eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
339 دنبال‌کننده
2هزار عکس
850 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمـٰآن‌ازتوخبـرداشت‌ولـےماازطُ سَھمِ‌مان‌بـےخبری‌بودنمـےدانستیم :) .🌱💔
لاٰ اِلٰهٰ اِلَّا اللّٰهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبیٖن🌿
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
🔴 اگر باختیم ، اما حکمت خدارو دیدیم🤲 🔹 هیچ کار خدا بی حکمت نیست
‌. . مےخندیدند و با انگشت نشانش میدادند: یلِ بدر را ببینید!! ببینید چطور از پا افتاده! هر چیز کوچکے او را بھ گریھ مےاندازد! آتش روشن میکنند گریھ میکند..💔 میخ بھ چوب میکوبند گریھ میکند..💔 در مےبیند گریھ میکند .💔. یا حتے آن دیوار را ..💔 یا مثلا زن پا به ماه ..💔 _با این همه غم چه کنم مادر؟ .
من دݪم ݥےخواد دیوونه‌ے تو باشم... الهم عجـــل لولیڪ الفرج...💔
ليْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ ؟ کاش می دانستم اکنون کجا اقامت داری 🖇💌
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_57 ( سه سال قبل )⌛️ محمد: _حیدر...
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _کامیارررررر _چیه چرا یهو داد میزنی؟ _هارد رو لپ تاپه... درش نیاوردم _نترس بابا قبل اومدن رفتم اتاقت حلش کردم. ابرو بالا انداختم. _اوم ممنون...بعد کی مرخص می‌شم؟ _علی داره با دکتر حرف میزنه؛ صبر داشته باش... با تمام شدن جمله‌اش تقه ای به در اتاق خورد و علی وارد شد. لبخند خیلی کمرنگی زد. _کی مرخص میشم؟ _با بی رحمی تمام؛ بعد از عمل _لا اله الا الله؛ دِ من اگه می‌خواستم عمل کنم می‌کردم... _آروم باش... حالا که چیزی نشده! _آرومم... دست راستم را روی پهلو گذاشتم و گفتم. _حداقل به پرستار بگو یه مسکن بهم بده... _یعنی عمل می‌کنی؟ اولین چیزی را که دستم آمد پرت کردم سمتش. _دارم از درد جون میدمممم بی عقللل تو به فکر عملی؟؟؟ اونم عملی که معلوم نیس ترکشارو بتونن در بیارن یا اصلا زنده بمونممم علی با دست شانه ام را به پایین فشار داد. _خیله خب رفتممم نفس کم نیاری؟! ......... روانویس را روی کاغذ گذاشتم و شروع کردم به نوشتن... حالمون حال خستگیه... و دلمون گرفته از هرچی که دور و برمونه قلبمون آدمایی رو می‌خواد که مثل هیچکس نیستن... و پاهامون خاک هایی رو میخواد که وقت قدم زدن تمام وجودمون بشه آرامش و پر بشه از حس امنیت در کنار شما... نیستیم و دوریم و پر گناه قبول... اما مگه نمیگن هر چی شکسته تر خریدنی تر؟ مارو بخرید، ببرید، و بذارید کنار خودتون همونجایی که ما حرف می‌زنیم و می‌نالیم از عالم و آدم و می‌دونیم که هستید و می‌شنوید این قلب شکسته ما رو ببرید همونجایی که هستید... طلائیه، هویزه، شلمچه...یا حتی خاک های خسته‌ی سوریه خودتون می‌دونید چقدر خسته ایم چقدر دلتنگ و آواره.. چقدر دلتنگ روزهایی که خاک های طلائیه و فکه رو زیر و رو می‌کردیم یا روزهایی که رازهامون رو زیر آسمونِ کانال کمیل زمزمه می‌کردیم... کاش بشه رفت؛ رفت و دور شد از همهمه های روزمره و گناه هایی که خواسته و ناخواسته انجامشون میدیم... جایی مثل آغوش آسمان... _محمد حیدر... سرم را بلند کردم و به چهره‌ی علی خیره شدم. _آماده‌ای؟! گوشه لبم ناخودآگاه بالا رفت. _آماده‌ام ولی... پایش را داخل گذاشت و به سمتم آمد. _ولی چی؟‌ می‌ترسی؟ ته دلم امیدی به خوب شدن نداشتم... از طرفی تا بحال کسی حرف های دلم را نشنیده بود برای همین زبان به دهن گرفتم. _نه...بیخیال؛ رفتم تو زنگ بزن به خواهرم. کاغذ را تا کردم و لای لباس هایم گذاشتم. روی تخت نشست. با چشم های رنگی‌اش به من خیره شد. پیشانی‌اش چین خورد... _یه چیز بهت بگم عصبی نمیشی؟ قول میدی خودتو کنترل کنی؟ _چیشده؟ _سهیل... اسمش که آمد مغزم هنگ کرد. _سهیل چی؟؟؟ _صادق زنگ زد گفت اعتراف کرده؛ گفته نادرو میشناسه _خب؟! ادامه‌اش... _یه چیز دیگه‌ام گفته که شاید برات دردسر درست کنه و... با شنیدن کل حرف هایش بی‌اختیار رگ گردنم شروع کرد به منقبض شدن... _میرم ستاد _اما... _بسههههه؛ وقت گوش دادن به حرفاتو ندارم...لباسامو بده مریم: _عمه راضیه... _جانم _با مامان حرف میزنی بیخیال لباس سیاه من بشه به جاش به فکر نورا و محمد حیدر باشه؟ خود منم دلم نمی‌خواد به خا‌طرم عروسی داداش عقب بیفته. از آشپزخانه بیرون آمد و لیوان معجون را دستم داد. _تو کاری به این کارا نداشته باش! بیا بگیر بخورش... معصومانه نالیدم _این چهارمیه؛ دیگه جا ندارممم _حرف نباشه دختر، تمام بدنت ضعف کرده بخور. _اول زنگ بزن مامان بگو بعد لیوان را روی میز کوبید و بلند شد _لجبازی عین بابات چی بگم بهت اخه... خیله خب... به قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | مهمان یک مهمانی خاص 🔸همه‌ی ما به مهمانی دعوت می‌شویم و از قبل می‌دانیم که صاحب آن مهمانی کیست، این‌بار اما شما روایت یک مهمان را می‌بینید که نمی‌داند به کجا دعوت شده است! اما به محض رو در رویی با میزبان... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید 🎥⭕️ هدیه معنادار به مردم کشورهای مختلف در جام جهانی قطر و واکنش آنها… 🔻 @seyyedoona
بزرگی را گفتند: رازِ همیشه شاد بودنت چیست؟ گفت: دل بر آنچه نمی‌ماند، نمی‌بندم! فردا یک راز است نگرانش نیستم، دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمی‌خورم و امروز یک هدیه است قدرش را می‌دانم🌱 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀نماهنگ «قول مادرانه» روایتی متفاوت از حادثه تروریستی شاهچراغ تهیه کننده: زنده‌یاد محمد جعفری تولید شده در تهیه شده در 🔸تقدیم به پیشگاه سراسر نور و امنیت حضرت احمدبن‌موسی شاهچراغ علیه‌السلام http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
໑♥️⛓ • . برادرجان..(:💔 دلم‌یڪ‌جرعہ‌شھادت‌میخواهد بہ‌اعمالم‌ڪہ‌مینگرم‌لیاقتش‌راندارم.. ڪرم‌وعطایِ‌شھیدان‌راڪہ‌نگاه‌میکنم مصرترمیشوم! میشودمرابپذیرید؟.. 💌¦↫🕊✨ 📿¦↫💛! @sadrzadeh1
ننه علی رو میشناسید؟ وقتی پیکر پسرش رو آوردن، طاقت نیوورد گفت من نمیتونم بدون پسرم باشم اومد روی قبرش یه اتاقک حلبی زد همونجا زندگی میکرد صدای لا‌‌لایی‌های شبونه ننه‌علی، شده بود روضه شب‌جمعه بچه‌ها تو گلزار شهدا.. دور این اتاقک حلقه می‌زدن و گریه میکردن این ینی و ننه علی سالها پیش پرواز کرد و در کنار پسرش به خواب ابدی رفت در آغوش پسر🥺 🌱
چقدر شما ساده‌این! برف نیومدنِ تهران هم کار خودشونه، میخوان نیروهاشون لیز نخورن😂😏 من👈🏻🙄🤦‍♀💔 براندازا👈🏻🤨😎 خودشون👈🏻🔫😐 شمایی که داری میخونی👈🏻😂😐
تاریخ دقیق براندازی حکومت آخوندی از نظر یک برعنداز👈🏻چارده پونزده شونزده...هرکی بگه شونزده نیست، هیفده هیجده نوزده، بیست😐😐😂 وقت مارم گرفتن به جان عمه‌ام😔🙄 زودتر تمومش کنید خب🤓
غلط غلطه، حتی اگه همه دارن انجام میدن و درست درسته، حتی اگه هیچکس انجام نمیده! همرنگ جماعت نبودن، همیشه بد نیست...(: ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_58 محمد: _کامیارررررر _چیه چرا یهو
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: پالتو شیری رنگم را از دست علی گرفتم و با قدم های بلند بیرون رفتم _واستاااا کجاااا عملت چی میشه پس؟! با عصبانیت طعنه زدم _شاید سه سال دیگهه با تمام دردی که در کمر و پهلویم پیچیده بود به سرعت از بیمارستان بیرون رفتم. بعد از کمر بند طبی که از داروخانه خریدم، سوار اولین تاکسی شدم به مقصد ستاد... داخل ماشین پیراهنم را بالا دادم و کمربند را محکم بستم. به شدت تیر می‌کشید. _آقا خوبی؟ _آره پدر جان چیزی نیس...کمرم گرفته. زمزمه کرد. _خدا شفا بده تا برسیم جانم به لب رسید. _حاجی دمت گرم _به سلامت از ماشین پیاده شدم و تک تک پله های ورودی را بالا رفتم. نفهمیدم چطور خودم را رساندم مقابل اتاق سرهنگ. وارد اتاق که شدم صاف ایستادم. رنگ نگاه سرهنگ با همیشه فرق داشت. _آقا محمد تقبل الله؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ احیانا نباید زیر تیغ جراحی باشی؟ در دلم گفتم +بایدم همچین انتظاری داشته باشید؛ برم که یه نیمچه پسر بهم انگ خیانت بزنه؟! _باتوام سرگرد... چشمانم را بستم و گفتم _اگه ممکنه یه مدت کوتاه بهم وقت بدید تا این پرونده رو به یه جایی برسونم بعد با خیال راحت مراحل درمانو میگذرونم نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثارم کرد. انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت _فقط یه ماه محمد...فقط یه ماه نفسم را بیرون دادم و زیر لب خداراشکر کردم. _محمد... _بله؟؟ مستقیم به چشم هایم خیره شد و با تردید گفت _مطمئنی چیزایی که سهیل میگه کاملا غلطه؟ دروغ چرا؟ بازهم از تهمت های ناروا دلم به درد آمد. نمی دانم متوجه حالم شد یا نه که گفت _منظورم این بود که مطمئنی تورو با کسی اشتباه نگرفته؟ لبخند زدم. _ته توشو در میارم. نیروی کمکی می‌خوام. سر آرمان خلوته احتمالا... _ترتیبشو میدم. به سمت اتاق بازجویی رفتم. طبق معمول صادق و فرزاد پشت سیستم نشسته بودند. با دیدنم از جا بلند شدند. _بشینید... بعد مکث کوتاهی به چشم های منتظرشان نگاه کردم و گفتم _صادق یه کاری باید انجام بدی _جان چه کاری؟ _بازجویی سهیل...خودمم از اینجا کنترل میکنم _باید به چی اعتراف کنه؟ _به همونایی که چند ساعت قبل اعتراف کرده. می خوام تمام کلماتی که به زبون میاره، دمای بدنش و کل حرکاتشو آنالیز کنم. _حله حاجی تو بازداشتگاهه الان میگم بیارنش. لبخند زدم. تا میتوانستم ریه هایم را از هوا پر کردم و هدفون را روی گوشم گذاشتم. در عرض ده دقیقه سهیل را آوردند. با دقت به نمایشگر نگاه کردم. صادق مقابل سهیل ایستاد و تب لتش را روی میز گذاشت. ساعتش را در آورد و نشست. سهیل که معلوم بود کلافه است با لحن تندی گفت _من که اعتراف کردمممم چی از جونم می‌خواین؟ آرام گفت _کسی به اسم نادر میشناسی؟ _با اینکه قبلا پرسیدین ولی باشه...میگم چون میدونم یکی اون بیرون خیلی مشتاقه! می‌شناسمش نیلا از اون دستور می‌گرفت. به صادق پیام فرستادم _بپرس از کجا می‌شناستش؟ _توام برا نادر کار میکردی؟ کجا باهاش اشنا شدی؟ ابرو بالا داد. _شاید باور نکنید ولی سرگرد معرفیش کرد. نیشخند زدم. تا خواستم به صادق پیام بدهم خودش با اخم گفت _حرفات تناقض داره! هم با اعتراف قبلیت هم با جواب سوال قبلیم. ضربان سهیل بالا رفته بود. _چی داری میگی برا خودت؟ کجای حرف من تناقض داره؟ _از یه طرف میگی نیلا از نادر دستور میگرفته از طرف دیگه میگی سرگرد دست نادرو گذاشته تو دستت. کاملا مشخص بود اضطراب گرفته. نوشتم _بهش آب بده الانه که پس بیفته!لیوان پلاستیکی روی میز را تا نیمه آب ریخت. _بخور... عصبی گفت _نمیخوام...؛ شما با خودتون چی فکر کردید که بهم انگ دروغ میزنید؟ نوشتم_صادق تمومش کن... بیا بیرون بعد خواندن پیام آرام ساعتش را به دستش بست و بلند شد. _فعلا کارم باهات تمومه. خواست برود که سهیل فریاد زد. _سرگردتون کجا قایم شده که خودش نیومده بازجویی؟ نکنه میترسه دهنمو باز کنم چیزی رو که نباید بگم؟ خواستم بلند شوم که فرزاد دستم را گرفت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_59 محمد: پالتو شیری رنگم را از دست
_خودتو کنترل کن سرگرد... اون منتظر همین عکس العمله... که یکدفعه گوشی ام زنگ خورد و دنباله اش صادق وارد اتاق شد. _تموم شد _خسته نباشی عالی بود. تماس را وصل کردم. _چیشده مهرداد؟ با هیجان گفت _بگو چی پیدا کردم؟! _معلومه خبر خوش داری... _ان شاءالله؛ یه راه باز شده. تلگرام نادرو چک کردم متوجه شدم از یه پسر حدود ۴۰۰ قبضه سلاح تحویل گرفته. ته توی پسرو در آوردم ۳۶ سالشه تو تهران زندگی میکنه. اسمش نظره رفت و آمدش با نادر زیاده. از چتاشون مشخصه خونه تیمی دارن که میتونم از شماره‌اش ردشو بزنم. _بابا ایول مهرداد...التماس دعااا؛ فقط کاراشو سریع بکن که بریزیم بگیریمشون تا دیر نشده _چشم. نفس عمیقی کشیدم و با هیجان شماره عبدالله را گرفتم. بعد چند ثانیه جواب داد. _به به به بههه آقا محمد حیدر؛ بابا مشتاق دیدارررر _چطوری عبدالله؟ _خوبم خبریه؟ _اونم چه خبری! یه آدرس برات میفرستم برگه ماموریتتو پر کن بیا که لازمت دارم. _ماموریت با محمدحیدر چه شود... نیم ساعته سر قرارم ........ شاه کلید را داخل قفل پیچاند و آرام بازش کرد. نقاب را پایین کشیدم و گفتم _ اتاقا برا من بقیه اش برا تو... وارد شدیم. از اولین اتاق شروع کردم به گشتن. بوی هروئین و تعفن در خانه پیچیده بود. در یکی از اتاق ها بسته بود. بازش که کردم خشکم زد. جنازه یک دختر که گلویش جویده شده بود... خونش روتختی سفید را سرخ کرده بود. ناگهان.... به قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16702705361098 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
دنیا برای هیچ نوشنده‌ای زلال نمی‌شود و به هیچ یاری وفا نمی‌کند! ✍🏻امام علی(ع) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
+زهرا جان... بعد تو با دیدن در هم لرز مےگیرم بے تو چاه هم جوابگوے دردهایم نیست...(:💔
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_59 محمد: پالتو شیری رنگم را از دست
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند...✨🌱 _کجایی که ببینی تا دو دقیقه دیگه چرخم میکنه، چلوکباب تحویلت میده؟! +گلویم را چندسانتی برید. _آقااااا ول کن مگه گوسفندممم +خون دختر بیچاره را مکیده... _دست بردم سمت کاسه‌ی چشمش! +با دیدن جنازه ها یک قدم عقب رفت. _زیادی موی دماغ شد یه چشمشو مهربون درآوردم!/: +پشمک جان من حالم خوبه.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
مادر که برود قلب جهانیان رنگ عوض می‌کند...🙂💔
فاطمیه‌کہ‌مۍشود، زیاددست‌روۍسینه‌بگذارید وسلام‌ڪنیدبہ«علے»علیه‌السلام این‌روزهاڪسےجواب‌سلام‌علۍرا هم‌نمۍدهد !(:💔
enc_16413967819156913919382.mp3
3.49M
مداحے سلام مادر از مهدے رسولے