eitaa logo
با ما نویسنده شو
1.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
322 فایل
من با ۳۴ سال سابقه تدریس رسمی به فرزند دلبندتون یاد میدم چطور رویاهاشو به شعر و قصه تبدیل کنه 🌈 آموزش نویسندگی به کودکان و نوجوانان 🌈چاپ آثار شما در: 👈 مجله پوپک و رشد نوجوان 🌈 ارتباط با ادمین 👇 @gheseh_1 ❌ کپی مطالب فقط با ذکر نام نویسنده ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
جیکو و شغال.mp3
زمان: حجم: 4.96M
🎤 های زیبای شما 📕قصه : جیکو و شغال زورگو 🪁از مجموعه: ✍نوشته ؛ 🎤با اجرای زیبای: 👈 مهدیه زارعی عزیز ❤️ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📕 📖این قصه : ☘گردوی ناراضی و سنجاب مهربان 👈از مجموعه ✍نوشته : http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📕 📕 📖این قصه : ☘گردوی ناراضی و سنجاب مهربان 👈از مجموعه ✍نوشته : در دل یک باغ سر سبز، درخت گردویی زندگی می‌کرد که گردوهای تپلی اش را خیلی دوست داشت و هیچ سنجاب و و کلاغی جرأت نمی کرد به آن‌ها نزدیک شود. یک روز، سنجابی کوچک و گرسنه به پایین درخت آمد و گفت: «سلام درخت گردو میشه لطفاً یکی از گردوهات رو به من بدی؟ خیلی وقته چیزی نخوردم.» درخت گردو غر زد و گفت: «نه ... من مثل بقیه درختا مهربون نیستم گردوهای من فقط برای خودم هستن. برو جای دیگه » سنجاب با ناراحتی رفت. چند روز گذشت و باد شدیدی آمد. طوفان آن‌قدر شدید بود که چند شاخه از درخت شکست و بیشتر گردوهایش روی زمین افتادند. درخت که تنها بود و هیچ دوستی نداشت از ترس می لرزید. صبح روز بعد وقتی طوفان تمام شد درخت با تعجب دید که سنجاب کوچک برگشته. او با پاهای کوچکش، گردوهایی را که طوفان ریخته بود یکی‌یکی جمع کرده و دوباره پای درخت چیده بود. درخت با تعجب پرسید: «چرا این کار رو کردی؟ من که به تو گردو نداده بودم...» سنجاب لبخند زد و گفت: «درسته که دلم شکست، ولی می دونم که بخشش و کمک به دیگران خیلی شیرینه و دل غمگین منو آرووم می کنه» درخت گردو با خجالت، برگ‌هایش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید سنجاب جان... دوست دارم مهربونی و بخشش رو تمرین کنم. از حالا به بعد، تو دوستم هستی و گردوهام، سهم تو هم هست.» سنجاب خوشحال شد و با هم دوست شدند. از آن به بعد، درخت گردو یاد گرفت: «محبت و بخشش ، قشنگ ترین کار دنیاست»😊 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘پُفی خرگوشه 👈از مجموعه ✍نوشته : یکی بود، یکی نبود… توی جنگل سبز، یه خرگوش کوچولو زندگی می‌کرد به اسم پُفی. پُفی گوش‌های دراز و نرم داشت و خیلی هم بازیگوش بود😊 یه روز، پُفی با دوستاش، جوجه‌تیغی و سنجاب، داشت توپ بازی می‌کرد که یهووو... موقع دویدن، با پاهاش لگد زد به توپ سنجاب توپ پَرت شد رفت افتاد توی گِل 😯 سنجاب ناراحت شد و گفت: «وای پُفی توپم گِلی شد » پُفی خندید و گفت: «اِی بابا چیزی نشد که » ، جوجه‌تیغی آرووم گفت: «پُفی ...سنجاب ناراحت شده... باید یه چیزی بگی » پُفی گوش‌هاشو تکون تکون داد و فکر کرد... فکر کرد... بعد گفت: «سنجاب جونم... ببخشید من حواسم نبود. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. می‌خوای با هم توپتو بشوریم؟» سنجاب لبخند زد و گفت: «قبوله ممنونم که عذرخواهی کردی، پُفی » 😊 پُفی و سنجاب با هم توپ رو شستن، خشک کردن و دوباره باهاش بازی کردن. از اون روز به بعد، پُفی یاد گرفت: 🌟 اگه کسی ناراحت شد یه عذرخواهی کوچولو، می تونه زود خوشحالش کنه😊 و این‌طوری، پُفیِ بازیگوش، شد پُفیِ مهربون و باادب😊 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
☘قصه‌ی "قاصدک و باد" ☘از مجموعه 🎈 ✍نوشته : روزی روزگاری، در دلِ یک دشت سبز و قشنگ، یک قاصدکِ سفید و سبکبال روی ساقه‌ای نشسته بود و با نور خورشید بازی می‌کرد.☀️ در همان موقع، باد بازیگوش از راه رسید و قاصدک را دید. گفت:🌬 – سلام قاصدک کوچولو بیا با هم بازی کنیم🙋‍♀ قاصدک لبخندی زد و گفت:😊 – من بازی رو دوست دارم...🤩 ولی به شرطی که مهربون باشی و هلم ندی💁‍♀ باد گفت:🌬 – باشه، حواسم هست👍 اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که باد با شوق زیادی وزید و قاصدک را به سمتی پرت کرد.🌪 قاصدک ترسید و فریاد زد:😲 – وای من هنوز آماده نبودم مگه قرار نبود مهربون باشی؟🤨 باد با صدای غمگینی گفت:😔 – ببخش منو قاصدک جان 😢نمی‌خواستم اذیتت کنم...😞 خیلی خوشحال بودم که می‌خواستی باهام بازی کنی.🙂 قاصدک نگاه مهربانی به باد انداخت، آرام شد و گفت:☺️ – اشکالی نداره...🤗 می‌بخشمِت. 😚ولی قول بده دفعه بعد آرام‌تر باشی.😉 باد لبخند زد و با نرمی دور قاصدک چرخید و گفت:😇 – قول می‌دم🤙حالا بیا با هم پرواز کنیم 😍 من بغلت می کنم و می برمت اون بالا بالاها، پیش ابرهای مهربون☁️ به این ترتیب قاصدک و باد با هم دوست شدند و با هم پرواز کردند…🦋 به آن بالا بالاها ...🪜به آسمان آبی، 🏞به دشت‌های سبز،🌳به دلِ قصه‌های قشنگ…📕 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
☘قصه‌ی "قاصدک و باد" ☘از مجموعه 🎈 ✍نوشته : روزی روزگاری، در دلِ یک دشت سبز و قشنگ، یک قاصدکِ سفید و سبکبال روی ساقه‌ای نشسته بود و با نور خورشید بازی می‌کرد.☀️ در همان موقع، باد بازیگوش از راه رسید و قاصدک را دید. گفت:🌬 – سلام قاصدک کوچولو بیا با هم بازی کنیم🙋‍♀ قاصدک لبخندی زد و گفت:😊 – من بازی رو دوست دارم...🤩 ولی به شرطی که مهربون باشی و هلم ندی💁‍♀ باد گفت:🌬 – باشه، حواسم هست👍 اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که باد با شوق زیادی وزید و قاصدک را به سمتی پرت کرد.🌪 قاصدک ترسید و فریاد زد:😲 – وای من هنوز آماده نبودم مگه قرار نبود مهربون باشی؟🤨 باد با صدای غمگینی گفت:😔 – ببخش منو قاصدک جان 😢نمی‌خواستم اذیتت کنم...😞 خیلی خوشحال بودم که می‌خواستی باهام بازی کنی.🙂 قاصدک نگاه مهربانی به باد انداخت، آرام شد و گفت:☺️ – اشکالی نداره...🤗 می‌بخشمِت. 😚ولی قول بده دفعه بعد آرام‌تر باشی.😉 باد لبخند زد و با نرمی دور قاصدک چرخید و گفت:😇 – قول می‌دم🤙حالا بیا با هم پرواز کنیم 😍 من بغلت می کنم و می برمت اون بالا بالاها، پیش ابرهای مهربون☁️ به این ترتیب قاصدک و باد با هم دوست شدند و با هم پرواز کردند…🦋 به آن بالا بالاها ...🪜به آسمان آبی، 🏞به دشت‌های سبز،🌳به دلِ قصه‌های قشنگ…📕 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
زمان: حجم: 678.1K
های زیبای شما 👇 ☘قصه‌ی "قاصدک و باد" ☘از مجموعه 🎈 ✍نوشته : 🎤گوینده: مهربانو عاطفه پورسقا ❤️ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘راز گل سرخ 👈از مجموعه ✍نوشته : 🪄طراح: 🔹گروه سنی ج ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘راز گل سرخ 👈از مجموعه ✍نوشته : 🔹گروه سنی ج (۱۲+) در دل یک باغ قدیمی، یک بوته گل‌سرخ زندگی می‌کرد. هر روز، پرنده‌ها از کنارش می‌گذشتند و بوی خوش گل‌هایش را نفس می‌کشیدند، اما گل‌سرخ فقط برای یک نفر شکوفه می‌داد: «نسیم».🦋 نسیم، دخترک ساکت و مهربانی بود که هر غروب، بی‌صدا به کنار بوته می‌آمد، دست کوچکش را روی برگ‌های سبز می‌کشید و چیزی در گوش گل‌سرخ زمزمه می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست نسیم چه می‌گوید… ولی گل‌سرخ، با شنیدن صدایش، آرام‌آرام شکوفه می‌داد.🌹 یک روز گنجشکی کنجکاو از او پرسید: – گل‌سرخ! چرا فقط برای نسیم گل می‌دی؟ برای ما چی؟ ما هم تو رو دوست داریم! گل‌سرخ با لبخند گفت: – چون نسیم، دلم رو می‌فهمه… گنجشک گیج شد: – دلِ گل هم راز داره؟ گل‌سرخ گفت: – آره! دل هر کسی یه راز داره. راز دل من، نگاه مهربون و دستای گرمه نسیمه. وقتی کنارمه، یادم می‌ندازه که دوست‌داشتن یعنی بی‌هیچ توقعی شکوفه دادن... آن روز، گنجشک پر زد و رفت، ولی یاد گرفت که دل هر کسی، حتی یک گل، یک راز دل‌بری داره… رازی که گاهی فقط با محبت و شنیدن بی‌قضاوت روشن می‌شه.🌟 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
5.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 📕 از مجموعه : 📖این قصه : مهربانی ✍نویسنده: کرم کوچولو و مورچه دوستان خوبی بودند و با هم روی شاخه یک درخت زندگی می کردند اما یک روز حال کرم کوچولو بد شد. او به سختی نفس می‌کشید مورچه کمکش کرد تا شبنم بنوشد اما حال کرم کوچولو خوب نشد. مورچه سعی کرد قطره ای از وجودش را به او هدیه بدهد اما دیگر دیر شده بود. کرم کوچولو دور خودش پیچید و خشکید و به یک پیله تبدیل شد. مورچه غمگین و تنها همان جا نشست پیله را در آغوش گرفت و روزهای زیادی از آن مراقبت کرد. تا اینکه یک روز پیله تکان خورد ، شکافته شد و از درونش یک پروانه زیبا با بال های رنگارنگ بیرون آمد . کرم کوچولو به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود حالا نوبت او بود که مورچه را در آغوش بگیرد و مهربانی اش را جبران کند. ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh