eitaa logo
با ما نویسنده شو
1.6هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
322 فایل
من با ۳۴ سال سابقه تدریس رسمی به فرزند دلبندتون یاد میدم چطور رویاهاشو به شعر و قصه تبدیل کنه 🌈 آموزش نویسندگی به کودکان و نوجوانان 🌈چاپ آثار شما در: 👈 مجله پوپک و رشد نوجوان 🌈 ارتباط با ادمین 👇 @gheseh_1 ❌ کپی مطالب فقط با ذکر نام نویسنده ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ ⭐️ می خواهم دانشمند شوم ✍نوشته : 📕صفحه دوم ☘شهریور ۱۴٠۳ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❇️ 😜احترام به نان ✍نویسنده : 📕صفحه اول 🌸شهریور ۱۴٠۳ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❇️ 😜احترام به نان ✍نویسنده : 📕صفحه دوم 🌸شهریور ۱۴٠۳ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
🔹 بخوانیم ☘سخنانی گهربار از : ☘مولا علی علیه السلام ✍نویسنده : ☘منبع: مجله پوپک ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❇️ ☘کفش هایم کو؟ ✍نوشته : 🌸مهر ماه ۱۴٠۳ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❇️ 📚کاش هدیه می دادم ✍نویسنده :: 🌸دی ماه ۱۴٠۳ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❇️ 📚کاش هدیه می دادم ✍نویسنده :: 🌸دی ماه ۱۴٠۳ خورشید در آسمان تنها بود. نه ابری بود و نه باران. دل خورشید گرفت. دو هدیه همراه داشت؛ نور و گرما. با خودش گفت: «کاش هدیه‌هایم را به کسی می‌دادم!» صدایی شنید: «بتاب!» پرسید: «کجا بتابم؟» صدا گفت: «بر دریا.» خورشید نفسی کشید و بر دریا تابید. دریا گفت: «آه، چه گرمای خوبی!» و بخارهایش را به آسمان بخشید. باد هوهوکنان از آسمان می‌گذشت. به ابر رسید. سلام کرد و گفت: «خدا مرا فرستاده تا تو را با خود ببرم.» ابر گفت: «کجا؟» باد گفت: «به سوی سرزمین‌های تشنه.» ابر بر شانه‌ی باد نشست و آ نها در آسمان رفتند و رفتند. بین راه ابر ایستاد و نگاه کرد. باد را ندید. گفت: «خدایا، باز تنها شدم.» صدایی به او گفت: «قطره‌هایت را بریز تا خو شحال شوی.» قطر ه‌های باران شر و شر و شر بر زمین باریدند. در زمین همه‌جا تاریک بود. قطره‌ها تنها شدند. همان صدا به آنها گفت: «ناراحت نباشید. من شما را دوباره به نور می‌رسانم. حالا با دانه دوست شوید تا از تنهایی درآیید.» قطره‌ها با دانه دوست شدند و زندگی کردند. چند روز گذشت. دانه یواشکی سرش را از زمین بیرون آورد و به آسمان نگاه کرد. خورشید را دید. به خورشید سلام کرد. خورشید جواب دانه را با دو هدیه داد؛ نور و گرما. مدتی گذشت. درختی در باغ سبز شد. مدتی بعد دختری به باغ آمد. لای درختان صدایی شنید: «سلام!» نگاه کرد. سیبی سرخ بر شاخه به او لبخند می زد. دخترک زیر درخت سیب به نماز ایستاد. ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
زمان: حجم: 666.7K
💝 ☘قصه کاش هدیه می دادم ✍نویسنده : 🎤با اجرای زیبای : 💢 زینب حاجی حسینی عزیز ❤️ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘مهمانی با شکوه ✍نوشته : 🔹گروه سنی: ج ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘مهمانی با شکوه ✍نوشته : 🔹گروه سنی: ج آرام صدایت می‌زند و با مهربانی می‌‌گوید: «اسماء عطر مرا بیاور!» عطرش را می‌آوری و کنار بسترش می‌نشینی. عطر را می‌گیرد و با لبخند نگاهت می‌کند. لبخندهای بانو فاطمه را دیده‌ای؛ اما این لبخند انگار با همه‌ی آن‌ها فرق دارد. در چشمانش نگاه می‌کنی. در نگاهش کبوتری را می‌بینی که در آسمان پرواز می‌کند. انگار می‌‌خواهد به یک مهمانی باشکوه و بزرگ برود. با یک دنیا سپاس‌گزاری نگاهت می‌کند. همه‌ی خستگی‌‌های مدتی که در خانه‌اش بوده‌ای از تنت پر می‌‌کشد. خودش را خوش‌بو می‌‌کند و بعد هم ملافه‌‌ی سفید را آرام رویش می‌کشد. می‌گوید: «اسماء!» - بله بانو! چند لحظه نگاهت می‌کند. دستان گرمش را در دست می‌گیری. بی‌اختیار گریه‌ات می‌گیرد. بغضت را در گلو نگه می‌داری. می‌‌گوید: - یکی- دوبار صدایم بزن! اگر جواب دادم... وگرنه بدان که من... دیگر معنی حرف‌ها را نمی‌فهمی. یک‌ لحظه به بیرون از اتاق نگاه می‌‌کنی. پرستوها از آسمان می‌‌گذرند. دوباره به چهره‌‌اش نگاه می‌کنی. انگار به خواب آرامی فرو رفته است. چند بار صدا می‌زنی: «زهراجان!» دوست داری مثل همیشه بله ‌گفتن‌های گرمش را بشنوی؛ اما نمی‌شنوی. دوباره صدا می‌زنی: «دختر پیامبر خدا!» و باز هم و باز هم... ناگهان فکری از ذهنت می‌گذرد. نگران می‌شوی. با عجله از کنارش بر می‌خیزی و از اتاق بیرون می‌آیی. حالا خیلی نگران هستی؛ نگران کودکانی که می‌دانی مثل هر روز از راه می‌رسند، بر در می‌کوبند و صدا می‌زنند: مادر! منبع: بحار الانوار، ج۴۳، ص۱۸۶ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh