eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
301 دنبال‌کننده
2هزار عکس
885 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقاے شهید... شما همرزمان شهید بهنام محمدی و حسین فهمیده‌ها هستید... بزرگترین دلخوشے ما🙃🌱
شاید بشه از نوشته‌هاش متوجه عمق درد بشیم... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
👤"مجتبی امینی" تهیه کننده سریال امنیتی گاندو این روزها همش یاد روضه اولیا مخدره حضرت زینب سلام الله علیها میفتم و غروب عاشورا..‌. دلم تنگه محرم است... حسین جان؛ ای کشتی نجات؛ دریاب ما را.‌‌.. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
🖇یک معادله‌ی ریاضی زیبا شاید تا به حال این سوال براتون پیش اومده که جمعه روز فرده یا زوجه؟ جواب این پرسش اینه : جمعه نه فرده و نه زوجه بلکه ترکیب فرد و زوجه یعنی روز " فرجه" " اللهم عجل لولیک الفرج" تعداد جمعه های یکسال 52 تاست.. و تعداد روزهای یکسال 365 روز.. 🔸بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه 365 - 52= 313 چه پیام زیبایی دارد. یعنی ای مسلمان و ای منتظر ظهور در روزهای هفته باید کاری کنی که جز 313 نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی.. :)💔
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_52 علی: _اتفاقی افتاده اومدی؟ دستان
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی: خنده‌ی تلخی کردم. _راس میگی...من چه میفهمم خانواده چیه! کاش حداقل یکی بود که نذاره به مهدی وابسته شم که حال و روزم نشه این _نه نه منظورم این نبود _مهم نیست! بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. در چهارچوب در ایستادم و خیره شدم به عکس‌ها _چه قشنگن... نیم نگاهی به کامیار کردم. _همیشه بهم آرامش میده؛ عکس تمام شهدایی که هم سن و سال خودمونن(: با انگشت به وسط دیوار، میان ده ها عکس اشاره کردم. _یکیشم مهدی... بی‌توجه به حرفی که زدم با خنده به سمت تابلو بوم رنگم رفت. پارچه را از رویش کنار زد و خیره شد به آن. _ قشنگه... فک کنم یه سالی میشه دست به قلم نشدی! نه؟ _آره...یک سالو سه ماه الان سرم خلوت تره! با صدای زنگ گوشی به سمت میز رفتم. محمد بود. _بله؟ _سریع خودتو برسون اینجا...به کامیارم خبر بده... _اتفاقی افتاده؟ _شاید...نمی‌دونم...باید بیای تا قضیه روشن شه محمد: وارد اتاقم شدم و پشت میز نشستم. لپ تاپ را به قصد چاپ کردن یک برگه باز کردم. به محض بالا آمدن صفحه، از وب سایت مخصوص کارکنان اداره پیامی برایم ارسال شد. -ضمن سلام و خسته نباشید خدمت جناب آقای محمد فاطمی، اطلاعات شخصی شما از سامانه پاک شده است لطفا در اسرع وقت پیگیری کرده و دوباره اطلاعاتتان را وارد کنید... این اتفاق کم رخ می‌داد.. وارد لینکی که داده بود شدم. اطلاعاتم را وارد کردم و دکمه ثبت را زدم. شاید واقعا بی عقل بودم که شک نکردم. گوشی ام زنگ خورد و اسم سرهنگ نمایان شد. _بله؟ _سلام... سرگرد اگه واست پیام اومد که اطلاعات شخصیتو جایی وارد کنی، نکن‌ها از امنیت سایبری زنگ زده بودن؛ اخطار دادن شقیقه‌ام را مالیدم و کلافه گفتم _ثبت کردم رفت آقای شهیدی.. دیر گفتید... _ای بابا...اینطوری که نمیشه...کامیار و علی رو پیدا کن تا ساعت ۵ ستاد باشن؛ باید جلسه‌بزاریم. منتظرم... دیر نکنید _چشم... _شنیدم سهیلو دستگیر کردی! _بله... _گزارشو با خودت بیار که لازم دارم؛ برو به کارت برس...فعلا عالی شد آقا محمد حیدر؛ غیر پیدا کردن گروهت باید به فکر جریانات سیستم‌های اداره‌هم باشی! ........ مریم: _مامان جان پاشو بشین آخه... به سختی نشستم و چشمانم را از به اجبارِ سرگیجه بستم. دست روی سرم گذاشتم. حس کردم چیزی روی سرم کشیده شد. _این روسری رو بزار بمونه رو سرت... نگاهش را بین چشم‌هایم رد و بدل کرد. _زندگی که تموم نشده اینطوری خودتو عذاب میدی... لباساتو بپوش می‌ریم خرید؛ بعدشم میریم خونه‌ی عمه‌ات؛ دعوت کرده بریم شام... همیشه نقطه ضعفم را می‌دانست. عمه راضیه و من اختلاف سنی کمی داریم...و برای همین از بچگی بیشتر پیشش میرفتم. خرید هم که روحم را جلا می‌داد. لبخند بی‌جانی زدم و بوسه‌ای از صورتش گرفتم. _چشم خواست برود که با تردید گفتم _فقط...میشه قبلش همه چیزایی که منو یاد مهدی میندازه بریزیم دور؟ دستانش را روی صورتم کشید و قطرات اشک را از صورتم کنار زد. _باشه... حالم آنقدر حالی به حالی بود که خودم هم یادم رفته بود؛ من قول داده بودم نه به مهدی، به خودم که همیشه کنارش باشم و جز او به هیچ پسری نگاه نکنم... غیرممکن نه! ولی آنقدر سخت بود که از فکر کردن به آن وحشت می‌کردم. _توکه هنوز تب داری دختر... پتو را کنار کشیدم و با دردی که در وجودم شعله‌ور بود زمزمه کردم _خوب میشم... پ.ن: - یه وقتایی فراموش کردن بعضیا، مثل فراموش کردن نفس کشیدنه...🌡 به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون از آن می‌ریخت بیرون. پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می‌کردند و می‌رفتند. انگار نه انگار. آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند. نه بی حس کردند، نه چیزی. من« یا زهرا» می‌گفتم و آنها می‌دوختندم.
گفتید داعش به ما چه ربطی داره!؟ کیلومترا باهامون فاصله داره... بفرمایید🙂 اینم از حضور چند روزه ی داعش صفت‌ها... حساب کنید ببینید اگه مدافعان حرم نبودند... اگر حججی‌ها، ابومهدی‌ها، مغنیه‌ها نبودند نوامیس ایران باید روی سکوی برده‌ها می‌ایستادند یا شاید زیر شکنجه‌ها جان می‌دادند🙂👌🏻 دمت گرم بسیجی... دمت گرم سپاهی... دمت گرم نظامی... دمت گرم هرکس که پای نظام ثابت قدمی🖤 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
شلــوار لـی را برایـــمآن فـرستــادنـد ، اول زیــاد هم بد نــبود ، بعـد شـد آفـت غیـرت و حـیاء…. پـسرانـه اش از بالا کـوتاه شـد و دخـترانه اش از پـایین! چــآدر شـد مـانتوهـاے بلـند، مـانتو ها ذره ذره آب رفــت ، حـالا دیگـر باید آن را بــُلوز نـامــید!! چـادرِ چـادرے ها هـم ڪم ڪم تـبدیل به شـــنــل شـد، یـا آنـقدر نــازڪ که بـودنش طعـنه ایسـت بـه نبــودنـش! حـالا ڪه دیگـر شلـوار جـایش را بـه سـاپـورت داده ، روسـری ها هـم ڪه از عـقب و جـلو آب رفــته! مـانده ام فـردا فـرزنـداݩ ایـن نسل هنـوز هم مـادر را اسـوه پـاکۍ و پـدر را مـظهر مردانـگی خـواهنـد دانـست؟؟؟
قصّہ‌ے زندگے: نگاهش را بین صفحه‌ی گوشی و قفل در تقسیم می‌کرد... ساعت‌ها بود که روی مبل نشسته بود. امشب تدارک دیده بود... نه فقط به خاطر سالگرد ازدواجشان نه فقط برای بستن عهدی دوباره... نه فقط برای خیره شدن در چشم‌های گیرایش و لب زدن این جمله:((بهت قول میدم مثل سالای قبل کنارت بمونم؛ تا پای جونم...قول میدم سید)) برای دادن خبری که مطمئن بود عشق را بینشان شعله‌ور تر می‌کند. دیر کردن‌اش طبیعی نبود... بار چندم بود پیام می‌دادم. _حتما باید امشب بدقولی کنی بی‌معرفت؟ خب من خشک شدم از بس به در نگاه کردم...کی میای؟ نفهمیدم چقدر گذشت که چشمانم گرم شد و روی هم رفت. صبح با صدای زنگ تلفن چشمانم را از هم فاصله دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم. _سلام؛ خانم ....خودتونید؟ _سلام بله بفرمایید؟ _از رفیقای سید جوادم... خودم را جمع و جور کردم و با صدایی که لرزشش کم نبود گفتم: _خودش کجاست؟! _بیمارستان...البته نگران نباشید چیز خاصی نیست یه خراش کوچیکه! دفعه‌ی آخری که گفتند یک خراش کوچک برداشته چند روز بیهوش بود. اصلا معلوم نبود زنده بماند... نفسم را بیرون دادم. _کدوم بیمارستان؟ دست روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم. _نترس زهرا؛ چیزیش نمیشه. خودش گفته تنهات نمی‌ذارم پا داخل بیمارستان که گذاشتم نگاهم روی مادر و پدر و برادرم ثابت ماند. با چشم‌های اشکبار به سمتم آمدند. کابوسم به واقعیت تبدیل شده بود. مادر در آغوشم گرفت. _الهی مبارک آقا جواد باشه... کنارش زدم و لباس سبز رنگ سپاه را از دست علی گرفتم. با دیدن لکه‌های خون پا‌هایم سست شد؛ روی زمین نشستم. اشک‌هایم را کنار زدم دستانم را نوازش وار روی لباسش کشیدم. _هم خونی.هم خاکی...مبارکت باشه عشق زندگیم...
شهادتت‌مبار‌ک‌داداش :)💔
چقدر زیبا خودش به دوستاش میگفته من تو حرم شهید میشم بالاخره و نذر کرده بوده هر چهارشنبه بیاد شاهچراغ و این دومین چهارشنبه ای بود که اومد و با خونش نذرش ادا شد یه پسر بچه 15 ساله به مامانش تو سفر کربلا میگه برام هیچی جز کفن تبرکی نیار 💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨