eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part51 اونشب خواب به چشم لعیا نیومد با اینکه خیلی خست
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بالاخره رضایت شراره رو گرفتم اگرچه کار خطرناکی بود ولی ناچار بودیم به شراره نگفتم ولی این خطر رو به جون خریدم نه بخاطر صرفه جویی تو هزینه ها چون دلم نمیخواست خون این دختر جوون روس دستم بمونه یا ناقص بشه من که زندگیش رو ناچارا نابود می کردم دیگه دلم نمیخواست آینده ش هم تباه بشه... داشت دیر میشد پس صبح روز قبل از عروسیشون از صبح جلوی خونه لعیا کشیک کشید و وقتی بیرون زد تا جلوی گل فروشی تعقیبش کردم چیزی روی دلم سنگینی میکرد مدتها بود عذاب وجدان به سراغم نمی اومد انگار اینکار از بقیه کارهام خیلی بدتر بود ‌که اینطور حالم بد بود سعی کردم بهش بها ندم و قبل از اینکه وارد گلفروشی بشه خودم رو بهش رسوندم آروم صداش کردم و وقتی برگشت بهش گفتم میخوام باهاش حرف بزنم چشمهاش نجیب و آروم بود و برق شادی توش دیده میشد معلوم بود کینه ای نسبت بهم نداره فقط تعجب کرده بود اگرچه مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه از من و از همه ی دنیا متنفر میشه متقاعدش کردم دنبالم بیاد و بردمش کافی شامی همون نزدیکی ها همین که پشت صندلیهای چوبی و پهن اون کافی شاپ تاریک و بزرگ که اون ساعت روز به شدت خلوت بود نشستیم پرسید: موضوع چیه خانوم میشه سریعتر توضیح بدید من امروز خیلی عجله دارم اگرچه شما ظاهرا اوضاع منو بهتر از خودم میدونید میشه بگید ماجرا چیه و شما با من چه نسبتی دارید که من بی خبرم؟! خواستم راحت بگم هووت... ولی بجاش گفتم: من شما رو خیلی خوب میشناسم شما نامزد الیاسی و قراره فردا ازدواج کنید... از شنیدن اسم شوهرش از زبون من اونم بدون پیشوند آقا بالاخره حسادتش تحریک شد و چینی به پبشانی انداخت: الیاس؟! فکر نمیکنید مودبانه ترش اینه که فامیلی یه مرد غریبه رو به زبون بیارید؟ شما همسر منو از کجا میشناسید همکارید؟ لبخندی به سادگیش زدم: غریبه؟! نه من عادت ندارم مردهای غریبه رو به اسم کوچیک صدا کنم فیزیکمم تو دبیرستان به زور تک ماده قبل شدم پس همکارشم نیستم... نگاهش براق شد اما نتونست کلمه ای بگه خیلی توی اون وضعیت نگهش نداشتم و تیر خلاص رو زدم: من زنشم!... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📱 سلام بر تو ای نور خدا که ره جویان به آن نور ره می یابند... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📱 سلام بر تو ای دیده خدا در میان مخلوقاتش... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📌 طوفان توییتری در شب در سراسر جهان 🌍 با شناساندن منجی عالم به مردم دنیا، قدمی بزرگ در راستای این وظیفه برداریم و به درخواست امام مهدی علیه السلام پاسخ بدهیم که فرمود: «ما در رعايت حال شما كوتاهى نمى‌كنيم و ياد شما را از خاطر نبرده‌ايم كه اگر جز اين بود گرفتارى‌ها به شما روى مى‌آورد و دشمنان شما را ريشه‌كن مى‌كردند. تقوا پیشه کرده و ما را پشتيبانى كنيد.» 📚طبرسی، الإحتجاج، جلد ۲، صفحه ٣٢٣ 🔸زمان: 📆 یکشنبه ۸ فروردین ماه ۱۴۰۰ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰ 👈 از همین حالا توییت‌هایتان را به زبان‌های پرکاربرد جهان، با این هشتگ آماده کنید:👇 #️⃣ 📑 «پیشنهاد می‌شود جهت جلوگیری از خطا هشتگ را کپی کنید.» 🔻سعی کنید محتوای توییت‌های شما در محورهای زیر باشد: 1️⃣ معرفی امام زمان عجل الله تعالی فرجه و ویژگی‌های درست منجی مسلمانان 2️⃣ شناساندن تحریف‌های انجام شده در مورد منجی عالم توسط غرب و هالیوود 3️⃣ بیان شرایط پس از ظهور برای مردم جهان 4️⃣ تذکر اضطرار و مشکلات مردم و توجه به منجی بشر
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part52 بالاخره رضایت شراره رو گرفتم اگرچه کار خطرناکی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 چشمهاش به قاعده نعلبکی باز شد و بعد صورتش رو با خشم جمع کرد چند بار دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما هر بار با یک بازدم عمیق خودش رو کنترل کرد درنهایت بی هیچ حرفی بلند شد تا بره قبل از اینه از کنار میز رد شه بی تفاوت گفتم: اینکه انقدر به شوهرت اعتماد داری خیلی خوبه ولی مطمئن باش وقتی تا اینجا اومدم اونقدر مدرک برای اثبات حرفم دارم که انگ کلاهبرداری بهم نزنی! شناسنامه رو از توی کیفم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم: اینم اولیش... پاش شل شد از گوشه چشم نگاهس به شناسنامه انداخت معلوم بود ترسیده ولی نمیخواد نشون بده مضطرب بین من و شناسنامه چشم گردوند راحت گفتم: بردار ببین... نگاه از من گرفت و شناسنامه رو از روی میز برداشت... صفحه اول رو کنار زد و با دیدن صفحه دوم حس کردم رمق از پاهاش رفت... گفتم: میتونی ازش بخوای شناسنامه شو نشون بده... حتما یه بهونه ای میاره بعید میدونم به این زودی المثنی گرفته باشه نگاهش رو بالا کشید و با انزجار بهم خیره شد: متاسفم برای آدمایی مثل شما! چی بهتون میرسه از بهم زدن زندگی دیگران و بردن آبروی مردم تسویه حساب شخصیه یا یه مردم آزاری الکی یا هرچیز دیگه ای برام اصلا مهم نیست ولی خانوم من به اندازه کافی شوهرم رو میشناسم سالهاست که میشناسمش با دروغای امثال تو هم خام نمیشم! این تیکه کاغذ هم هیچ ارزش برام نداره! جعل سند این روزا از گرفتن مدرک اصلیش راحتتر شده با استدلالهای خودش جون گرفته بود و کورسوی امیدی ته دلش سر ما نگهش داشته بود که ناچار بودم نابودش کنم: _این اجاره نامه ملکیه که آقاتون برام رهن کرده میتونم ببرمت آمارتمانمو ببینی میخوای اصلا بریم بنگاهی که این توش نوشته شده و بپرسی کی این قرارداد رو بسته؟ شوهرت چرا باید واسه یه دختر جوون خونه اجاره کنه خانوم؟! لبخندی زد که از شدت اضطراب به لب لرزه شببه تر بود: این کاغذ پاره ها هیچ ارزشی ندارن بنگاهی یا هر کس دیگه هم میتونه آدم خودتون باشه من نمیدونم هدفتون از این کارا چیه فقط میتونم بگم از خدا بترس این کارا اخر عاقبت نداره برای رفتن اونقدر عجله داشت که شبیه فرار شده بود انگار دلش میخواست حتی اگر چیزی هست ندونه و نشنوه به نظر خیلی الیاس رو دوست داشت فوری خواست راه بیفته که عکس رو روی میز گذاشتم: این آقا الیاس شما نیست؟! نگاهی به عکس انداخت عکسی بود که از روی فیلمی که دوربین گرفته بود گرفته بودم دوربینی که به دستور شراره بالای هالوژن حال نصب کرده بودم لحظه ای که بازوش توی دستم بود و میخواستم جلوی رفتنش رو بگیرم از دیدن عکس توی جا خشک شد اشاره کردم: بشین بعید میدونم حرفایی که میزنم رو بتونی ایستاده گوش کنی... خیلی کار داریم باهم... ناباور سر تکون داد چشمهای معصومش مر از اشک بود ولی نمیخواست گریه کنه: فتوشاپه! پوزخندی زدم: انگار هیچی از گرافیک نمیدونی! این عکس میتونه فتوشاپ باشه؟ خیلی خب... گوش کن... هندزفری رو دستش دادم و وقتی با تردید توی گوشش گذاشت صوت رو باز کردم لحظات مشاجره مون بر سر اون مرد همسایه فقط چند لحظه کوتاه حین شنیدن لرزش دستش محسوس بود پرسیدم: صدای شوهرت رو که میشناسی؟! فوتوشاپ نیست؟! سر به زیر سکوت کرده بود درحال خرد شدن بود و من بی رحمانه پیش میرفتم: اصلا یه کار دیگه میکنیم گوشی رو جلو بردم و وارد صفحه پیام الیاس شدم قبلا حافظه رو پاک کرده بودم: این شماره شوهرته درسته؟ یا بهتره بگم شماره شوهرمونه نه؟! براش نوشتم: سلام یه مشکلی پیش اومده امشب باید بیای خونه... بلافاصله درگیرم: چه کاری؟ امشب درگیرم بعدا حرف میزنیم... پبام رو با چشمهای باز خوند و به صفحه گوشی خیره موند بالاخره اشکهاش رها شد و روی گونه افتاد... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📱 سلام بر تو ای پاک نهاد و ای هراسان از آشوب دوران... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌ 🌿‌‌گوشه ‌ی چشم تو از مُلکِ جهان ما را بس ...♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part53 چشمهاش به قاعده نعلبکی باز شد و بعد صورتش رو با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 مبهوت سر تکان داد: غیر ممکنه پوزخندی زدم و شماره الیاس رو گرفتم مطمئن نبودم جواب بده اما جواب داد: چیه باز چی شده؟! فوری قطع کردم و بهش خیره شدم سری به تاسف تکون دادم: خیلی خوش خیالی دختر به چی انقدر مطمئنی؟ به وفای مردا یا به خودت؟ یه نگاهی به من بنداز... به نظرت بعیده یه مرد جوون به من طمع کنه؟ مردا رو خیلی دست کم گرفتی خصوصا اون که هم خدا رو میخواد هم خرما رو... نه تو رو از دست میده و نه منو کافیه یکم پنهان کاری بلد باشه که همشون استادشن... منم اگر الان اینجام بخاطر کمک به توئه... البته هیچ دلم نمیخواد انقدر راحت به مراد دلش برسه و هم از توبره بخوره هم از آخور... پیشونیش رو با دست گرفت و با دست دیگه اشکهاش رو پاک کرد دستمالی به طرفش گرفتم اما نه تنها نگرفت بلکه رد نگاهش رو از روی دست تا صورتم بالا کشید و با نگاه پر از نفرتش بهم خیره شد: چه جور آدمایی هستید شما؟ آتیش میندازید تو زندگی مردم و بعد تشت رسوایی شونو میزنید زمین که چی به دست بیارید؟ کمک به من؟! یا به خودت؟! لبخندم کج شد: لابد فکر کردی شازده تون تحفه ایه که اومدم اینجا از چنگت دربیارم؟ چقدر تو ساده ای! من اومده بودم نذارم تو هم مثل من بدبخت شی... ولی مثل اینکه تو دقیقا از همون زنایی هستی که حقشونه هربلایی سرشون بیاد و فقط بلدن سرشونو بکنن زیر برف از پشت میز بلند شدم: ببخشید که مزاحم خریتت شدم امیدوارم شب رویایی ای داشته باشید و به اون زرنگم خوش بگذره... پشت کردم که دستم رو کشید: بشین... حق نداری اینجوری ول کنی بری اومدی یه آتیشی انداختی و داری میری؟ باید بشینی و توضیح بدی از کجا اومدی و چی میخوای! برگشتم و پوزخندی زدم: منم اومده بودم همینا رو بگم اونی که زندگی من و تو رو به آتیش کشیده الیاسه دختره ی ساده؟ با صورتی که اینبار جای اشک پر از خشم بود به صندلی اشاره کرد: بشین و درست حرف بزن بگو منظورت چیه!... نشستم پرسید: اصلا تو کی هستی؟ چطور با ا.. الیاس آشنا شدی؟ پلکش از شدن خشم می پرید دستهام رو روی میز جمع کردم گارسون سفارشی که موقع ورود نشستن داده بودیم رو آورد و روی میز گذاشت یه قهوه ترک برای من و یه لیوان اب برای اون... که واقعا الان بهش احتیاج داشت اشاره کردم: آبتو بخور میگم... کلافه کمی از آب خورد و لیوان رو روی میز کوبید: حرف بزن... گفتم: من یه دختر تنها و بی کس و کار بودم که پرستار یه پیرزن مریض بودم پیرزن فقط یه دختر و نوه پسر داشت که بهش سر میزدن... ولی یه همراه نوه جوونش یه مرد دیگه اومد دیدنش و... بدبختی من از همون روز شروع شد اون مرد همون آقا الیاس شما بود... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
4_5967792753541646739.mp3
19.14M
🔊 ؛ زیبا 📝 آینه طلعت طاها 👤 حاج محمود 🌺 ویژه ولادت 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
4_5967792753541646739.mp3
19.14M
🔊 ؛ زیبا 📝 آینه طلعت طاها 👤 حاج محمود 🌺 ویژه ولادت 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 درے کہ خداازرحمت بہ روے مردم بگشاید کس نتواندبست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻جوون‌ها! تا حالا خودتون رو اسکن کردید؟ 👈🏼 می‌دونید چه صفات خوب و بدی از پدر و مادرتون گرفتید؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part54 مبهوت سر تکان داد: غیر ممکنه پوزخندی زدم و شم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 گیج بهم خیره شده بود به داستان سراییم ادامه دادم: یادت نمیاد ماه پیش برای مراسم ختم کی اوندی بهشت زهرا؟! احیانا منو اونجا ندیدی؟! کمی فکر کرد و بعد چشمهاش رو درشت تر کرد: تو پرستار مادر سیمین خانوم بودی؟! _آره... بودم ولی از روزی که پای الیاس اونجا باز شد دیگه رنگ آرامش ندیدم به هر بهانه ای اونجا سر میزد و باهام حرف میزد بهم ابراز علاقه میکرد منم که نمیدونستم نامزد داره! کم کم داشتم خامش میشدم یعنی خیلی هم برام خوب بود که یه پسر با شرایط اون بیاد خواستگاری منی که نه کسی رو دارم و نه جایگاه اجتماعی خاصی... ولی سخت در اشتباه بودم اون ازم خواستگاری نکرد! پیشنهاد صیغه داد وقتی اینو گفت دنیا روی سرم خراب شد بهش گفتم دست از سرم برداره و حاضر نیستم دیگه حتی صداش رو بشنوم چندین بار سعی کرد قانعم کنه ولی وقتی دید راضی نمیشم... یه شب اومد توی اتاقم و... میخواست... کلافه دست بلند کرد: هرگز باور نمیکنم... صداش از بغض و هیجان میلرزید چند تا عکس روی میز گذاشتم: تنها شانسی که آوردم به حرف یکی از رفقام گوش کردم بهم گفت تو یه دختر تنهایی که میری توی اون خونه بهتره یه دوربین تو اتاقت کار بذاری که مشکلی برات پیش نیاد یا اگر اتفاقی برات افتاد بتونی حقت رو بگیری! نگاهش به عکسها بود و چشمهاش از حدقه بیرون افتاده ادامه دادم: هرکاری کردم بیرونش کنم نشد اونجا مجبور شدم قبول کنم صیغه ش بشم... بعد از اون شب ماه طلعت مرد و الیاس برام این خونه رو اجاره کرد مجبور شدم شرایطم رو بپذیرم من ناخواسته زنش شده بودم بدون اینکه رسمی باشم تقریبا بیشتر وقتش توی خونه ی من میگذشت چندین بار ازش خواهش کردم منو با خانواده ش معرفی کنه و رسما عقد کنیم... هربار یه بهانه ای می آورد و فرصت می خرید... تا اینکه یه روز کاملا اتفاقی شناسنامه ش رو توی جیب کتش پیدا کردم و فهمیدم یه دختری به نام لعیا رو عقد کرده! داد و بیداد کردم گریه کردم کارمون به دعوا و کتک کاری هم رسید باورم نمیشد بهم نارو زده وقتی دید همه چیز رو شده خیلی راحت گفت باید باهاش کنار بیای تو زن منی ولی نه رسمی قبول کن دختری تو شرایط تو نمیتونه توقع رسمی بودن داشته باشه! همین که یکی رو داری که خرجت رو میده و برات خونه میگیره باید خدا رو شکر کنی! لعیا زن رسمی و اجتماعی منه تو زنِ خلوت من! هر دوتونم دوست دارم این حق منه که دو تا زن داشته باشم هم شرعی هم منطقی مردی توی شرایط من استطاعتش رو داره چرا که نه! وقتی گفتم من نمیخوام زن پنهانی و صیغه ای باشم کتکم زد و تو خونه زندونیم کرد ازش بدم اومده بود ولی مجبور بودم طور دیگه ای رفتار کنم تا به حقم برسم اونم طاقت دوریمو نداشت! بهش گفتم اگر میخوای همون هنگامه سابق بشم و بی چون و چرا در خدمتت باشم فقط یه چیز ازت میخوام و اونم اینکه عقدم کنی! برای اینکه خسالم راحا باشه هر وقت دلت خواست پرتم نمیکنی از زندگیت بیرون و‌ مطمئت باش کسی نمیفهمه میتونی شناسنامه المثنی بگیری قبول نمیکرد ولی اونقدر رو مغزش راه رفتم که بالاخره قبول کرد و عقدم کرد ولی این شرط رو فقط بخاطر این گذاشتم که بتونم رسواش کنم! و الانم خوشحالم که به هدفم رسیدم امیدوارم درست تصمیم بگیری و مثل من خودتو بدبخت نکنی کیفم رو از روی صندلی برداشتم و روی دوش انداختم حتی به قهوه م لب هم نزده بودم خودم هم داشتم از اینهمه دروغ و ظلم بالا می آوردم ولی چاره ای نبود دختر طفلک مثل شمع آب می شد از جا بلند شدم: برام مهم نیست تو با الیاس میمونی یا ولش میکنی من که بزودی ولش میکنم و میرم به همون زندگی کارگری خودم ادامه میدم واگذارش میکنم به خدا... ولی یه خواهش ازت دارم اگر خواستی باهاش بهم بزنی بهانه دیگه ای بیار... چیزی از قرار ملاقاتتون نگو چون اگر حرفی بزنی مطمئن باش منو زیر کتک می کشه! من جونمو به خطر انداختم تا اون نامرد رو رسوا کنم و یه حقیقت رو بهت بگم بلکه زندگیت مثل من تباه نشه به تمام مقدساتت قسمت میدم حرفی از من نزن خداحافظ... در سکدت از کافه بیرون زدم و اون دختر طوری خورد و خاکشیر شده بود که حتی حال اعتراض یا لعن و نفرینی هم نداشت حالم از خودم و از دنیا بهم میخورد چاره چی بود اونم مثل من قربانی یه اراده قدرتمند و بی رحم بود... همه ما قربانی بودیم... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا