eitaa logo
با ما نویسنده شو
1.5هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
321 فایل
من با ۳۴ سال سابقه تدریس رسمی به فرزند دلبندتون یاد میدم چطور رویاهاشو به شعر و قصه تبدیل کنه 🌈 آموزش نویسندگی به کودکان و نوجوانان 🌈چاپ آثار شما در: 👈 مجله پوپک و رشد نوجوان 🌈 ارتباط با ادمین 👇 @gheseh_1 ❌ کپی مطالب فقط با ذکر نام نویسنده ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
✅نشست شاعران کودک و نوجوان 💢با حضور استاد 💢و استاد 💢حوزه هنری _۸/خرداد/۱۴۰۲
❇️ 📕طوفانی در بیابان (داستانی کودکانه از زندگانی امام جواد الائمه علیه السلام) ✍نوشته : کنار ده، کسی آتشی روشن کرده بود. مرد شترسوار با دیدن آتش، شترش را نگه داشت. پیاده شد. یک نفر کنار آتش، روی سنگی نشسته بود. از قیافه اش معلوم بود که آدم فقیری است. مرد با دیدن شترسوار سلام کرد. شترسوار کنار آتش ایستاد تا خودش را گرم کند. مرد پرسید: «از کجا می آیی؟ - از مکه؛ می خواهم به مدینه بروم. مرد دوباره نگاهی به غریبه و شترش انداخت. می خواست چیزی بپرسد اما خجالت  می کشید. صاحب شتر از نگاهش همه چیز را فهمید و گفت: «خجالت نکش دوست عزیز! هرچه  می خواهی بپرس !» مرد گفت: « آقا! من آدم فقیری هستم.  من و همسرم  در همین روستا زندگی می کنیم. از دیشب تا حالا چیزی نخورده ایم. خجالت می کشیم. از همسایه ها چیزی بخواهیم.» مرد به شترش نزدیک شد و از توی وسایلش یک قرص بزرگ نان بیرون آورد  و به مرد داد. مرد خوشحال شد و او را دعا کرد. او نیزسوار شتر شد و دوباره به راه افتاد. آهسته آهسته از دل بیابان  می گذشت. هوا هر لحظه سردتر و سردتر می شد. ناگهان گردبادی در بیابان زوزه کشید. گردباد، شن های نرم بیابان را به هوا بلند کرد. شترسوار فوری شترش را روی زمین خواباند. دستارش1 را از دور سرش باز کرد تا آن را خوب دور صورتش بپیچد و از موج شن و سرما در امان باشد. یک دفعه باد آن را از میان دست هایش گرفت و با خود برد. مرد دنبال دستار دوید اما دستار در میان باد و شن،  مچاله و بعد ناپدید شد.     مرد فوری برگشت و سرش را پشت شتر پنهان کرد. بعد از چند دقیقه،  هوا آرام گرفت. مرد سوار شترش شد و به راهش ادامه داد. وقتی به مدینه رسید،  یکراست به خانه ی امام جواد رفت. شترش را کنار کوچه بست. سر و وضعش را مرتب کرد و در زد. خود امام در را به رویش باز کرد. مرد سلام کرد. امام(علیه السّلام) با دیدن او خوشحال شد و حالش را پرسید. با هم به اتاق رفتند. امام جواد (علیه السّلام) مقداری میوه و خوراکی برای مهمانش آورد. بعد به او نگاهی کرد و گفت:  «قاسم2! دستارت در راه گم شد؟» قاسم با خنده گفت:  «بله آقا! در بیابان،  طوفان دستارم را برد». امام خدمتکارش را صدا کرد خدمتکار جوان به اتاق آمد. امام رو به او کرد و گفت:  «دستار این آقا را بیاور!» قاسم تعجب کرد و با خود گفت:  «دستار من اینجا چه می کند؟» خدمتکار فوری دستار مرد را آورد. خودش بود؛ دستاری زیتونی رنگ و از جنس اعلا. قاسم با تعجب زیاد پرسید:  «امام بزرگوار! دستار من چطور به دست شما رسید؟» امام با مهربانی گفت:  «تو به یک بیابانگرد فقیر صدقه دادی؛ خداوند هم از تو تشکر کرد و دستارت را به تو برگرداند. بدان که خداوند پاداش آدم های خوب را از بین نمی برد. » ------------------------------------------------------------------------------------------------------- 1. دستار: شالی که دور سر می پیچند. 2. قاسم بن حسن: یکی از دوستان امام. ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh