چرا نمیفهمیم که امام نداریم
چرا انقدر نفهمیم که متوجه نیستیم هزار و چندین سال هست که حتی امام زمان منتظر ماست نه ما منتظر💔
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
چرا نمیفهمیم که امام نداریم چرا انقدر نفهمیم که متوجه نیستیم هزار و چندین سال هست که حتی امام زمان م
•🌿🕊•
میگفت
میدونی ڪِی
ازچشمِ #خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا #امامزمان
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار . . .
عزیزی میگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ..
ایندعاےکوچکروبخونیدبخصوص
توےقنوٺهاتون
[لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ]
یعنیخداجون
دلموواسہاماممنرمڪن . . .
#پارت_126😍
#فرنگیس❤️
فصل نهم
قهرمان حدادی مرد شجاع و با غیرتی بود. آهنگری می کرد شکار هم می رفت تفنگ هم می ساخت.
اوایل ازدواجمان من هم کمکش میکردم کنار دستش می نشستم و هر وسیلهای که میخواست به دستش می دادم.
تمام وسایل را دور خودش می چید و با وسایل آهنگری قدیمی چوب قنداق و لوله تفنگ را درست می کرد.
آن روز مثل همیشه توی کوه بودیم بمبارانها زیاد شده بود و همه مردم رفته بودند توی کوههای آوه زین و گور سفید.
ایم بمباران فقط شبها به خانه برمی گشتیم.
هوا که رو به تاریکی می رفت با زنها و بچه های دیگر رو به آوه زین و گور سفید می آمدیم.
همین که وارد خانه ام شدم بتو هایی را که به پنجره زده بودم پایین کشیدم تا نور بیرون نرود.
داشتم قابلمه برنج را هم میزدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد بریده بریده گفت فرنگیس، برس ریحان درد دارد. فکر کنم بچه مان دارد دنیا می آید.
علی مردان دست قهرمان را گرفت و گفت ناراحت نباش.
فرنگیس برو کمکش.
به خانه قهرمان رفتم.
ریحان درد داشت زن دیگری هم از همسایه ها کنارش نشسته بود.
دست ریحان رو گرفتم و با لبخند گفتم نگران نباش، به امید خدا بچه ات سالم به دنیا می آید.
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گورسفید را لرزاند جیغ ریحان بلند شد.
توی تاریکی شب صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد هواپیماها داشتن چهار طرفه روستا را بمباران می کردند مردم جیغ می زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گورسفید میدویدند.
ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو و قهرمان گفتن سود باشید ماشین پیدا کن باید ریحان را به شهر برسانیم.
برادرشوهرم با نگرانی دوید و رفت .
توی دوره ریحان پیچیدم وسایل بچه را هم برداشتم.
قهرمان از بیرون فریاد زد فرنگیس ریحان را بیاور.
رفته بود و مینیبوسی را که مال همسایه روبرویی بود آورد زیربغل ریحان را گرفتم و گفتم ریحان باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه ات آسیب ببیند غیرت داشته باش.
بیچاره ریحان با آن حالش پا به پای من می آمد.
زیر بغلش را گرفته بودم از درد داد می زد و می دوید.
توی مینی بوس درازش کردم.
زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی بوس درد ریحان زیاد شد.
فهمیدم بچه اش دارد دنیا می آید دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می آوردیم.
به راننده گفتم نمیخواهد راه بیفتی.
مردها را پیاده کردیم وبا زن همسایه زیر سر ریحان را بلند کردیم.
کمیاب به صورتش پاشیدم از بالا صدای هواپیما می آید توی دلم انگار طبل میکوبیدند برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچه ریحان را به دنیا بیاورم.
زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی ترسم. همه اش می گفتم ریحان چیزی نیست.
همان جا بچه را به هر سختی که بود به دنیا آوردیم.
نه آب جوشی بود ونه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود.
توی مینی بوس چشم چشم را نمی دید همه جا تاریک بود و تنها چیزی که بود و به من کمک کرد یک کارد میوه خوری بود که با آن ناف بچه را بریدم.
بچه پسر بود. او جیغ میزد و هواپیماها هم از بالا بمباران می کردند.
هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم ممکن بود هواپیماها مینیبوس را بمباران کنند مجبور بودیم چراغ روشن کنیم چشممان به زور میدید.
ولی بچه به دنیا آمد. سعی کردم بخندم. گفتم: ریحان خدا بهت پسر داد..
کمک هم به تن بچه لباس پوشاندیم و کنار مادرش گذاشتیم.
چاره ای نبود توی مینیبوس نشستیم به صداهای وحشتناک هواپیماها گوش میدادیم تا بمباران تمام شود کم کم هواپیماها راهشان را کشیدند و رفتند.
وقتی همه جا ساکت شد سرم را از پنجره مینیبوس بیرون بردم چند جای زمین توی آتش می سوخت با کمک زن همسایه ریحان را از ماشین پیاده کردیم و به سمت خانه اش بردیم.
#پارت_127😍
#فرنگیس❤️
نوزاد را دادم دست قهرمان بعد خندیدم و گفتم مبارک باشه. چه پسری.. زیر بمباران به دنیا آمد.
قهرمان از دیدن زن و بچه اشک سالم بودند خوشحال بود نمیدانستیم هواپیماها میروند چرخ میزنند و دوباره برمیگردد.
روستا امن نبود قهرمان گفت باید به سمت کوه برویم دوباره هواپیماها بر میگردد.
ریحان نالید و گفت من نمیتوانم خودتان بروید.
قهرمان گفت کولت می کنم.
نوزاد را بغل من داد. شوهرم رحمان را بغل کرده بود. توی تاریکی شب کورمال کورمال به طرف کوه حرکت کردیم.
نوزاد توی تاریکی جیغ میکشید.
چشم رحمان توی تاریکی شب برق زد از تاریکی می ترسید و محکم پدرش را بغل کرده بود.
صدای زوزه سگ ها توی دشت پیچیده بود بچه قهرمان را رو به رحمان گرفتند و گفتم سلام پسر عمو..
همان با تعجب به بچه کوچک نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت. فرنگ ممنون.
همه اهل ده به سمت کوه می رفتند.
شب تاریک و وحشتناکی بود ریحان بیچاره را به هر سختی که بود به کوه بردیم.
توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند و چرا بغلش دادم و گفتم مواظبش باش.
با چند زن دیگر زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم.
توی کوه سریع زیرسری برای ریحان درست کردم و توی را که روی دوش یکی از زنها بود زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم چاره ای نیست باید اینجا دراز بکشی.
ریحان چیزی نگفت میدانست جاری ندارد خودم که کنارش نشستم و از او چشم بر نداشتم بعد گفتم نمی شود قیماق درست کرد. چیزی که تقویتت کند. الان یک چای برایت درست میکنم.
وقتی صدای هواپیماها خوابید توی دل یکی از صحره ها آتش درست کردیم و کتری را روی آن گذاشتیم.
وقتی چای درست شد سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعه جرعه ریحان دادند ریحانه بیچاره چشمش را باز کرد نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می کرد.
یک لحظه دلم برایش سوخت یاد زمانی افتادم که زنی زنی بچه ای به دنیا می آورد. چقدر استراحت می کند. چقدر مواد مقوی به او میدادند چقدر مواظبش بودند.
حالا ریحان با بچه تازه به دنیا آمده اش مجبور بود توی کوه روی سنگهای سخت بخوابد.
ریحان آرام گفت. حالا چیکار کنم.؟ به نظرت آل بچه را نمی برد؟
خندیدم و گفتم آل جرات ندارد به من نزدیک شود نگران نباش خدا هم توهم بچه ات را حفظ میکند ما کنارت هستیم.
عقیده داشتیم که بچه تازه به دنیا آمده تا وقتی چهل روزش نشده نباید او را از خانه بیرون ببرند اما توی دل شب مجبور شده بودیم بچه تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم ریحان می ترسید و نگران بود اما وقتی قیافه خونسرد مرا دید کمی آرام شد.
نصف شب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد بچه را کنارش خواباندم.
#ادامهدارد...💜💖🌸