eitaa logo
با ما نویسنده شو
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
257 فایل
من با ۳۴سال سابقه تدریس رسمی به فرزند دلبندتون یاد می دم چطور رویاهاشو به شعر و قصه تبدیل کنه 🌈 آموزش نویسندگی به کودکان و نوجوانان 🌈چاپ آثار شما در: 👈 مجله پوپک و رشد نوجوان 🌈 ارتباط با ادمین 👇 @gheseh_1 ❌ کپی مطالب فقط با ذکر نام نویسنده ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸❤️سلام گل‌های قشنگ و رنگارنگ من عصرتون پر از شادی🌸❤️ با همدیگه چند اثر برگزیده از دوستان هنرمند تون رو می خونیم و می شنویم👇🌸
💢قصه : بهترین لحظه 💢 نویسنده و قصه گو: 💢اجرای اسما شریفی زاده 💢مرداد ۱۴۰۲
408.8K
🌸بهترین لحظه سلام دوستان من اسما شریفی زاده هستم میخوام خاطره ای از سفرکربلا براتون تعریف کنم خوب ماجرا از اینجا شروع شد: ما تصمیم گرفتیم کاروانی کربلا بریم من و برادرم و مامان و بابام و مامان بزرگم رفتیم ساعت هفت صبح اتوبوس اومد یک شبانه روز تو راه بودیم شب اون روز ما به لب مرز رسیدیم و فردا از لب مرز رد شدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم کربلا وقتی به کربلا رسیدیم ما از کاروان جدا شدیم و به هتل رفتیم بعد از دو یا سه روز برگشتیم به کاروان خلاصه که موقع نماز صبح به حرم حضرت عباس اونجا دست زدن به ضریح خیلی سخت بود من رفتم و به زور دست زدم به ضریح مامانم هم همینطور وقتی به ضریح دست زدم حس کردم برای لحظه ای در بهشتم وقتی زیارت تموم شد به حرم امام حسین رفتیم خوب نبود عالییی بود من اصلا باورم نمیشد به ضریح دست زدم اخه پارسال که برای اربعین رفتیم خیلی شلوغ بود ما به زور به بین الحرمین رفتیم اون لحظه ای که به ضریح دست زدم نا خود اگاه گفتم: الهم عجل لولیک الفرج... ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
_ داستان _ نویسی 🌸: قصه های بی بی 💢 حضرت عباس 🌸: الهه سادات موسوی 🌸# کلاس سوم _ ۹ ساله 🌸استان تهران _ مدرسه زمزم 🏴مرداد و محرم ۱۴۰۲
845.3K
داخل روضه بودیم مادربزرگم با یکی از همسایه‌ها داشت درباره شجاعت حضرت عباس حرف می‌زد از مادربزرگ پرسیدم که حضرت عباس کیست مادربزرگ گفت بزار سرم خلوت شود برایت توضیح می‌دهم روضه تمام شد ما به سمت خانه حرکت کردیم وقتی به خانه رسیدیم به مادرم سلام کردم و زود لباس‌هایم را عوض کردم رفتم پیش مادربزرگ و گفتم مادربزرگ می‌شود قصه حضرت عباس را برایم تعریف کنید مادربزرگ شروع به گفتن کرد او گفت بچه‌هاتشنه‌شان بود لب‌هایشان ترک برداشته بود علی اصغر گریه‌هایش بیشتر شده بود عموی رقیه از امام حسین علیه السلام تقاضا کرد که برود و برای بچه‌ها آب بیارد امام حسین قبول کرد عموی رقیه مشکش را برداشت و به سمت آب فرات حرکت کرد اما دشمنان آن آب فرات را بسته بودند عموی رقیه بسیار تلاش کرد که آب بیارد او به سمت آب فرات رسید دست‌هایش را در آب فرو کرد خواست که آب بخورد اما یاد لب‌های تشنه بچه‌های برادرش افتاد آب را ریخت مشکش را پر کرد و سوار اسبش شد و راه افتاد دشمن راه را بسته بود حضرت عباس با خیلی‌ها جنگید اما یک آدم بد یکی از دست‌های حضرت عباس را برید حضرت عباس با آن یکی دستش مشک را گرفت ولی یک آدم بد دیگر آن یکی دست حضرت را هم برید بعد هم یک تیر به چشم عموی رقیه زدند حضرت عباس که با دهان مشک را گرفته بود توسط یکی دیگه از دشمنان سنگدل به شهادت رسید. مادربزرگ گفت که قصه کربلا و دیگر شهیدانش را که می‌دانی اما قصه حضرت عباس را نمی‌دانستی این هم برات گفتم. ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
🖤قبول باشه نویسنده های نازنینم: 🌸اسما جون و 🌸الهه سادات جون
⭐️شب همه نازگلای قشنگم پرستاره
4_5859237171667407470.mp3
6.13M
💢 امشب: بالش پر 💢نویسنده: مارگو فاليس 💢مترجم علیحسین قاسمی 💢قصه گو: مرجان رحیمی فر http://eitaa.com/eslahisaeedeh
می رم بالا و بالاتر می رم تا ابرها ...تا ماه برام لالایی می خونه چه قد شیرین چه قد دلخواه... ✅ عزیز دلم 😘 ✍
یه روز شاد و زیبا شروع شده دوباره دوستای خوبم سلام وقت تلاش و کاره ✅ عزیزدلم😘 ✍