سوگند به خدایی كه هر صدایی را میشنود!
هركس دلی را شاد كند، خداوند از آن شادی
لطفی برای او قرار دهد كه به هنگام مصيبت
چون آبِ زُلالـی، بر او باريدن گرفته، و تلخیِ
مصيبت را بزدايد.💛
✍🏻نهجالبلاغه/حکمت۲۵۷
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ـهی میگه آخرش چی میشه؟
آخرش دسته خداست بد نمیشه! این اول رو
که سپردن دستِ تو، درستانجامبده، آخرش
که دسته خداست، بد نمیشه جانم :)🧡
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
دست از سرِ غم بردار، غم با تو نمیماند :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ِٞنًِٖۢو۠ۛرۣۨٛاِٝۡلٖۭٛۤہۭدِۣٝٚیٌٍٰ
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️استاد رائفی پور :« بخدا او دختر بد حجاب کافر نیست»!
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد مشاهده👌🏻🎥
گشت ارشاد یا خط تولید
ایجاد تنفر و بدبینی؟
تو بازار بهش میگی بخـر!
تو خیابـون میگی نپوش؟
.
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻
🔻 @seyyedoona
🔻 @seyyedoona
🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨
نماز های خاشعانهاش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود
در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشـته بـود بـرای بچهها و به زخمیها خدمت میکرد. او "محمد حسـین راحت خواه" اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جـانش افتاد و بـردندش بیمارستان همه، چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی میگفت:"سوختم،سوختم".
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خـواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهـانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه میکرد.
دیگر آن بسـیجی عاشق به اردوگـاه بر نگشت. مزارش هم در قبرستان "وادی عکاب" غریب بود. صـلیب سرخ فقط گـزارش داد: "قبر شمارهٔ ۴۷".
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_40 محمد: _کنارِ پل عابرپیاده نگه دا
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_41
محمد:
با دو انگشت به گروه عملیات اشاره کردم تا راه بیفتند.
بعد چند دقیقه اعلام موقعیت کردند.
_حاجی ما مستقر شدیم ولی جامون لو رفته، الان گروگان زیر دستشونه؛ مجرم با اتش تهدید میکنه
_منتظر دستور باشید...
_مهدی جلیقه رو بیار
_چشم
_ کامیار چطوری میتونیم اون تو یه دوربین در کمترین زمان نصب کنیم؟
_صبر کن الان میام.
به سمت ماشین رفت و با یک کیف آلومینیومی برگشت.
_میرم در عرض چند دقیقه حلش میکنم؛ فقط...
_فقط چی؟
با خنده دستش را داخل جیبش کرد و گفت
_تا برگردم این نخود کشمشارو بخور فشارت نیفته.
برای اولین بار همراهی کردم و لبخند کوچکی روی لب نشاندم
_با اینکه فشارم درسته ولی چشم.
...........
بعد ده دقیقه کامیار برگشت.
_چیشد؟
با گرفتگی جواب داد
_همه چی درسته میتونی شروع کنی.
سریع کلتم را برداشتم و به سمت محل نیرهای ویژه دویدم.
علی:
بعد رفتن محمد به سمت کامیار رفتم.
با مشت به شانه اش زدم و با طعنه گفتم
_چته باز؟
_هیچی بابا..اون دختره امینی رو تو اون وضع دیدم یاد خواهر خودم افتادم.
امیدوارم محمد ایندفعه کسی رو به کشتن نده
به او حق میدادم؛ تک خواهرش به خاطر دستوری که محمد داده بود کشته شد. از آن به بعد دیگر با محمد مثل قبل رفتار نمی کردیم.
یعنی دست خودمان نبود...
به ماشین تکیه دادم و منتظر ماندم.
البته تا وقتی که محمد فریاد زد
_همهههه فاصله بگیرید
و بالافاصله صدای انفجار و بوی دود بلند شد.
محمد:
جلوی دریچه ی کوچکی که شیشه هایش تکه پاره شده بود ایستادم.
صحنه ای که با آن مواجه میشدم برایم تازگی نداشت.
_چیکار کنیم سرگرد؟ کافیه یه حرکت اشتباه بزنیم تا سوله رو کام آتیش بزنه
_صورت خانم امینی معلوم نیس پس بازم نمیشه فهمید زنده اس یا نه
ببینید نیلا راه فراری داره؟
_یه در اونطرف سوله هست که نمیشه رفت طرفش
_برا چی؟
_هم تک تیرانداز دارن که اگه نزدیک بشیم میزنن هم مانعای فیزیکی که سخته ازشون رد بشیم.
_راه بازکنید وگرنه آتیشش میزنم.
سرم را برگرداندم به سمت نیلایی که فریاد میزد.
_بهتره دست از پا خطا نکنییی؛ هیچ راه فراری نداری
از آن فاصله نیش خندش را دیدم.
_فک کردی بچهام؟؟؟ تا همینجاشم به جرم خرید و فروش مواد حکمم اعدامههه...
وقتی بچگی کردم که به حرف نجلا اهمیت دادمو گذاشتمممم زنده بمونیییی
قدم قدم به در پشتی نزدیک میشد.
یک باره یکی از گالن های بنزین را روی زمین رها کرد.
تا به خود بیایم کبریت روی زمین افتاد...
در عرض چند ثانیه، کل سوله و سر تا پای امینی اتش گرفت.
فریاد هایش جگرم را خراش میداد.
شعلهها به سرعت به سمت گالنها رفتند...و صدای انفجار
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/724346
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از |•° کلیپ مھدوے !💚🌱
خدا یہ جایی زد زیــر حرفش, بخاطر اینڪه دلش به حاݪ ما سوخت...
دید,داریــم,شوخی،شوخی زندگیمون رو تباھ میڪنیم...
گفت: یہ کاری بکنم اینقــدر اینا گناھ نکنن...
#بیدار_باشیـم.
سه دقیقہ در قیامت: یهو دیدم, شوخی شوخی همه چی جدی شد!
#نشــر_آزاد
#نشر_حداڪثری...
@NASHR_ME
سلام بر مهدے
سلام بر پسر فاطمہ...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
تو در جـــــاڹ منے مڹ غـــم ندارمــــ❄️
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
بیچاره منم ڪہ یڪ عمر عادت ڪردم بہ جدایے
با اینڪه غافلـــم از تو امیدوارم ڪہ بیایے...
الهم عجل لولیڪ الفرج
به بوی خاڪ باران خورده سوگند
زندگے یعنی: کتاب، چای، لبخند^‿^
صبحتون بخیر🌿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وجود هیچکس غمها رو از بین نمیبره؛
اما کمک میکنه محکم بایستیم.
مثلِ چتر که بارانُ متوقف نمیکنه، اما
کمک میکنه آسوده زیر باران بایستیم..
گاهی دل گرمیِ یـه نفـر چنـان معجـزه
میکنه که انگار خدا رو زمین، کنارته!
خدا در قلب کسانی است که بیهیچ
توقعی مهربانند💚🌱
مراقبِ آدمایِ خوبِ زندگیتون باشید.
خداوند زیادشون کنه براتون ^^
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ثٰائِر:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هیچ وقت کسی برای شهدای نیروی انتظامی که اینگونه مظومانه برای امنیت ما به شهادت میرسند در فضای مجازی فیلم پخش نمی کنند . هشتک نمی گذارند که عوامل این جنایت ها رو محاکمه کنید . فقط وقتی ماموران نیروی انتظامی یه دختری که هنجار شکنی کرده و در مکان عمومی با سر برهنه حاضر شده و دستگیرش کردند همه ماموران نیروی انتظامی رو بی شرف خطاب می کنند*
*فقط می تونم بگم شرمنده ایم*
✨'قصّہ اسارت'✨
"حسین" دوست صمیمیام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچهٔ کوچک در اردوگاه بود که حسـین آبـادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچهها. دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم بابرکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینیاش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آنقدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: "قبر ۱۲۶، الاسیر الایرانی".
حسین صـادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
#پلاڪ
کاش قابلیت اینو داشتم که به تک تکتون بگم
زیبایید! مهم نیست بقیه چی میگن.. مهم اینه
که خدا واسه خلقتِ شما وقت گذاشته💛🍃
لطفا خودتونو دوست داشته باشید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
ای دل صبور باش که غم های ما از اوست
گر دوست اوست هرچه به ما میرسد نکوست
خاموشم و قنوت من آئینه غم است
غـَـم در زبـــان عـِشــق , الــفــبـای گــفتگـوست...❤️🌿
شبتون پر از مهر و دوستی خدا✨
#شهادت
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
شما هم شنیدین؟
خیلیا میگن از امید گفتن، تو این روزها
مثل گول زدن میمونه!
اما من میگم تـو امیـد بـده، شایـد یکی
گول خورد خندید، بخشید، ادامه داد!
شاید ایـن رخـت سیـاهِ نا امیـدی رو از
تنش درآورد، ذهنشو آب و جارو کرد!
تو کارِ خـودت رو بکن، تو خـوب باش،
تو امید بده💚🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
سر برگردانید و نگاهی به مشکلاتی که پشتِ
سَرتان گذاشتید، کنید!
تمام مشکلاتی که از سر گذراندهاید، هیچیک
از آنها شما را نَکُشت، اما تک تک آنها باعث
شدند امروز یک آدمِ قویتری باشید...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
از بچڴے پــا بہ رڪابت بودمـــ...(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🎨 تمدونی + ایتاگرام 😍 تم دونی تم ایتا تم روبیکا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_43
محمد:
حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود.
البته که میدانستم عزیز قبول میکند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم.
بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمیرفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید.
رسیدم مقابل در.
داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد.
لبخندِ مبهمی زد و گفت
_سلام محمد.
سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم.
یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم.
_جایی داشتی میرفتی؟
_میخواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام.
_نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام.
_اگه پات درد نمیکنه باشه برو.
بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم.
صدای عطیه و عزیز از طبقهی پایین میآمد.
پلههارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم.
_سلام محمد
_سلام عزیز، خوبی؟
_الحمدلله
بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت
_میرم بالا هم ملافههارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره.
تشکر کردم و روی زمین نشستم.
کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت
_اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن
_خوبه همینطوری
سکوت مرگباری حاکم شده بود.
یکباره عطیه به حرف آمد.
_نمیخوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟
لب تر کردم.
_برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی
_خب جون به لبم کردییی بگو
تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم.
یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من.
_راضیام...
_به عزیزم میگی؟
_چشم
رسول:
_رسول جلسه داریم، بلندشو بریم.
سعی کردم بلند شوم.
_کمک کن.
نزدیک شد و از دستم گرفت.
یاعلی گفتم و برخاستم.
_حالت که خوبه؟
_آره بابا، چیزی نیست...بریم
............
وسطهای جلسه بود که محمد رسید.
از صورت سرخ و نفس نفس زدنهایش میشد فهمید که پلههارا با عجله بالا آمده.
_معذرت میخوام بابت تاخیر...
_بشین محمد.
در صندلی مقابل من نشست.
_خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟
آقای عبدی گفت
_هرچی زودتر دستگیر شن بهتره.
_اگه اجازه بدید قبل همهی اینا یه نفرو دستگیر کنم
_کی؟
_فاتن وردی...
احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده.
_کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده.
هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی
دو روز بعد...
محمد:
_سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟
_خیالتون راحت...الان همه شون تو خونهان رسول و چند نفر دیگهام اونجا نگهبانی میدن
_کسی متوجه نشده؟
_نه... اقا میشه منم برم سر کوچهتون نگهبانی؟
_نیازی نیست...
_آقا خواهش میکنم، لازمه...
بعد مکث طولانی گفتم
_باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه
_چشم
داوود:
_سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز.
_بزار یه بارم مرور کنیم
کلافه گفتم
_باشه...
_میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که میخواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید.
میرید ورزشگاه مخروبهی خارج از شهر...
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/728999
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
کاش میشد حالِ خوب رو، لبخند زیبا رو،
بعضی دوست داشتنها رو، خُشک کرد و
لایِ کتاب نگه داشت :)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨