eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چقدر بدبختیم چه گناهی انجام دادیم که آقا باز نیامد 💔
اَین صاحبنا 💔 اَین امامنا 💔 اَین طالب بدم المقتول بکربلاء💔
هرکجا شاه است دورش سپاه و لشکر است پس چرا سلطان عالم از همه تنها تر است💔
عاقبت ترسم از این است💔که بمیرم و نبینم مهدی فاطمه را
چرا نمیفهمیم که امام نداریم چرا انقدر نفهمیم که متوجه نیستیم هزار و چندین سال هست که حتی امام زمان منتظر ماست نه ما منتظر💔
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
چرا نمیفهمیم که امام نداریم چرا انقدر نفهمیم که متوجه نیستیم هزار و چندین سال هست که حتی امام زمان م
•🌿🕊• میگفت میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ میوفتی؟! زمانی ڪه آقا‌ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار . . . ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
عزیزی میگُفت: هروقٺ‌احساس‌ڪردیداز دور‌شدیدودلتون واسه‌آقاتنگ‌نیسٺ.. این‌دعاےکوچک‌روبخونیدبخصوص توےقنوٺ‌هاتون [لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ] یعنی‌خداجون دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن . . .
💝هرشب باماهمراه باشید💝 🕘ساعت 🕘 ♥️رمان های جذاب♥️
😍 ❤️ فصل نهم قهرمان حدادی مرد شجاع و با غیرتی بود. آهنگری می کرد شکار هم می رفت تفنگ هم می ساخت. اوایل ازدواجمان من هم کمکش می‌کردم کنار دستش می نشستم و هر وسیله‌ای که می‌خواست به دستش می دادم. تمام وسایل را دور خودش می چید و با وسایل آهنگری قدیمی چوب قنداق و لوله تفنگ را درست می کرد. آن روز مثل همیشه توی کوه بودیم بمباران‌ها زیاد شده بود و همه مردم رفته بودند توی کوه‌های آوه زین و گور سفید. ایم بمباران فقط شبها به خانه برمی گشتیم. هوا که رو به تاریکی می رفت با زنها و بچه های دیگر رو به آوه زین و گور سفید می آمدیم. همین که وارد خانه ام شدم بتو هایی را که به پنجره زده بودم پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمه برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد بریده بریده گفت فرنگیس، برس ریحان درد دارد. فکر کنم بچه مان دارد دنیا می آید. علی مردان دست قهرمان را گرفت و گفت ناراحت نباش. فرنگیس برو کمکش. به خانه قهرمان رفتم. ریحان درد داشت زن دیگری هم از همسایه ها کنارش نشسته بود. دست ریحان رو گرفتم و با لبخند گفتم نگران نباش، به امید خدا بچه ات سالم به دنیا می آید. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد هواپیماها داشتن چهار طرفه روستا را بمباران می کردند مردم جیغ می زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید می‌دویدند. ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو و قهرمان گفتن سود باشید ماشین پیدا کن باید ریحان را به شهر برسانیم. برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت . توی دوره ریحان پیچیدم وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد فرنگیس ریحان را بیاور. رفته بود و مینی‌بوسی را که مال همسایه روبرویی بود آورد زیربغل ریحان را گرفتم و گفتم ریحان باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه ات آسیب ببیند غیرت داشته باش. بیچاره ریحان با آن حالش پا به پای من می آمد. زیر بغلش را گرفته بودم از درد داد می زد و می دوید. توی مینی بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی بوس درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه اش دارد دنیا می آید دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می آوردیم. به راننده گفتم نمیخواهد راه بیفتی. مردها را پیاده کردیم وبا زن همسایه زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمیاب به صورتش پاشیدم از بالا صدای هواپیما می آید توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچه ریحان را به دنیا بیاورم. زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی ترسم. همه اش می گفتم ریحان چیزی نیست. همان جا بچه را به هر سختی که بود به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود ونه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی بوس چشم چشم را نمی دید همه جا تاریک بود و تنها چیزی که بود و به من کمک کرد یک کارد میوه خوری بود که با آن ناف بچه را بریدم. بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران می کردند. هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم ممکن بود هواپیماها مینی‌بوس را بمباران کنند مجبور بودیم چراغ روشن کنیم چشممان به زور میدید. ولی بچه به دنیا آمد. سعی کردم بخندم. گفتم: ریحان خدا بهت پسر داد.. کمک هم به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم. چاره ای نبود توی مینی‌بوس نشستیم به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش می‌دادیم تا بمباران تمام شود کم کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند. وقتی همه جا ساکت شد سرم را از پنجره مینی‌بوس بیرون بردم چند جای زمین توی آتش می سوخت با کمک زن همسایه ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانه اش بردیم.