زمان ڪوتاہ است و لحظات برگشت ناپذیر :)
زندگے ، حبابے بیش نیست
سادهتر ببینیم🕊
سادهتر بگیریم🎈
سادهتر بخندیم🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
دلم بهانه میگیرد
دقیقا مانند دختر بچه ای که دلتنگ پدر است
من دلتنگم
آقا جان کربلــــا میخواهم(:💔
‹🌱🌸›
آرام باش! درست می شود ˘˘
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست
آفتاب می تابد، شاخه ها جوانه می زنند و
تمامِ شکوفه های در انتظار، متولد خواهند شد
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب نمیایستد
و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی مانَد
بهار، خواب هزار هزار زمستان را سبز می کند
روزهای سخت رو به پایان است•ᴗ•💝
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🛑مصاحبه #سیدنا با مردم
😎😂
🔻اسم مامانتو چی سیو کردی؟
⁉️ و چندتا سوال چالشی خفن!
📌جواب جالب مردم رو ببینین!
🔻 https://eitaa.com/joinchat/2595225693Cb759e2481e
『💙🦋』
°
°
•
.
اگہیہچـٰالہڪوچیكپـرازآبباشـے،
یہسنگ ریزهمۍتونہداغونتڪنہ ..!
امـٰااگهدریاباشۍ؛🌱
هیچینمےتونهتڪۅنتبدٰه˘˘💛!
هیچــے . . .
یه روزایے هرچے دعا مےڪنے برآورده نمیشه
اینموقع هاست ڪه باید مادرو بشونے یه گوشه
شروع ڪنے دورش راه رفتن . . .
قربون صدقهاش برے و صورتشو بوسه بارون ڪنے
حال و روزتو ڪه ببینه گریه اش مےگیره(:
سرشو میگیره بالا میگه: خدا من نمےدونم بچم چے مےخواد، ڪجا گرفتار شدهـ . . .
خودت به دلش یه نظر کن🙃
روز مادراے عاشقتوݩ بےنهایت مبارڪ(:
تنبلی میکنی؟
به قولِ آیت الله حقشناس: اونقدر توی قبر بخوابی که استخونت بپوسه!
وقت برای استراحت هست، فعلا باید تلاش کنیم و زنده باشیم🌱
البته انسانِ زندهیِ موثر؛ وگرنه حیواناتم زندن! بالاخره یه فرقی باید بینِ ما و اونا باشه دیگه!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
راستی امروز علاوه بر ولادت حضرت فاطمه (س) و روز زن و مادر
تولد امام خمینی هم هست
این روزا که براندازا دارن توهین میکنن به دینمون و انقلابمون
ماباید پشت انقلاب و اسلام و بنیان گذار انقلاب و رهبرمون باشیم
یادتون نره!
#روز_مادر
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_69 مریم: زهرا مقابلم نشست. _واست ک
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_70
محمد:
_مهرداد چه خبر؟
_دارم با دوربین دنبالشون میکنم؛ راستی...آرمان اومده! بگم بیاد؟
_آره فقط سریعتر
خودش بیرون رفت و بعد از چند دقیقه آرمان وارد شد.
یکی از بهترین های پشتیبانی سایبری
با رتبهی تک رقمی در کنکور
و البته با اینکه آموزش ندیده بود ولی در اعتراف گرفتن بی نظیر بود.
_بهبه سلام آرمان جان
_سلام سرگرد...
روی صندلی نشست و پای چپش را روی آن یکی پایش انداخت.
_خب؟ درخدمتم حاجی
_نفس تازه کن تا بگم
چند تکه کاغذ و عکس از قفسه برداشتم و مقابلش گذاشتم.
_میدونم تو بخش اطلاعات سرت شلوغه و چندتا پروندهی امنیتی زیر دستته ولی اجازشو گرفتم که تو بعضی جاها کمکم کنی
_درسته...فقط... این افرادی که شما دستگیر کردید باید آزادشون کنید
_؟!! منظورت دقیقا کیه؟
_خانم نیلا شهبازو رادان نادری رو آزاد کنید و سهیل نادری، نظر احمدی و کلا هرکسی که از این پرونده تو چنگتونه رو تحویلِ اطلاعات امنیت بدید!
_آزاد کنم؟ شوخیتون گرفته؟
حسین:
بیچاره خیال میکند اگر بخواهم به درک واصلش کنم با گلوله این کار را میکنم
بعد از سر کشیدن قهوه نگا پر از نفرتی حواله اش کردم.
میدانستم فارسی را خوب میفهمد!
_ تو یه کثافتی که خون بچه های سوریه و یمن و فلسطینو میریزه.
یه روانی
یه جانی
به سرفه افتاد...
_میدونی چند ساله منتظر این صحنهام؟
میدونی چند ساله دارم برا کشتنت نقشه میکشم؟
این منطق، منطق خودته! خودت تو مصاحبه میگفتی باید خون دشمنامون ریخته شه...
امثال تو اگه نباشن خون کمتری ریخته میشه...
روی زمین افتاد.
با چشمانش التماسم میکرد که نجاتش دهم.
_چیه؟ جون دادن سخته؛ نه؟
خوب نگام کن
این منم
حسین نجمی
سربازِ قاسم سلیمانی
سربازِ سید علی خامنهای
سربازِ سید حسن نصرالله
یادت باشه کی جونتو گرفت
و با طعنه ای تمامش کردم.
دهانش کف کرده بود و چشمانش از ترس دوبرابر شده بود.
یک مرگ تمیز بر اثر اوردوز
باید قبل از مشخص شدن علت اصلی مرگش میزدم به چاک
کمدش را گشتم و هارد به علاوه ی تمام مدارک و فلش و تنقلاتش را برداشتم و داخل کیفم جاساز کردم.
چشمانم سو سو میزد و میسوخت برای همین عینکم را به چشم زدم.
وقت رفتن بود ولی حیفم میآمد بدون ثبت کردن عکس جنازه اش بروم.
گوشی ام را در آوردم و یک عکس زیبا از بدن لندهورش انداختم
بسم اللهی گفتم و از اتاق بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و نفس راحتی کشیدم.
باید خودم را می رساندم الجلا...
راه نسبتا سختی در پیش داشتم.
باید از دژبانی رد میشدم.
با شنیدن صدای داد و قال از داخل ساختمان، از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت پیاده رو رفتم.
تا نیم ساعت باید خودم را از این معرکه نجات میدادم وگرنه هم خودم و هم اطلاعاتم میسوختند.
......
به دژبانی رسیدم...
از جهتی معلوم نبود نام و عکسم پخش شده باشد یا نه و از جهتی دیگر زمان رد شدن ماشین مهمات بود و با این اوصاف نمیشد بی دردسر رد شوم.
با خودم حساب کردم که در هر صورت مجبورم به درگیر شدن.
برای همین حکم ماموریتم را از کیف در آوردم و داخل جیبم گذاشتم.
حدود صد متری جلو رفتم و با فریاد یک پسر حدودا ۲۰ ساله مقابل اتاقکش ایستادم.
حکمم را که نشان دادم دست از سرم برداشت
خواستم بروم که با صدای مردی تمام تنم نبض شد . . .
به قلـــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
"هرگاهخواستےگناهڪنے
یکـلحظہبایسـت
بھنفستبگو:
اگھیڪ باردیگھ
وسوسمڪنے
شڪایتتروبھامامزمانمیڪنم💔
حـالااگـرتوانستےحُـرمـتآقاروبشڪنے
برو گناهڪن. . .🙂🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
توکل این نیست که بشینیم و دست رو دست بذاریم و منتظر باشیم خدا تمام کارها رو برامون انجام بده!
توکل یعنی تو خوب بندگیت رو انجام بده، خدا خوب بَلَده خدایی کنه..
تلاشت رو بکن و نتیجه رو بسپار به خدا✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
الهــی!
معجـزهیعنـیداشتنتمیـونتمومناامیدیا
مـعـجـزهیـعـنـیاحسـاسآرامـشـی
کـهکـنـارتدارممهــربونخـُدایمن🌸💜.
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
اوضاع گاز ظاهراً خوب نیست!
یه خورده جمعتر بشینیم و بیشتر بپوشیم، ان شاء الله این مرحله رو هم رد میکنیم😁
بعضی شهرها و روستاها با توجه به سرمایِ عجیبی که پیش اومده و البته با توجه بالا رفتن مصرف در سایر نقاط، الآن گاز ندارند! ان شاء الله با یه ذره همدلی بیشتر این چند روز رو هم رد کنیم 🤲 💐
بنا به درخواست های شما دوباره کانال ناشناس(پشت صحنه) برپا شد👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2018181413C0a69f9d6e7
قشنگیش به همینه که
خدا بهت نمیگه اما یدفعه
غافلگیرت میکنه…🤍
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
میدونے بزرگترین اشتباهِ بعضے انقلابیا و بسیجیا چیه؟
خیلے راحت فحش ناموسی میدن
همینم شد نقطہاے که قشر خاکسترے فرق مارو با آدماے هرزه و بے خط قرمز متوجه نشن و برن سمت اونا
خواهش مےڪنم
خواهششش مےڪنم کاری نکنید که به نفع دشمن تموم شه
ما از تبار علے(ع) و زهرا(س)ایم
پس بیاید مثل اونا رفتار کنیم تا دستمونو بگیرن(:
#پلاڪ
°🌸🌵°
جورۍزندگۍڪن
ڪہتوآخرینصفحہ
دفترزندگیتبنویسۍ
چہشیرینتمومشد✨🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از شعـا؏
سلام رفیق.!
اول اینکه خوش اومدی:)
- اینجا؟ گوشهٔ دنجی از این فضای مجازی
برای پیدا کردن خودمون و چیدن جورچین پاسخ سوالاتمون . .
برای جوونه زدن و رشد کردن تا سِدرَةُ المُنتَهی . .
و یه پاتوق گرم و صمیمی برای حرف های ناگفتهاتون
[اینجا با یه استکان و یه کتابخونه پر از کتاب منتظر حضور گرمتیم رفیق 📚☕️]
‹🌼🌱›
به خاطر داشته باش،
رویاها براي تو کاری نخواهند کرد،
مگر اينکه دست به عمل بزنی…
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
«از دیروز درس بگیر، برای امروز، زندگی کن و به فردا امیدوار باش☘»
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_70 محمد: _مهرداد چه خبر؟ _دارم با
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_71
محمد:
_جزو نقشه مونه
_آرمان جان گروه ما صدها ساعت وقت گذاشته کلی زخمی و تلفات داده
به همین راحتی ولشون کنم؟
شکلاتی از روی میز برداشت و درحالی که روکشش را باز میکرد گفت
_اعتماد کنید...
کنجکاو گفتم
_پرونده اش مربوط به ضد جاسوسیه؟
_این آدما معمولی نیستن! بخش اقتصادی، اجتماعی، ضد جاسوسی و البته مواد مخدر، همه شون دنبال سر رشتهی این گروهن
_امنیت اطلاعات برا چی؟
_اون بماند
کاغذی از روی میز برداشتم و چند خط نوشتم
_بفرما اینو بده سرهنگ امضا کنه؛ انشاءالله کارتون خوب پیش بره
بالاخره شکلات را داخل دهانش گذاشت و درحالی که آن را میجوید گفت
_من این پرونده رو بردارم بخونم؟
_بردار
بعد رفتن آرمان کشوی میز را باز کردم.
چشم خورد به هدیه ای که صبح برای دختر مهرداد خریده بودم.
لبخند بی اختیار مهمان چهره ام شد.
تلفن را برداشتم و با تک شماره تماس را به میز مهرداد وصل کردم
_الووو بابا چه خبره؟ هنوز برنگشتم کارت شروع شد؟
_بلند شو بیا اینجا؛ غر نزن
کلافه گفت
_اطاعت امر، سرگرد
به دو دقیقه نکشید که در زد و وارد شد
_جانم؟
_این کادو از طرف من؛ میدونم از روز تولدش خیلی گذشته ولی خب انقدر دختر شیرینیه که دلم خواست واسش یه چیز کوچیک بخرم.
دست روی سینه اش گذاشت و حالت خنده گرفت و گفت
_شرمنده کردید راضی به زحمت نبودم.
ولی معلومه به دختر علاقهی زیادی داریا
_مزه نریز پسر...
مریم:
هر ۲۰ کتاب را روی میز میکوبم
_اینم از اینننن...کمرم شکست؛ چقدر سنگینن
با لبخند تشکر کرد و به سمتم آمد.
_خب؟موضوعشون چیه؟
نگاه گذرایی به کتاب ها انداختم و گفتم
_یه تعداد در مورد فلسفهی جهاده یه تعدادم در مورد سوریه و زندگی نامه ی مدافعان حرم و رمانای جذابش
میگم روحینا...
_بله؟
_امروز اگه میتونی بیا خونمون؛ هم ناهارو میخوریم هم برنامهی کاری میریزیم
_عالیه
راستش از اینکه اهل تعارف نیست خوشحالم
گوشی را از کیفم بیرون آوردم و به مامان صدیقه زنگ زدم
حسین:
زیر لب یا زهرایی گفتم و با اخم برگشتم
_لا تتحرك! ما اسمك؟
~حرکت نکن...! اسمت چیه؟~
کارت شناسایی و برگهی ماموریتم را مقابلش گرفتم.
_مرحبا اخي اسمي سعد بن شبيب.
~سلام برادر اسمم سعد بن شبیب هست~
_ إلى أين تذهب؟
~کجا میری؟~
_مهمتي سرية
~ماموریتم محرمانهست~
نگاه پر از خشمی نثارم کرد
انگار که از قبل مرا میشناسد.
منتظرم برای درگیری!
ناگهان دستش به سمت قنداقهی اسلحهاش کشیده شد.
قبل از او من اسلحه را به سمتش گرفتم و هردوشان را به رگبار بستم.
به زمین که افتادند سوزشی در شانه ام حس کردم.
بله...
قبل از مرگش کم نگذاشت و تیری حوالهام کرد.
دستم را محکم روی زخمم فشار دادم و از ته دل نالهای کردم.
با صدای نزدیک شدن ماشینِ جیپی پر از داعشی خونسرد نگاهی به دوروبرم کردم.
گیر افتادم!
ناگهان از دیدن کانال فاضلاب لبخندِ پر از اجباری روی لبم نشست.
جهیدم داخل ماشینی که کنارش بود و سریع آن را روی کانال فاضلاب پارک کرد
با عجله به سمتش رفتم و در یک حرکت خودم را داخلش پرت کردم.
بوی گندش حالم را بد میکرد ولی چاره ای نبود.
نورا:
_بفرما نورا جان؛ نیومدی پایین، آوردم اینجا بخوری...
پیشانیام را روی میز گذاشتم.
_نمیخورم؛ سرم داره میترکه
_یکم چشم از این لپ تاپ بردار خب
_پیدا نمیشه...هرچی میگردم کمتر سرنخ دستم میاد.
بهقلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16740604345228
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨