✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"بسم رب الشهداء والصدیقین"
#همسفران_عشق
#پارت_1
داشتم پرونده های تکمیل شده را مرتب می کردم که چشمم به پرونده سبز رنگی خورد که طبق معمول روی آن دست نوشته (سرهنگ شهیدی) با سنجاق وصل شده بود.
معمولا وقت نمیکردم به دیدن سرهنگ بروم، برای همین خودشان زحمت آوردن پرونده را می کشیدند.
داشتم پرونده را ورق می زدم. چشمم به عکس و مشخصات زنی خورد. این چند وقت بلای جانم شده بود. مجبور بودم تمام مدت ماموریتم را، با این بلا بگذرانم.
_سرکار خانم نجلا امینی
در داستان پرونده، غرق بودم که صدای سروان محمدی من را به خود آورد:
_جناب سرگرد؟
_بفرمائید.
_سرهنگ گفتن اسامی کسایی که تو ماموریت با شما همکاری می کنن رو براتون بیارم.
_ممنون لطفا بزارید روی میز.
با بسته شدن در، دستم را سمت کاغذ روی میز بردم.
با دقت اسامی را خواندم. خدای من ،گر گرفته بودم.
از عصبانیت، کاغذ را در دستم مچاله کردم و در حالی که از جایم بلند می شدم، مشتی نثار میز آهنین کردم.
_از این بهتر نمیشه، سه تا خنگ که جز خندیدن و مسخره بازی چیزی سرشون نمی شه . خدای من اون زنه رو کی تحمل کنه؟
در دل به سرهنگ غر می زدم،کاغذ مچاله شده ای که حال از عرق کف دستم خیس شده بود را دوباره باز کردم با پوزخندی اسامی را دوباره خواندم.
_جناب سروان کامیار جلالی، سروان علی مهدوی و شوهر خواهر گرامی،سروان مهدی حسینی
بعد از ساعت کاری و زمانی که تقریبا ،کسی داخل ساختمان نبود،
به سمت اتاق این سه عجوزه راه افتادم، سعی میکردم عصبانیتم را کنترل کنم.
در را بلند و بی خبر باز کردم...
در حیرت با صحنه ای مواجه شدم که این سه کچل پر مو ساخته بودند...
به قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16465671332218
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_2
با صدای باز شدن در،کامیار با برف شادی به سمتم هجوم آورد و چهره ام را هنرمندانه به گند کشید.
و حالا نوبت جشن پتو بود، که قبل از من تدارک دیده بودند.
من در حالی که هنوز در شک به یک جا خیره شده بودم، با اولین ضربه پتو که از طرف علی بود مشتم را بر سرش حواله کردم.
به در تکیه دادم ، سعی کردم نفسم را که به شماره افتاده بود برگردانم که با در و دیوارِ اتاق مواجه شدم.
_ای بابا
کل دیوار های اتاق، پر بود از نوار های تزئیینی و یک پارچه بزرگ که رویش با خط خرچنگ قورباغه ای که معلوم بود خط مهدی است، نوشته شده بود.
_محمد جان سالگرد درجا زدنت در درجه سرگردی ،مبارک باد.
و بدتر از آن، این بود که سرهنگ قبل از من آنجا بود و داشت با این سه گلوله نمک، به قیافه باباقوری من می خندید.
همه این ها فقط در چند دقیقه تمام شد.
حالا نوبت من بود که حالشان را بگیرم.
بعد از اتمام این مراسم مسخره، این سه بزرگوار را به ضربات پتو، میهمان کردم و در حالی که هر کدام گوشه ای التماس می کردند سیر کتکشان زدم.
مهدی گوشه ای کز کرده بود
_ جان مادرت ول کن محمد ،غلط کردم.
_ بابا محمد ول کن تو رو جان جدت، له شدم.
و علی بیچاره،که دیگه نایی براش نمانده بود با معصومیت خاصی می خواند.
_اگر بار گران، بودیم و رفتیم.
اگر نامهربان، بودیم و رفتیم.
لحظه ای دلم به حالشان سوخت ولی از رو نرفتم.
فریاد زدم..
_از کی تا حالا تو اداره سازمان از این بچه بازیا راه می ندازن؟
بعد از دقایقی،آنها را کادو پیچ شده تحویل سرهنگ دادم.
چند قدم عقب رفتم. درحالی که انگشت اشاره ام را به سمتشان، گرفته بودم گفتم:
_برادرای مجاهد،دفعه آخرتون باشه از این جور دورهمی ها برگذار می کنید.
و با نیشخند ادامه دادم.
_درضمن. باز هم تو ماموریت با بنده همراهید.خودتونو آماده کنید .
من منتظر یه اشتباهم که گزارش بنویسم.
در حال خروج از اتاق، چهره سرهنگ را دیدم که از شدت خنده قرمز شده بود.
نزدیک به پایان ساعات کاری بود.
اما باید قبل از رفتن با خانم نجلا امینی تماس می گرفتم تا برای عملیات هماهنگ کنم .
به قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16465671332218
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
قولمید؎!🤝
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_2 با صدای باز شدن در،کامیار با برف
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_3
این حکم ماموریتی بود که به اجبار باید فرماندهی می کردم
مردود بودم..
نه برای فرماندهی؛ برای...
حرف سرهنگ مدام در ذهنم تکرار میشد.
_غیر کمکی که باید بهش بکنیم،به این فکر کن برای به اخر رسوندن پرونده به مهارت و اطلاعاتش نیاز داری؛ یه مدت با خانم امینی کنار بیا
صدای بوق تلفن در اتاق پخش می شد.
بالاخره جواب داد.
_الو. بفرمائید؟
_سلام . سرگرد فاطمی هستم، از ستاد مبارزه با مواد مخدر.
با لحن مغرورانه ای جواب داد
_بله شناختم
_ سرهنگ شهیدی گفتن که قراره با ما همکاری داشته باشید. درسته؟
_بله
_اگه مشکلی ندارید فردا ساعت نه ستاد باشید.
_خدمت می رسم.
پشت میز نشستم و قبل از خروج از ستاد، پرونده را برای بار سوم مرور کردم.
یک پرونده ی کاملا پیچیده که قرار بود در پارتی های شبانه، همراه با خانم امینی به عنوان نیروی نفوذی، شرکت کنیم و بعد وارد باند مواد مخدر شویم.
کلید را از جیبم در آوردم و داخل قفل جا کردم.
طبق معمول سماور حاج خانوم، در حال جوشیدن بود.
به سمت تخت داخل حیاط رفتم .
روی تخت نشستم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.
تاخواستم از آرامش حیاط خانه لذت ببرم،خواهر گرامی از راه رسید و شروع کرد به حرف زدن.
_سلام داداش محمد. خوبی؟
_علیک. باز ما خواستیم دو دیقه چشم بزاریم رو هم،عروس خانوم از راه رسید.
_وا دادااااااش
_جانم.
_چرا اینجوری میکنی؟مثلا اومدم حالتو بپرسم ها.
_خوبم ممنون.
بعد از چند ثانیه مکث ادامه دادم.
_در عجبم، خدا چطور در و تخته رو جور میکنه . فقط مهدی می تونست عاشقت شه و بیاد سمت دختری مثل تو، جون داداش.
_حالا که اینجوریه من می رم که چشت، به تخته نخوره.
و بعد به حالت قهر به سمت اتاقش رفت.
_باز اومدی گیر دادی به این دختره.
با لبخند جواب دادم
_علیک سلام حاج خانوم.
بی زحمت یه چای تازه دم بریز که انشالله فردا می رم ماموریت از شرم خلاص میشی.
_محمد مادر بلند شو از دل مریم در بیار، بعد بیا چای برات بریزم که خستگیت در بره.
از جایم بلند شدم
_به روی چشم.
و در حالی که بلند می خندیدم به سمت اتاق عروسکی مریم راه افتادم .
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16466607127010
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab