eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
318 دنبال‌کننده
2هزار عکس
864 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .میعاد
sticker_mazhabi(52).mp3
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز... ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست قربون صدای قشنگت سردار 😔 به جمع ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1769341126C6022ed8ef2
✨'قصّہ اسارت'✨ يك بار با سربازی برخورد پيدا كرديم. حاج آقا ابوترابی را آوردند ايشان گفت: «شما بايد آرام باشيد اگر می‌گويند اين كار را نكنيد گوش كنيد .... » فرمانده زندان هم بود گفت: «شما مثل دختر ما هستيد مهمان هستيد من مثل پدرتان هستم.» گفتم: «ما نه مهمان شماييم نه دختر شما و نه پدری شما را قبول داريم. شما دشمن ماييد ما هم دشمن شما. با ما هم مثل يك دشمن برخورد كنيد چيزی بيش از اين نمی‌خواهيم. به هر اسيری هرچه داده‌ايد به ما هم بدهيد اما بايد حقمان را بدهيد. چيزی كه حق ما نيست نبايد انجام شود.» راوے: فاطمه ناهيدے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_60 ناگهان در بسته شد... غول بی شاخ
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: چهار ساعت بعد درگیری رفتم بیمارستان دکتر بعد از بخیه زدن زخم گلویم، چسب بزرگی رویش زد. اخرین دکمه پیراهنم را که لکه خون رویش بود بستم. _کار شما تمومه...پانسمانشو زود به زود عوض کنید که دچار مشکل نشید. _خیلی ممنون نظر را از بیمارستان مرخص کرده بودند و حالا در بازداشتگاه وقت می‌گذراند. دلم می‌خواست هرچه سریعتر از او بازجویی کنم؛ قطعا اطلاعات خوبی داشت. به سمت عبدالله رفتم. داشت با گوشی حرف میزد. _انگار هنوز حالیت نشده چه گندی زدیم یه منبع مهمو گم کردی داری میگی پیش میاددد؟؟؟ شانس بیاری پرونده رو ازمون نگیرن با دیدنم قفل ماشین را زد گفت _بعدا زنگ بزن خدافظ گوشی را داخل جیبش گذاشت. _کارت تموم شد؟ _آره... چیزی شده؟ پکر داخل ماشین نشست. _چی بگم اخه...فک کن چهارماه رو یه پرونده وقت بزاری یه دفعه با یه حواس پرتی همش دود شه. _خدا صبرت بده... استارت زد. _بی زحمت منو برسون ستاد _به روی چشم نجلا: _قشنگ شده... لبخند زدم _اره فقط چسباش اذیت میکنه با شیطنت گفت _کارمون تمومه. نیم ساعته کار ترخیصتو انجام میدم. اول نهار میدی بهم اونم چرب و چیلی؛ بعد بریم خوش گذرونی _بله بله؟ با مشت به شانه‌اش زدم _خجالتم خوب چیزیه الناز قهقهه‌ای زد که چشم غره رفتم. _ماشینمو آوردی؟ _آره .......... سوار ماشین شدم. با اینکه بدنم ضعف داشت ولی ترجیح دادم خودم رانندگی کنم. آیینه را تنظیم کردم و نگاهی به صورتم انداختم. یک چیزی کم داشت! شالم را جلو تر کشیدم. بی توجه به غرغرهای الناز که گرسنه بود مقابل یک پاساژ نگه داشتم. _چند دقیقه اینجا بشین برم یه چیزی بخرم بیام. کلافه باشه ای گفت وارد یکی از غرفه‌های حجاب شدم. با آن مانتوی جذب و سر و رو خجالت زده بودم. فروشنده با لبخند گفت _جانم عزیزم؟ چی میخواید؟ چشم چرخاندم و گفتم. _یه مانتوی بلند با چادرو روسری متعجب و مهربان چند بسته را روی میز گذاشت. _نظر منو بخوای به پوست تو این روسری میاد... یاسی بود. _عالیه بعد از انتخاب، اجازه گرفتم تا لباسم را عوض کنم. مثل چند ماه قبل نبود که مجبوری حجاب سر کنم. حالا واقعا معنی زیبایی را حس می‌کردم. نمی‌دانم چه رازی در این پارچه پنهان است که تمام وجودم را غرق لذت و آرامش کرده. مقابل آیینه چرخی زدم. _خیلی بهت میاد تشکر کردم و کارتم را به سمتش گرفتم. محمد: پرونده را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. _بگم بیارنش؟ زیر لب بسم اللهی گفتم. _بگو... چند دقیقه طول نکشید که نظر را آوردند. مقابلم نشست و با نفرت به چشمانم خیره شد. _سلام... جوابی نداد. _به مامورا گفتی نمی‌تونی بشنوی! درسته؟ یعنی ناشنوایی؟ فقط نگاهم می‌کرد... خودکار را برداشتم و روی کاغذ نوشتم. _میدونی برا چی اینجایی؟ نوشت. _نه! _پس بهت میگم. اولی: فروش ۴۰۰ قبضه سلاح گرم فقط به یه نفر؛ از پیام های شخصیت تو تلگرام مشخصه به چد صد نفر دیگه ام فروختی چیزی ننوشت. ادامه دادم. _دومی قتل؛ یه دختر بیچاره رو در اوج خشونت و بی‌رحمی کشتی! راستی اون دختر کی بود؟ _نمی‌دونم...بهم گفتن یه نفرو میفرستیم خونه، تو ترتیبشو بده. _با نادر چه سر و سری داری که شبو روز باهاش در ارتباطی؟ _کسی به اسم نادر نمی‌شناسم. _مواد منفجره هایی که رفیقت قرار بود بیاره می‌خواستین به کی بدید؟ _من کارم ترکوندن نیست کلافه مداد را کوبیدم روی میز با آرامش دیوانه کننده‌ای گفتم. _چرا ادای کسایی رو در میاری که نمی‌شنون؟ در جواب سکوتش ادامه دادم. _خیلی راحت به مشتریات ویس میفرستادی درحالی که کسی که نمی‌شنوه، نمیتونه درست حرف بزنه! بهتره نقش بازی نکنیو مثل بچه‌های خوب همکاری کنی. مثل گرگ های وحشی بلند شد و میز را پرت کرد گوشه اتاق. یقه ام را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد. آرام به دوربین نگاه کردم و زیر لب گفتم _هر اتفاقی افتاد نیاین تو! دست روی زخمم گذاشت و فشارش داد. به غیر آن تیر کشیدن ها هم شروع شده بود. دستم را داخل جیبم گذاشتم. _پس می‌شنوی... سرنگ را در آوردم و سوزنش را روی گردنش گذاشتم. _شنیدم از مرگ میترسی؟!... سرفه‌ی کوتاهی کردم. _آره...اگه نمی‌ترسیدی خودتو با سیانور خلاص می‌کردی. لرزش دستانش را حس میکردم... به قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16708495092558 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
‏در اسناد لانه‌ی جاسوسی نامه‌ای هست که در قسمتی از اون، حزب‌اللهی‌ها رو توصیف می‌کنه "اونها کسانی هستند که اگه رهبرشون بهشون بگه به کره‌ی ماه برید نمی‌پرسند چطور بریم بلکه می‌پرسند کِی بریم" (: بلهههه ما ازوناش هستیم بترسید😐
مسافران پرواز ۱/۲۰ سریعتر آماده شن فقط چند روز مونده به بلند شدن🙂💔...
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هــشـ⚠️ـدار تماشای این پست ممکن است باعث ایجاد عوارضی مثل آب‌ شدنِ قند در دل و برق‌ زدنِ چشم‌ها شود!
❨ •. هرگز نمیرد آن ڪه دلش زنده شد به عشق ثبت است بـر جریدھ‌ عالم دوام ما .. ♥️🖇 .• ❩ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اَلْخِیْرُ فیٖ ماٰ وَقَعَ روز شد، خیر است... 🖇💌
یه چیزی بگم بچه‌ها؟ یه روزی افتخار می‌کردم به اینکه اکثر رفقام بی‌دین و ضدانقلابن! ولی به نقطه‌ای رسیدم که دیدم من واقعا روی یه مسائلی غیرت دارم و این غیرت واقعا دینیه!🤦🏻‍♀ دیدم دیگه اصلا نمی‌تونم ادامه بدم و هر روز فاصله‌مو بیشتر کردم.‌ می‌خوام بگم فداسرت که توی جمع، وصله‌ی ناچسب بودی، فداسرت که دارن غربال می‌شن اطرافیانت.. صبر کن، چهارتا مثل خودت پیدا می‌کنی :)
تنها کسی که باید سعی کنی ازش بهتر باشی، کسیِ که دیروز بودی! + توکل، توسل و تلاش سه ابزارِ لازم و کافی برای موفقیت..✨ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_61 محمد: چهار ساعت بعد درگیری رفتم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _دوتا راه داری! یا مثل بچه های خوب اعتراف میکنی منم به قاضی میگم همکاری کردی حداقلش اینه دیرتر میمیری یا اینکه به کارت ادامه میدی .محض اطلاع حکم قاچاق اسلحه و همکاری با تروریست و همدستی با نادر به احتمال ۹۹% اعدامهههه. حالام دستتو از گلوم بردار تا با این سرنگ حالتو جا نیاوردم. ولم کرد... چند بار به دیوار مشت زد و نشست. معلوم بود درد چشم کلافه‌اش کرده _هروقت خواستی حرف بزنی به سرباز بگو. خواستم بروم که با صدای خش دارش گفت _صبر کن... لبخندم را جمع کردم و با اخم برگشتم. _خب؟ _سوالاتو بپرس جواب میدم... _از نادر برام بگو. چطور باهاش آشنا شدی؟ براش چیکار میکردی؟ _دو سال قبل تو تلگرام با هم آشنا شدیم. ازم خواست براش حدود ده تا کلت ببرم. یه بار پیام داد که می‌خوای در عضای پول برام کار کنی؟ پولی که میداد واقعا زیاد بود. منم قبول کردم. آخرین باری که کار ازم خواست همین یه هفته پیش بود. گفت یه نفرو پیدا کن که بره یه تعداد بسته رو از جایی که بعدا بهت میگم بگیره. بعدم اون بسته هارو باز کن و جمعشون کن تو یه بسته بزرگتر؛ رفیقِ هم‌خونه‌ات بقیه کاراشو می‌کنه... دختری هم که مرده اسمش مژگانه برا نادر کار میکرد. دیروز خودش زنگ زد گفت ازم آتو داره خلاصش کن. منم که روانگردان خورده بودم نفهمیدم چطور کشتمش. دستش را داخل موهایش فرو کرد. _هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم ناموس یه خانواده رو با دستای کثیفم بکشم. _اون خونه برا توعه؟ _نه برا نادره _نادر؟! _نمی‌دونم شایدم خواهرش... چیزی نگفته _چیزی از نادر باقی مونده که نگفته باشی؟ چند ثانیه مکث کرد. _ساعت چنده؟ _هشتِ شب _حدودِ سه ساعت دیگه یه ماشین که بارش مرغ و گوشته از شهر خارج میشه. با نادر قرار داره. چشمم برق زد. _آدرسشو رو کاغذ بنویس ......... _الو علی...اداره‌ای؟ _آره... _آدرس میفرستم خودتو برسون اونجا...اسلحه همرات باشه. ردیابتو فعال کن. یه ماشین هست که باید دنبالش کنی بارش گوشت و مرغه. حیف که من دستم گیره وگرنه به تو نمی‌گفتم. _نترس ایندفعه حواسم هست گند نزنم _امیدوارم.چند ساعت روش سوار باشی خودمو بهت میرسونم فقط... مکث کوتاهی کردم و گفتم _نمیری ها... خندید _سعیمو میکنم _مراقب باش؛ این ماموریت خطرش بیشتر از همه ماموریت هایی که تا الان تجربه کردی! _حواسم هست _به سلامت علی: موقعیت مکانی را فرستاد. با سرعت نود دوساعته خودم را رساندم. یک سوله بود. هر طرف که سر می‌چرخاندم ماشین بود که بارگیری می‌کرد. زنگ زدم به محمد حیدر. _محمد اینجا نزدیک پنجاه تا ماشینه چیکار کنم؟ _ماشینش ایسوزو یخچالداره. یه نگا کن ببین میتونی پیدا کنی؟ چشمم خورد به یک ماشین سفید که روی بدنه اش عکس گوشت داشت. برای اطمینان باید میرفتم داخلش... _بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ. راننده حواسش نبود. با یک پرش خودم را پرت کردم داخل ماشین چون بارگیری تمام شده بود و در جوری بود که کسی داخل را کامل نمیدید خیالم راحت بود. چاقویم را از کفشم بیرون کشیدم و یکی از مرغ هارا بریدم. داخلش چند بسته جاساز کرده بودند. زیر لب زمزمه کردم. _خودشه... _الو محمد؛ پیداش کردم...اینجــ... که یکهو در بسته شد و گوشی از دستم افتاد. با حرکت ماشین تپش قلب گرفتم. گوشی را از زمین برداشتم. صفحه‌اش کامل شکسته بود و کار نمی‌کرد. عصبی پرتش کردم گوشه‌ای آرام آرام زیاد شدن فشار سرما را حس کردم. اگر اینطور پیش میرفت قطعا یخ میزدم. محمد: روی شانه‌ی مهرداد کوبیدم. _موقعیتشو بفرست رو گوشیم. عجب اشتباهی کردم... فرستادی؟ _چرا نگرانی محمد؟ ان‌شاءالله هیچ اتفاقی واسش نیفتاده اگر اتفاقی برایش می‌افتاد رسما خودم را می‌کشتم. _حله... _من رفتم...شاید مجبور شم ماشینو متوقف کنم! چند نفر نیروی کاربلد پیدا کن بهشون موقعیت منو بده هر جا رفتم بیان _چقدر ازت فاصله داشته باشن؟ _بیست دقیقه _راستی...آرمان تو اتاقت منتظره بگم برگرده؟ _پ ن پ بشینه زیر پاش علف سبز شه! سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت راندم. آن لحظات از آن وقت هایی بود که دلم بدجور شور میزد و قرار نداشت. تنها نیم ساعت با علی فاصله داشتم. گوشی ام زنگ خورد. _چیشده مهرداد؟ _حاجی...ردیاب ماشین سازمان با ردیاب علی یکی نیس! _یعنی میگی علی سوار ماشینِ سوژه‌اس؟ _بله... یا موقع بازرسی ماشین گیر افتاده که احتمالش زیاده یا رفته نشسته کنار راننده الانم داره واسش چایی میریزه و مارو سیاه کرده.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_62 محمد: _دوتا راه داری! یا مثل بچ
_از دست تو...اخه الان وقت شوخیههه؟ _ببخشید فقط عصبی نشو... من فقط احتمالاتو در نظر میگیرم! _خیله خب...بی شوخی برو سر اصل مطلب _من هفتاد درصد احتمال میدم که علی تو یخچال گیر کرده و اگه تا یه ربع دیگه به دادش نرسیم یخ میزنه این بدترین و وحشتناک ترین احتمالیه که میشه داد . پایم را روی گاز گذاشتم. _مهرداد بگو نیروها فاصله شونو کم کنن... علی: قلبم داشت از سرما می‌سوخت... دست و پایم لمس شده بود. به ساعتم نگاه کردم... نزدیک دوساعت بود که در این انجماد خانه گیر کرده بودم. پشت سرهم به قلبم مشت میزدم...دیگر توان بیدار ماندن هم نداشتم... چشمانم را بستم. صداهای مبهم و داد و فریاد های متعددی در سرم پیچیده بود. با حس کردن گرمای بدن کسی خودم را مچاله کردم. محمد: _علییییی صدامو میشنویی؟؟ زنده بموننننن....نفس بکششش با دست به سینه اش کوبیدم. _این قلب نباید وایستهههه... به‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16710954474908 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨