eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
319 دنبال‌کننده
2هزار عکس
863 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی هرگز نمی تواند کامل باشد اما همیشه می تواند زیبا باشد!🌸 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هزاران شمع می توانند با یک شمع روشن شوند و عمر آن شمع کوتاه نخواهد شد سهیم کردن شادی خود با دیگران هرگز آن را کم نمی کند🍀 “بودا” ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
دنیا آنقدر جذابیت‌های رنگارنگ دارد ڪه تا آخر عمر هم بدوی چیزهای جدیدی هست ڪه هنوز میتوانی حسرتشان را بخوری پس یڪ جاهایی در زندگی ترمز دستی‌ات را بڪش بایست و زندگے ڪن.. :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
امروزت را زندگی کن فردا را فکر نکن شادی امروزت را از دست نده آنقدر بخند که آسمان دلت از ستاره بارور شود این بار تو… دنیا رو به بازی بگیر ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
🔮 🗝 حجاب مهم است یا معیشت مردم؟! پدری را که صاحب دختر و پسری است در نظر بگیرید که مورد حمله حرامیان داعشی قرار گرفته تا دختر او را از چنگش درآورند. این پدر تمام تلاشش را متمرکز بر دفاع از دخترش کرده است. آیا تلاش پدر در حفظ و نگهداری دختر به معنای مهمتر بودن دختر از پسر است؟! اصلاً آیا طرح این سؤال که «دختر مهم است یا پسر؟» در این شرایط منطقی است؟! قطعاً چنین نیست. برای این پدر هم دختر مهم است و هم پسر؛ اما اکنون، این دختر است که مورد حمله حرامیان قرار گرفته و می خواهند به هر شکلی او را به چنگ آورند؛ لذا تمام توجه پدر بر روی دختر است. رابطۀ حجاب و معیشت هم، اینگونه است؛ امروز حجاب مورد حمله دشمنان قرار گرفته و به هر شکلی می خواهند آن را از ما بگیرند. طبیعی است که باید در کنار توجه به معیشت مردم، موضوع دفاع از حجاب در اولویت برنامه های رسانه‌ای قرار گیرد . اگر حجاب مهم نبود چرا دشمن اینقدر بر روی حجاب کار رسانه‌ای می کند. از حجم وسیع و بسیار گسترده کار رسانه‌ای دشمن می توان پی برد که *قطعاً حجاب مهم است. چنانچه دشمن در حذف حجاب به مقصودش برسد راه برای اجرای سایر برنامه هایش هموار خواهد شد. برنامه هایی مانند روابط آزاد دختر و پسر، حضور عریان خانمها در خیابان ها و مجامع عمومی، آزادی ازدواج با محارم، روابط آزاد زنان شوهردار با مردان بیگانه، همجنسگرایی و ...
پس حجاب مهم است. امروز دشمن به این نتیجه رسیده است که نه حمله نظامی می تواند نظام جمهوری اسلامی را از پای در آورد و نه تحریم اقتصادی و فشار حداکثری. برنامه‌ریزان اتاق فکر دشمن تنها راه مقابله با این نظام را حذف تدریجی حجاب و پوشش از بانوان و گسترش بی عفتی و بی بندوباری در جامعه ایران اعلام کرده اند. « پس حجاب مهم است.» ✨✨✨✨✨✨ @eshghss110 ✨✨✨✨✨✨
هــــــر شڪسٺے یڪ درس براے حـــــرڪٺ رو بہ جـــــلۅ اسٺ ٺو از شڪست ها بیشتر از موفقیٺ هـــــا درس میگیرے اجازه نده شڪسٺ متوقفٺ ڪند (شڪست شخصیٺ را مے سازد ) ✨✨✨✨✨✨ @eshghss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_45 مریم: افکار مزاحم را پس زدم. داش
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: حتی فکر نبودنش داشت دیوانه‌ام میکرد؛ چه برسد به اینکه در مقابل جسم بی‌جانش بایستم و ادعای نفس کشیدن کنم. من چه می‌دانستم کسی که تمام آرزوهایم را کنار او خواسته‌ام در عرض چندماه، آتش بگیرد؛ دود شود و به آسمان برود... چه می‌دانستم قرار است به این زودی دل بکند و قید همه چیز را بزند. دستم را سمت صورت بردم و گوشه‌ی ابرویش را آرام نوازش کردم. سرمای بدنش تا مغز استخوانم پیش رفت. _کافی نیست؟ سرم را تکان دادم. خیلی آرام گفتم _اشکال نداره اگه حسرت اینو بکشم که یه ساعت بالا سرش ننشستم... بریم... سرم را از مهدی برگرداندم. خواستم یک قدم بردارم که چیزی یادم افتاد. روبه محمد پرسیدم _شهید حساب میشه دیگه؟...مگه نه؟ _اره با خیال راحت چشمانم را روی هم فشار دادم. _خوبه... پس حق داشت منو بزاره بره(: (چند روز بعد) زهرا: انقدر تلفن همراهش را جواب نداد که مجبور شدم بروم خانه شان. زنگ در را زدم و بعد از باز شدن در وارد حیاط شدم. صدیقه خانم سریع بیرون امد. _خوش اومدی دخترم. لبخند کوچکی زدم و در اغوشش گرفتم. _ممنون خاله جان... کمی از او فاصله گرفتم. _خاله جان مریم گوشیشو جواب نمیده؛ چند روزی ام میشه نیومده انتشارات؛ اتفاقی افتاده؟ کمی حالتش تغییر کرد. _از وقتی اقا مهدی شهید شده حالش خوب نیست از صبح تب و لرز داره. متعجب گفتم _اقا مهدییییی؟ ..................... ناراحت بود.بی‌تابی می‌کرد ولی نه در ظاهر. شده بود مرده ی متحرک... از وجودش آتش میبارید از بس تبش بالا بود. گفتم _اطرافت رونگاه کن مریم جان. خوب ببین. ببین دلِ بی‌غم پیدا می‌کنی؟ پیدا می‌کنی کسی رو که هیچ داغی ندیده باشه؟ نفهمید چه میگوم. در حال خودش نبود. دیگر حرفی نزدم... انگشتانم را روی سرش نوازش وار میکشیدم محمد: نفس عمیقی کشیدم و پشت میزم نشستم. کاغذ و پوشه هایی که روی میز پخش بودند را جمع کردم. با صدای کامیار سر بلند کردم. _زیر این کاغذو امضا کن بدم سرهنگ. _علیک سلام. با اخم چشمانش را بست. _سلام. کاغذ را از دستش گرفتم. میخواستم زیرش را امضا کنم که نگاهم به کلماتش افتاد. احتراما به استحضار میرساند اینجانب کامیار جلالی استغفا میدهم؛ خواهشمندم با درخواست بنده موافقت کنید و دستور دهید اقدامات لازم انجام گردد... ناخودآگاه گفتم _این بچه بازیا چیه؟ _بچه بازی کدومه؟ جرمه میخوام استعفا بدم؟ با یک حرکت کاغذ را پاره کردم. _مگه خوابشو ببینی امضا کنم. نیشخند زد. _ایندفه میخوای کیرو به خاطر خود خواهیات به کشتن بدی فرمانده؟ _منظورت چیه کامیار؟ _اون از خواهر بیچاره ی من که با ندونم کاریات کشتیش؛ اینم از مهدی که با تعصب زیاد از حدت، فرستادیش اون دنیا.... بدبختتتت... خواهرتو بیوه کردی!... صدایم را بلند کردم _بسه بفهم چی داری میگی... _اره...راس میگی؛ یادم نبود اینطور حرف زدن در مقابل یه قاتل اصلا شایسته نیست کمی خم شد و گفت _عذرخواهی منو پذیرا باشید سرگرد فاطمی... و راهش را کشید و رفت. دیوانه وار مشتم را روی دیوار فرود آوردم. _د مگهههههه تقصیر منههههه مگه من به سهیللل گفتم تیربارونش کنهههه کلافه روی زمین نشستم. خیره به تکه های کاغذ بودم که در باز شد و اینبار علی وارد شد. به سمت میزم رفت و جعبه ی دستمال را برداشت. کنارم نشست. _این چه کاریه محمد؟ نگا با دست بیچاره ات چیکار کردی... چند دستمال رویش چپاند. _توام مثل کامیار فکر میکنی!...چرا اومدی؟ _شاید به خاطر شهادت مهدی خیلی به هم ریخته باشم ولی ... _ولی چی؟ _بیخیال. با خنده ی تلخی گفت _زیاد به خودت سخت نگیر...بالاخره یادشون میره پ.ن:اگر این داغ جگرسوز که بر جان من است... بر دل کوه نهی، سنگ به آواز آید... (سعدی) به قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/780962 ✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨
بـہ ؋ـاصـــلـہ ـے یک اذان تا نماز↻ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش انیمیشن سلام بر ابراهیم از تلویزیون فصل نخست مجموعه انیمیشن سلام بر ابراهیم از امشب ساعت ۲۰:۲۰ از شبکه سه سیما پخش می‌شود. برای اولین بار است که یک انیمیشن در این ساعت از پخش شبکه سه رو آنتن می‌رود. مرکز صبای صداوسیما با حمایت از زیرساخت‌های مرکز متنای فضای مجازی بسیج و بهره از دانش فنی متخصصان بسیجی این اثر متفاوت و باکیفیت را تولید کرده است. @BisimchiMedia
✨✨گفتم:زندگی سخت است. نفس گیر است. سختی خسته ام کرده. راحت زندگی کردن آرزویم بود... ... گفت:ما اگر قرن های عمرمان به اندازه سلول های همه انسان‌هایی که از ابتدا تا انتهای دنیا آفریده شدند، باشد، و در تمام این عمر سر بر سجده عبادت بگذاریم بازهم شایسته سر مویی نزدیک شدن به یار نیستیم. هنوز هم نمی توانی قیمت یار مان را حدس بزنی. ❤️ فرق ما و ‌شما آن است که ما به قیمت یار نگاه می‌کنیم اما شما تنها به هزینه ها چشم می دوزید.❤️ برای شیرین شدن زندگی، به دنبال پاک کردن سختی ها نباش برای شیرین کردن زندگی به قیمت کسی فکر کن که برای رسیدن به او باید سختی کشید. ✨✨
به خودمون بیایم... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هیچگاه درگیر گذشتہ نشوید اگر بخواهید دوباره و دوباره فصل قبلے کتاٻ زندگی‌تان را بخوانید👀📚 هیچوقت نخواهید توانسټ فصݪ جدید زندگیتان را شـروع کݩید•‿• ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند⁦◕ᴗ◕ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
یه تشکر کنم؟ ممنونم از آدمایی که تو زندگیِ من، چه کوتاه نقش داشتن و چه هنوز هستن.. از اونایی که لبخند شدن و از اونایی که بغض شدن! ممنونم از تمام آدمایی که اومدن تا من دنیا رو زیباتر ببینم و رفتن، تا به دنبالِ زیبایی‌ها برم.. از آدمایی که حرفاشون زخم رو دلم گذاشت، تا یاد بگیرم هر کسی ارزشِ هم صحبت شدن رو نداره! من از تمام آدمای زندگیم ممنونم👤❤ اونا هر طور که بودن، منِ امروز رو ساختن
کمیاب ترین آدم هایی که واژه انسانیت برازنده شان است کسانے هستند که می دانند ممکن است محبت شان هیچ وقت جبران نشود ولی باز هم محبٺ می کنند…!⁦⁦(:✿ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
در زندگی جنبه‌ای شگفت انگیز💥 زیادی وجود دارد که هر یک از آن‌ها می‌تواند برای خلق لحظه‌های بی‌نظیر، کافی باشند. تنها فکر کردن به این لحظه‌ها، شادی زندگی را به رگ‌هایمان تزریق می‌کند.⚡️ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت_8 حجاب مهم است یا معیشت مردم؟! پدری را که صاحب دختر و پسری است در نظر بگیرید که
🔮 🗝 مطمئنا خانوم های محجبه بارها شاهد اثرات مثبت حجاب در زندگی‌شان بودند و به خوبی این موضوع رو درک کردند که حجاب‌ شان نه تنها مانع تحریک شهوت مردا میشود ️بلکه حتی مردهای هوسباز و فاسد را هم وادار می‌کند در برابر انها انسان باشند و بهشان احترام بگزارند ... چون در برخورد با خانم‌های محجبه چیزی که به چشم می اید؛ انسانیت و عظمت و وقار انهاست نه جنسیت‌شان عفاف و حجاب انقدر به خانم‌ها قدرت معنوی میدهد که باان به راحتی می‌تواند جنس مخالف را کنترل کنند ... حساسیت جوامع غربی نسبت به حجاب و پوشش، و به دنبال آن، تصویب قانون ممنوعیت حجاب در مدارس و دیگر اماکن، از اهمیت و قدرت بالقوه ی حجاب حکایت دارد، قدرتی که با کمترین هزینه، تا عمق جان اسلام ستیزان نفوذ نموده و لرزه بر اندام آنان می افکند 🗯@eshgss110
مثلا اونقدر بهش نزدیک باشی که... 🙃💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: از دیواره ماشین گرفتم و ارام پایین آمدم. _حالتون خوبه اقا؟ _خوبم... از بچه های مایی؟ _نه...چه خبر از پاتون؟ راه میاد؟ _تو از کجا قضیه ی پای منو میدونی؟ _یه اقا محمد که بیشتر نداریم...بایدم دورا دور حواسمون باشه. جمله ی اولش مخصوص یک نفر بود... ابراهیم. _متخصص... تویی؟ نقابش را پایین داد. با خنده گفت _بله...ولی الان عمار 33 صدام میکنن ارام سری تکان دادم و گفتم. _مگه تیر نخوردم؟ چرا سالمم؟ _شرمنده مجبور شدم با شلیک مغناطیسی بهتون تیراندازی کنم یکی از تک تیراندازا شمارو هدف گرفته بود. _خداقوت...خبری از خونه ی من نداری؟ همه خوبن؟ _الحمدلله همه خوبن جز دوتا از مامورا که دم کوچه زدنشون یکیشون که شهید شد؛ اونیکی هم منتقل شد بیمارستان. _اونی که مجروح شده کیه؟؟؟ _شما نمیشناسید از زیر گروهای منه. _بی زحمت بیسیممو از داخل ماشین بده خم شد داخل، بیسیم و جلیقه ام را داد دستم _سعید رو خطی؟ _صداتونو دارم _وضعیت چطوره؟ _فعلا سفید _فعلا؟ _تنها کسی که احتمال میره لو بره فرشیده...نگرانم بلایی سرش بیاد. _خیله خب میام صحبت میکنیم. جلیقه را تنم کردم و از رویش پیراهنم را پوشیدم که در خیابان جلب توجه نکند. _اقا برسونمتون؟ _نیازی نیست ...خوشحال شدم از دیدنت فعلا.. رسول: _الو اقا محمد.. خوبید؟ _اره خوبم رسول جان چه خبر؟ _دارم میرم خونه یه سر بزنم؛ خونتون محافظ گذاشتن خیالم راحته. _خواهرتم میبری؟ _نه. سحر رفت هتل _استراحت کن فردا اگه حالت مساعد بود زنگ بزن بیام دنبالت _ممنون. کلید را انداختم به در _ اقای خادم شمایید؟ با صدای همسایه ی بالا، سرم را برگرداندم. _سلام اقای معرفتی خوبید؟ _سلام. کجا بودید این چندماه؟ صاحب خونه دنبالتون بود. _پس چرا بهم زنگ نزده؟ _خب طرف حسابش خانمتونه...راستی همسرتون خیلی وقته نیستن...اتفاقی افتاده؟ کلافه از سوال جواب هایش گفتم. _فوت کردن. بعد زیر نگاه متعجبش با خودکاری که در جیبم بود روی دستش شماره ام را نوشتم . _بگید به من زنگ بزنه. وارد شدم. دکمه پیراهنم را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. در یخچال را باز کردم و بطری را در آوردم... بعد از خوردن چشمم خورد به کاغذ روی یخچال. ((بطری آبو دهنی نکن آقا رسول... امشب شیفتم، غذات تو یخچاله گشنه ات شد گرمش کن بخور گرم کنیا... معده درد میگیری دوستت دارم میبینمت )) لبخند ریزی زدم و دوباره یخچال را باز کردم. نگاهم را بین میوه و خوراکی هایی که خراب شده بودند چرخاندم چشمم خورد با قابلمه ی زرد رنگ. بوی دلمه هنوز تازه بود برش داشتم. یاد دیالوگ های زینب افتادم... _فلسفه ی این قابلمه و ظرفای زرد چیه بانو؟ _اینا مخصوص شماس که هیچی نمیخوری اقا رسول...اشتهاتو باز میکنه؛ از بس که درگیر کارتی من باید حواسم بهت باشه... _دم شما گرم... شعله ی گاز را زیاد کردم تا زودتر گرم شود. در این فاصله به سمت اتاق رفتم. پیرهنم را درآوردم و پرت کردم گوشه ای بعد کمد را باز کردم تا لباس بردارم. بازهم کاغذ.. از پشت در کمد کندمش و زمزمه وار خواندم. ((بار هزارم...لباستو بزن به آویز)) شاید بار اولی نبود که این کاغذ هارا روی در و دیوار خانه میدیدم ولی برایم تازگی داشت. زینب انقدر خوب مرا در این یک سال شناخته بود که تمام عادت هایم را حفظ کرده بود. چقدر جای خالی اش حس میشود. روی تخت نشستم. _رسول... چرا اینقدر بی انرژی شدی؟ _چی میدونی از دردی که من کشیدم...تو که رفتی؛ منم که هر روز باید دوریتو تحمل کنم زجر بکشم... خواستم چیزی بگویم که با خنده گفت _فک کنم غذات سوخت استاد محمد: _اقا فک کنم فهمیدننن... با صدایش سر برگرداندم. پ.ن: واقعا نیستی؟ پس چرا من حضورت را حس میکنم؟(: به قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/788326 ✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨
مثلـایہ‌تسبیح‌بردارے! هۍقربوݩ‌صدقش‌برےˇˇ تاخوابت‌ببرھ ♡ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••بندت‌فدات‌بشہ‌آخدا 🌿
منتظر یه رمان متفاوت و ارزشی که قسمتیش در مورد امربه‌معروف و نهی‌ازمنکره باشید.✌️🏽 ༺
اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد رسید، چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه میخواهیم دست یابیم جبران خلیل جبران| لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیَّ الْعَظِیمِ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
برای امروزت آرزوهای کوچیک دارم.. مثلا چشماتو که باز کنی، خستگی‌های دیروزت رو در خوابِ دیشب جا گذاشته باشی! تمام تَنِت لبریز باشه از طراوت و سَر زندگی! یک لقمه نون و پنیر صبحانت باشه و مادری که هر صبح دعای خِیرش بدرقه راهته! برات آرزوهای کوچیکی دارم، که شاید حسرت‌های بزرگِ خیلیا باشه💜✨ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
أینَ‌بَقیة‌اللّہ♥~~~ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨ 'قصّہ اسارت'✨ پیرمرد با خواهر زاده‌اش اسیر بودند. هر روز غروب، بچه‌ها دورش جمع می‌شدند. او هم با آهـنگی دلنشـین قرآن می‌خوانـد. ما آرام مـی‌شدیم و عـراقـی‌ها، ناآرام. آنـها با خشـونت بـچه‌ها را مـتفرق می‌کردند و به پیر مرد بد و بیراه می‌گفتند. به همه‌ٔ ما می‌گفتند:"شما آتش پرست هستید"! پیرمرد نازنین، بعد از مدتی مبتلا به سـل شـد؛ آن گـاه مـا نـاراحت بودیم و عراقی‌ها، راحت. خواهر زاده با کمک بچه‌ها مثل پـروانـه دور "دایی" مـی‌چرخید؛ امـا پـزشکان بـی‌اعـتنا، به سـراغش نـمی‌آوردند. می‌گفتند:"ما داروی اضافی نداریم که به شما بدهیم"! عاقبت هـم آن غریب، در غروبی غمگین، به شهادت رسید.
[ا[♥️🌿]ا] انتظار فـرج به این معناست که ما خودمان را براے سربازے امام زمان{عج}آماده کنیم... با تهذیب نفس و ترک گناه و... ‹‹سید‌علےخـامنه‌اے›› ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨