eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
402 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت_8 حجاب مهم است یا معیشت مردم؟! پدری را که صاحب دختر و پسری است در نظر بگیرید که
🔮 🗝 مطمئنا خانوم های محجبه بارها شاهد اثرات مثبت حجاب در زندگی‌شان بودند و به خوبی این موضوع رو درک کردند که حجاب‌ شان نه تنها مانع تحریک شهوت مردا میشود ️بلکه حتی مردهای هوسباز و فاسد را هم وادار می‌کند در برابر انها انسان باشند و بهشان احترام بگزارند ... چون در برخورد با خانم‌های محجبه چیزی که به چشم می اید؛ انسانیت و عظمت و وقار انهاست نه جنسیت‌شان عفاف و حجاب انقدر به خانم‌ها قدرت معنوی میدهد که باان به راحتی می‌تواند جنس مخالف را کنترل کنند ... حساسیت جوامع غربی نسبت به حجاب و پوشش، و به دنبال آن، تصویب قانون ممنوعیت حجاب در مدارس و دیگر اماکن، از اهمیت و قدرت بالقوه ی حجاب حکایت دارد، قدرتی که با کمترین هزینه، تا عمق جان اسلام ستیزان نفوذ نموده و لرزه بر اندام آنان می افکند 🗯@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش می‌کشم، لای پوشه‌ی کنار دستش را باز می‌کند و تصاویر خانه را
🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده. هویتش باطله. برای همین نتونستیم پیداش کنیم. دستم را روی میز فشار می‌دهم تا مانع افتادنم شود. بازپرس که چهره‌ی نگرانم را می‌بیند از مأمور می‌پرسد: -علت فوتش چی بوده؟ مأمور موس را روی میز تکان می‌دهد و بعد از چند کلیک می‌گوید: -اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته. -گواهی فوت رو کی صادر کرده؟ -دکتر محمدرضا سلیمانی. -خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار. -حالا تکلیف من چی میشه؟ بازپرس سرش را به سمتم می‌چرخاند و با صدای آرامی می‌گوید: -فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید. بعد با دست به سمت در اشاره می‌کند و رو به مأمور زن می‌کند: -برش گردونید بازداشتگاه. *** سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه می‌دهم و پاهایم را در آغوش می‌گیرم. هنوز خبری نشده است. امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد. بیشتر از نبود نسیم از این واهمه دارم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم. مدام حس مزخرفی زیر پوستم می‌خزد و مرا به این فکر وامی‌دارد که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس می‌کشید؟ نکند من با ترس بی‌جای خود او را کشته باشم؟! با این فکر پلک‌هایم را محکم می‌بندم. چطور ممکن است به یک‌باره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟ چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟ چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟ اصلا مگر من چندسال عمر کرده‌ام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟ چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام می‌غلطند و روی گونه‌ام فرود می‌آیند. یک لحظه دلم برای مادرم پر می‌کشد. اگر اینجا بود محکم بغلم می‌کرد و دست‌هایش را دور تنم حلقه می‌کرد. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم و بغضم را بی‌صدا می‌شکنم! بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر می‌زند. -رها افشار بیا بیرون! بدون فکر سیخ می‌ایستم و رو به نگهبان می‌کنم: -بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم! با حرفی که می‌زند همان لبخند نیمه جانی که لب‌هایم را کش آورده بود، محو می‌شود. -بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی. دستم‌هایم را مشت می‌کنم و یک قدم به عقب می‌روم. تنم که به دیوار می‌خورد، زانویم خم می‌شود و ناچارم می‌کند تا آهسته روی زمین بنشینم. با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار می‌زنم: -ز...زندان؟ یعنی چی؟ -تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بی‌گناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی. بدون حرف به سمتم می‌آید و کنارم زانو می‌زند. -دستتو بیار جلو. صدای قفل دستبند که به گوشم می‌خورد، دلم می‌لرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است. مأمور بلندم می‌کند و مرا پشت سر خود می‌کشد. شلوغی سالن باعث می‌‌شود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم. شرم داشتم! از نگاه‌های معناداری که یک ‌به یک آزارم می‌دادند. نگاه‌هایی که مرا به چشم یک مجرم می‌دیدند! -صبر کنید صبر کنید! با شنیدن صدای آشنایی بی‌اراده سرم بالا می‌آید. -رها مامان! با دیدنش، بی توجه به اطرافم می‌خواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را می‌کشد و مرا نگه می‌دارد. سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم می‌شود. مادرم می‌خواهد نزدیک شود که سرباز با دست‌هایش مانع می‌شود. رو به مادرم می‌گوید: -خانم بفرمایید کنار! مادرم بی‌توجه به سرباز و با گریه می‌گوید: -برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان. سرباز این‌بار تن صدایش را بالا می‌برد: -خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره! انگار این چند روز برایش اندازه‌ی سال‌ها گذشته است که آستین های سرباز را می‌کشد و تلاش می‌کند دستش را کنار بزند. -رها خیلی زود میارمت بیروننن. آهسته دستم را می‌کشم و پشت مانتو پنهان می‌کنم. از این دستبند که شده‌است تکه‌ای از گوشت و پوستم، خجالت می‌کشم. حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه می‌کردند. سرباز دستش را محکم حرکت می‌دهد. مادرم تلو تلو می‌خورد و چند قدم عقب‌تر می‌رود. دیگر طاقتم طاق می‌شود که از پشت، سرباز را هل می‌دهم. -خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش می‌کنم! با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند می‌شود، سرم به عقب می‌چرخد. یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل می‌شود. لبخندی می‌زند و نگاهش را از چشمانم می‌گیرد. به سمت مامور می‌رود و آهسته به او چیزی می‌گوید. مامور که کنار می‌رود سریع به سمتم می‌دود و بغلم می‌کند. لب‌های خشکم را تکان می‌دهم و آهسته صدایش می‌کنم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __