هرگاه دلت تنگ است میهمان شاه خراسانے🙃💔
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥حتما ببینید
پشت پرده ماجرای مهسا امینی
و اغتشاشات اخیر
فوت مهسا امینی با برنامه قبلی؟
افشای اسپانسر های علی کریمی در…
رد پای تجزیه طلب ها در...
🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨
با "حسین" در اردوگاه زندگی خوشـی داشـتیم. هـم غـذا بـودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کـردند؛ در اتـاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بـعد، روزی دیـدم یک نفر جـلو آسـایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس میکشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم.
زیر لب گفت:"رضـا جـان! دارم میمیرم. چـند روز است که هـیچ نخوردهام".
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت:"نـمیتوانـم بـخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم میدانم که بـیماریم کـهنه شده و درمانی ندارد".
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمیتوانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بـیمارستان گـذشته بـود کـه خـبر آوردند:"حسین فضایی از دنیا رفته است".
و چه مظلوم و بی باور!
#پلاڪ
ماهصفر ماهغریبی است . به کسی رحم
نکرد، مخصوصا به زینب که باید بعد از
داغِ امامحسین ع داغ رقیهاش را ببیند
وُ بعد از آنها . . داغِ برادرشحسن ع و
رسولاکرم ص . بهآخرشهمکهمیرسیم
غریبی امامرضا ع را به یادمان می آورد
بیشتر که فکر میکنممیبینم این ماه ماه
جداییاست . جدایی زینب از برادرانش
جدایی فاطمه س از پدرش . .
ــ گلِریحان .
به دوستش گفت: خبر داری فلانی دربارت چقد غیبت کرده؟ /:
دوست گفت: اون تیری رو به سمتم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا اون رو برداشتی و در قلبم فرو کردی؟ :)
امام علی میفرمایند: از سخنچینی بترس که این کار، بذرِ کینه میافشاند و از خدا دورت میکند.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_56
سعید:
با فریاد و تکانهای رسول وحشت زده پتو را کنار زدم و نشستم.
به صورت به هم ریخته و دندانهای قفل شدهاش خیره شدم.
بیاختیار وجودم پر از اضطراب شد
با پایین ترین حد از صدا لب زدم.
_چیه؟ چیشده رسول؟
_محمد...
گرفتنش
لبخند زدم تا آرام شود.
_اینکه جزو نقشهمون بود...چرا بی قراری؟
_آخه عطیهخانومو هم گرفتن...
انگار مغزم قدرت تحلیل جملهاش را نداشت.
ادامه داد:
_گوشی هر دوشون از دسترس خارجه
برا عطیه خانم تو ماشین مونده
برا محمدم کلا معلوم نیست چرا آنتن نمیده.
پاشووو بیا بریم.
دستم را محکم قفل دستش کرد و سعی کرد بلندم کند.
_سعیییید دربیا از خماریییی الان وقتش نیســ..
با قطع شدن جمله و درهم شدن صورتش متوجه دردش شدم.
دستش را فشردم و از زمین بلند شدم.
دست پشت کمرش گذاشتم.
_خوبی؟
با سر تایید کرد ولی ظاهرش این را نشان نمیداد.
_میخوای بشینی اینجا من برم؟
_نه
عطیه:
جایی که بردند شبیه ورزشگاه بود که محوطهی بیرون زمین سوارکاری بود
قفل در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم.نه چشمانم را بست نه دستانم را و این مرا میترساند.
روی زمین نشستم؛ سرد بود.
گوشه چادر را دورم پیچیدم تا شاید گرم شوم.
کمی سر چرخاندم تا با محیط دوروبرم آشنا شوم.
تقریبا چند متر جلوتر، مقابلم یک جعبه بود که معلوم بود داخلش نیزهی پرتاب است.
چند لباس ورزشی و کفش کهنه روی زمین افتاده و رویشان را خاک زیادی پوشانده بود.
فاتح:
گوشهی پیاده رو ایستاده بودم.
داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود کسی را بیهوش کرد بدون زد و خورد.
حتی متوجه نزدیک شدن محمد هم نشدم.
ناگهان با صدای زمین خوردن کسی سرم را بالا آوردم.
فرشید:
_الان وقتشه...
به محمد نگاه کردم که چند متر بیشتر با من فاصله نداشت.
درحال خودش نبود.
انگار داشت گریه میکرد.
برای اولین بار بود گریه یک فرمانده را میدیدم.
اسلحه در دستانم میلرزید...
_بزنننن زود باششش.
با تشر دوبارهی مرد مجبور شدم...
یک قدم از من رد شد.
چشمم بستم و پشت اسلحه را کوبیدم به گردنش.
با صدای افتادنش روی زمین چشمانم را باز کردم.
این بار مرد از من پیشی گرفت و از دستانش گرفت و کشید داخل ون.
فاتح که تازه به خودش آمده بود با سردرگمی پرید داخل ون.
در را که بستم نشستم روی یکی از صندلیها
من و فاتح عقب بودیم و مرد رانندگی میکرد.
دست محمد را که چپ افتاده بود روی سینهاش گذاشتم و دستی به چشمهای خیسش کشیدم.
فاتح هم مثل من محو تماشایش بود.
پ.ن:یه دردایی مال خود ادمه
نمیشه به کسی گفت؛ وقتی به کسی میگی از ارزشش کم میشه؛ دستمالی میشه🙃
به قلـــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨💚
صبحتون سرشار از الطاف الهے☺️
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
داشتم فکر میکردم چرا باید آدما انقدر برام مهم باشن که بخش عظیمی از وقتم رو بزارم برای فکر کردن به رفتارشون!
نتیجهی فکر کردنم این شد که: اگه همون وقت رو بزارم برای اصلاحِ خودم، هم زندگیم راحتتر میشه هم دیگه آدما انقدر واسم بزرگ نمیشن که بتونن بهم ضربه بزنن..
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨