزدم و شرایط پیش اومده باعث شد قبول کنم.
نمیدونم انگار اتفاقاتی که میفته دست من نیست، شاید حمکتی تو کاره و تقدیر من قراره با یکی دیگه رقم بخوره. به هرحال من به خدای خودم اعتماد دارم هر چی اون بخواد منم به اون راضیم، حتی اگه قرار به این باشه که من با علی آقا ازدواج نکنم. نگاهم به چشم های مهربون استاد که بهم خیره بود افتاد که پرسید
- دخترم چرا ساکتی؟ فردا رو ان شاالله هماهنگ کنم خوبه؟
- چی بگم، هرچی خودتون صلاح میدونین!
سحر متوجه حال درونیم شد، میدونه قبول کردن اینکه با اقا مهدی حرف بزنم خیلی سخته، چون تا حدودی از علاقه ی من و علی اقا به هم خبر داره، برای اینکه جو رو عوض کنه و بیشتر تو منگنه نباشم، پرسید
- ببخشید استاد درباره خادمی صحبت کردین؟
استاد نگاهی به سحر کرد و با ارامش جواب داد
- اره عزیزم، گفت صحبت میکنم ان شاالله اگه جور بشه یکی دوساعت به عنوان خادم افتخاری اینجا باشین
تمام غم و غصه م باشنیدن این خبر تا حدودی از دلم رفت وبرای چند لحظه فراموش کردم.از شنیدن اینکه میتونیم خادم بشیم تو دلم جشن گرفتم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌼🍃سالروز ولادت با سعادت مولی الموحّدین، امام المتّقین، سیّد المسلمین، قائد الغُرّ المحجّلین، یعسوب الدّین،حَبْلُالله المَتین،اَنیسُ المُؤمنین، #امیرالمؤمنین حضرت #علیبنابیطالب علیهماالسلام به محضر مقدّس قطب عالم امکان، #حضرتصاحبالعصر و الزّمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و همهی شیعیان و پاک طینتان عالم تبریک و تهنیت باد🌼🍃
🌹🍃تمام لذت عمرم همین است*
*که مولایم امیرالمومنین (علیه السلام)است🌹🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🌸
«الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب
🌹🍃 سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمومنین علی (علیه السلام) تمسک می جویند.»
🔹رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم
فرمودند :
أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً اسْتَغْفَرَتْ لَهُ الْمَلَائِكَةُ وَ فُتِحَتْ لَهُ أَبْوَابُ الْجَنَّةِ، يَدْخُلُ مِنْ أَيِّ بَابٍ شَاءَ بِغَيْرِ حِسَابِ.
🌸🍃آگاه باشید که هرکس امیرالمومنین علی(علیه السلام ) را دوست داشته باشد، فرشتگان برای او استغفارمی کنند و درهای بهشت برای او گشوده می شود و از هر دری که بخواهد بدون حساب وارد بهشت می شود.🌸🍃
أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً لَا يَخْرُجُ مِنَ الدُّنْيَا حَتَّى يَشْرَبَ مِنْ حَوْضِ الْكَوْثَرِ وَ يَأْكُلَ مِنْ شَجَرَةِ طُوبَى وَ يَرَى مَكَانَهُ مِنَ الْجَنَّةِ.
💎آگاه باشید که هرکس امیرالمومنین علی(علیه السلام )را دوست داشته باشد، از دنیا نمی رود تا آن که از حوض کوثر بنوشد و از درخت طوبی بخورد و مکانش را در بهشت ببیند.
(مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين و الأئمة(تألیف ابن شاذان)، ص64- 67)
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃