eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
318 دنبال‌کننده
2هزار عکس
862 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگم... دلتنگِ دلتنگ شدن. بی تاب کنار تو قدم زدن. بی قرار رد شدن از کنار تو. جهانی چشم انتظار تو، یا... تو چشم انتظار جهانی. این روزها حال و هوای با‌ تو بودن دارد حال و هوای غریبی که کوچه‌های شهر را سنگ‌فرش کرده. گاهی وقت‌ها نگاهت می‌کنم نه خالِ لبت را. نه چشم هاے زیبایت را و نه چهره‌ی پر امیدت را. همین که تو را در کنارم حس کنم، بوی پیراهنت برای مست شدنم کافیست. تواے یوسف زهرا... اے همدم غم‌ها... اے مرحم زخم‌ها... شاید یک نگاه تو آسمان را ساجد کند. از طرف گداے نگاهت(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
مهدے جان محتاج نگاه تو هستیم... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
⚠️ ..! چند وقت پیشا که زلزله اومده بود، بعضی از مردم از ترس جونشون با لباس راحتی👕، حتی بعضی بدون کفش👞 اومده بودن تو خیابون🏃 رفتم به چندتاشون گفتم: ٢۰میلیون💵 میدم بهتون برید تو خونه هاتون☺️... گفتن: مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون جونمون رو به خطر بندازیم😒... یادم اومد بعضی از همین مردم میگفتن: مدافعان حرم برای پول میرن بین اونهمه گلوله😏🙄👊 ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈••• @eshgss110 •••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈•••
‹📸🗞› ‌ وقتے‌مشڪے‌مد‌باشہ‌‌..خوبہ! وقتے‌ࢪنگ‌مانتو‌‌شلواࢪ‌باشہ..خوبہ! وقتے‌ࢪنگ‌عشقہ‌..خوبہ! وقتے‌ࢪنگ‌ڪت‌وشلواࢪ‌باشہ‌..باڪلاسہ! اما... وقتے‌ࢪنگ‌چادࢪ‌مشڪے‌شد،بد‌شد،آخ‌شد! افسࢪدگے‌میاࢪه.. دنبال‌حدیث‌و‌ࢪوایت‌میگࢪدید‌ڪہ‌ࢪنگ‌ مشڪے‌‌مڪࢪوهہ! •° 😞
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_27 محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اد
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم. _هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام. بدون مخالفت رفت... حالا من چه باید می‌کردم؟ چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم. هیچ چاره‌ای نداشتم. یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم. قطعا لو می رفتیم. یک آن در باز شد... نجلا: از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم. مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم. _چیکار می‌کنی؟ _چایی میریزم خانوم. _بریز من می‌برم. _چشم. چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم. _چند نفرن؟ _سه نفر... سر تکان دادم. _آها با اینکه قرار بود بعد مدت‌ها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم. به سمت مبل های چند نفره‌ی وسط حال رفتم. هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت می‌کردند. بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند. یک پوشه و چند سی دی داخلش بود. فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد می‌شدم، از قصد پایم را به کیف زدم. کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند. کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایل‌ها را جمع کنم. ‌برداشتن فلش راحت‌تر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم. نیلا دستم را به طرف خودش کشید. _عزیزم ولش کن دستتو می‌بری. بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد. شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود. به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم. _معذرت می‌خوام... دستم زخمه؛ الان میام. کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند. سمت سرویس بهداشتی رفتم. فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم. شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم. چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمک‌های اولیه بود. محمد: خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد. _برو سرویس بهداشتی. _بله؟ _بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره. نگاهم روی دستش ماند. _چیزی شده؟ _نه... بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم. وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم. یک آینه و دو کمد کنارش. دستم را روی سقف کمد‌ اول کشیدم؛ خبری نبود. یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم. برداشتمش. فلش ریزی به رنگ نقره‌ای. گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی. صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر می‌رسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده. سریع برای علی فرستادم. حالا چه باید می‌کردم؟ یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمی‌آمدم و یا می‌رفتم و سرنوشت را رقم می‌زدم. چند دقیقه‌ای وضعیت را سنجیدم. زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم. با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم. در را باز کردم و از آن اتاق نه‌چندان کوچک بیرون آمدم. بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال. با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم. با فاصله کمی از امینی نشستم. درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم. اوهم به بهانه‌ی چای از جا بلند شد. _من میرم ببینم چای چیشد. _برو نجلا جان. نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود نیم خیز شد و کنارم نشست. دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود. سعی کردم آرام باشم ولی با جمله‌ای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته... بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/598215 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨✨
"آࢪامشـــم تویـی :)" ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خدایا اگر پشیمانی پیش تو بازگشت به سوی توست پس من پشیمان ترینم… 🌸🍃 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
و عبور من از کنار زندگی و سختیهای آن بدون فرو ریختن روحم،فقط با پشتیبانی تو میسر است.‌.‌. 🌱 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
می‌گفت آدما جوری آفریده شدن کہ اگه محبت کنن و محبت نبینن می‌میرن.! (: مهربان باشیم.. شاید فردا نباشیم.. ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
میگفت:دستۍ ڪه گھوارتُ تڪون میده، زمزمہ‌‌ےِ لبش دنیاتُ زیر و رو میڪنه دعاےِ خیرش رو دست ڪم نگیـر...!! ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨✨
حال بهتری خواهیم داشت؛ اگر دست برداریم از •فردی که لیاقت محبت ندارد، •دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد، •حقی که ارزش گرفتن ندارد، •و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد! -مراقب‌ باشیم که انرژیمون رو صرف چه کاری میکنیم ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_28 محمد: قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _حاج محمد این زنارو بفرست برن کارت داریم. نیلا متعجب به سهیل نگاه کرد. _سهیل چی میگی؟ پس اسمش واقعا سهیل بود... _میگم بهت صبر کن. سرش را دوباره نزدیک کرد و غرید... _بگو برن. _خیله خب میگم. نجلا: محمد همه را فرستاد رفتند. همان زمان که رسیدم به کیف، فلش را انداختم داخلش. با خیال راحت روی مبل نشستم. نگاهم بینشان رد و بدل شد. همه با اخم به محمد خیره شده بودند. ریما کمی خودش را نزدیکم کرد. در حالی که دستانم را در دستش می‌گرفت به یکی از آن دو مرد اشاره‌ای کرد. او هم اسلحه را از کمرش در آورد و گذاشت پشت گردن محمد. با صدای نسبتا بلندی فریاد زدم. _دارید چیکار می‌کنیدددد... _تو که نمیدوستی نامزدت ماموره؟... یا... به چشمانش نگاه کردم. التماس می‌کرد چیزی نگویم. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم. _نه نمی‌دونستم. لبخندش حالم را به هم میزد. واقعا مادرم بود؟ _سهیل ببرش تو اتاق درو قفل کن _باشه بعد بردن محمد، نیلا کیفش را از روی میز برداشت. دست داخلش کرد و اسلحه ای درآورد. به سمتم گرفت. _بگیرش. _این برا چیه؟ _همش برا اینه که همه مطمئن شیم احساسی به محمد نداری اشک در چشمانم حلقه زد. _من نمی تونم _میتونی... _هنوز دوستش دارم نیلا _نه دوسش نداری...اون به تو نگفته بود ماموره...فکر کن داری انتقام میگیری. نفسم بالا نمی آمد. با دستان لرزان اسلحه را گرفتم. سهیل برگشت. _آماده اس. محکم در آغوشم گرفت ولی هیچ حسی نداشت. مادر من نمی توانست اینقدر بی احساس باشد. _قوی باش دختر بلند شو. محمد: نشستم گوشه ای. نگاهی به اتاق انداختم. نفهمیدند اینجا اتاق من است... از تخت پایین آمدم و تشکش را بالا دادم. کلتم را از کیسه مشکی رنگ در آوردم. با صدای باز شدن قفل در با گارد اسلحه را به سمتش گرفتم. امینی بود. بی مقدمه رفت سر اصل مطلب. _ خیلی کمکم کردی...برا همین بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم... _چی میگی؟ _ اگه شلیک نکنم اونا منو میکشن. ترجیح میدم تو بزنی خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود. _چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک می‌کنم. اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده. تند تند نفس می‌کشید. بدجور ترسیده بود. بدتر از آن این بود که گناهی نداشت. با این اوصاف من هم قدرتی برای زدن یک زن بی‌گناه نداشتم چشمانش را بست... _سه... _دو... اسلحه را پایین آوردم و آرام همراهش زمزمه کردم... _یک کمی بعد از سوزش سینه‌ام، صدا در مغزم اکو شد. وزنم چند برابر شده بود. آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. در حالی که با آستین خیسی صورتش را می گرفت گفت. _ببخش منو محمد... اسلحه را از دستم کشید. طناب را برداشت و دستانم را به هم بست. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/600890 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
وقتے زندگے تو را در شرایط سخت قرار داد، نــــگو: _چــــرا من؟ بــگو: _ثابت مےکنم مےتونم صبحتون امـــام زمانے❤️ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
به خاطر بسپاریم✨ همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است. آرام، بی صدا، همیشگی… ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 🇮🇷 آتش‌نیوز 🇮🇷
💔اللهم تقبل منا هذا القربان 🔥وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاص... ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ ✍ به کانال آتش‌نیوز بپیوندید:👇 http://eitaa.com/atashnews
پیلہ‌ات را بگشا تا پروانه شدن فـــــاصلہ‌اے نیست... صبحتون سرشار از عشق خدایــے✨ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
رفیق . . ‌‌. می‌دونی‌‌"شھید" یعنی‌چـے؟! یَعنۍ : بهـ‌خیر‌گُذشت! نَزدیك‌بود‌بِمیرھ!((:🖐🏼💔' ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
دفترچه را باز میکنم. تکه‌ی سال 1401... شروع می‌کنم به خواندن دقیقا از فروردین شهید منصور بزی ساکت نخستین شهید فرماندهی انتظامی شهید سید نوید موسوی جلیل دازه مصطفی رفیع‌زاده علی شیخ کبیر مجتبی میر صفحه را ورق می‌زنم می‌رسم به دو شهید طلبه... شهید اصلانی و دارائی شهدای ترور حرم رضوی همان‌هایی که به قول بعضی‌ها پول بیت المال را می‌خوردند و عین خیالشان نبود. بازهم ورق میزنم. آنقدر که می‌رسم به تاریخ 1 خرداد 1401 میان کوچه‌هایی که شاهد زمزمه‌های آخر یک فرمانده بوده. دیوارهایی که شاهد خاکی شدن چادر همسر، از غبار غم است. آری همینجا... جایی که در تضاد اتهاماتیست که به مدافعان حرم می‌زدند. صفحه را بر می گردانم و با عشق جمله‌ی زینب سلیمانی را در میان بغض و فریاد می خوانم. بکشید مارا...ملت ما بیدارتر میشود؛ ما ملت شهادتیم مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی می کند؟ ✨✨✨✨✨✨✨
فراموشے جزو زیباترین نعمت‌هاے الهے‌ست(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از دیده بان مردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺هم‌اکنون مراسم وداع به پیکر مطهر شهید صیاد خدائی 🌍 دیـــــــده بــــــان 🆔 @sayyas
معجزه کلمه«اَلحَمدالله» رو میدونــی رفیق؟🙂 درواقع با گفتن اَلحَمدالله هم داری شکر خدارو ب جایـ میاریـ☺️👌 هم فرشته ها ب دستور خــْـدا یه آجر طلایی برات میزارن🤩🤤(درست مثلـ صلوات💛) هرچی صلواتـ بیشتر، اجر بیشتر، وهرچی اجر بیشتــر، خونه ی بهشتیتـ بزرگ تر😎😳😌✌️ پس تامیتونیــ بگو: الحمدلله❤️🙂 مستاجرخدا ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبخت بہ ڪسے نمےگن ڪہ مشڪلے تو زندگیش نـــداره...' خوشبخت بہ ڪسے مےگن ڪه تو اوج مشڪل خدارو یادش نمےره... بہ ڪسے مےگن ڪہ ڪسایــے رو ڪنارش داره ڪہ تنهاش نمےذارن...(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
زندگی،✨ هیچ گاه به بن بست نمے رسد!🚫 ڪافیست چشم باز ڪنی👀 و راه‌هاے بیشمارے را🛤️ رو به روے خود ببینی!🙂 🤍"خدا" ڪه باشد،هر معجزه‌اے ممڪن مے شود.🤍 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
💖💖مهربان باش و به هرکس میرسى لبخند بزن تو نمیدانی به آدمها چه میگذرد شاید لبخندت برایشان مانند گنجی ارزشمند باشد و آنها بسیار به آن محتاج باشند ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
You may feel lost and alone, but God knows exactly where you are, and He has a good plan for your life !🍃 ممکن است که احساس کنی گمگشته و تنهایی ! ولی خدا دقیقا میداند که کجایی و برای زندگی‌ات برنامه‌های جالبی دارد😌❤️ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
یڪ دوست واقعے هیچوقت، جلوے راه شما را نمے گیرد. مگر اینڪہ درحــال زمین خوردن باشــــید... روزتون سرشار از رفاقت‌هاے پایدار ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
🤣🌱 جنگ جنگ تا پیروزی شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای دیروزی!😂😂 از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید . نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند ! مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست😂 . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😁 صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !😂😂😂 🤣🌱