فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story📱
دݪݦ جز هۅایٺ هۅایے ندٵࢪد...💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ |
ده سال بعد از ازدواج!
💞
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part66 به حدی عصبی بود که با چشمهای خونیش داشت هضمم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part67
دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته بودم برداشتم و ناباور بهش خیره شدم:
فهمیده؟
از کجا فهمیده؟
پوزخندی زد و دور اتاق چرخید:
یعنی تو نمیدونی؟
تو نمیدونی؟!
_عربده نکش خب از کجا بدونم...
_توی مریض بهش گفتی وگرنه از کجا میخواست بفهمه
_درست صحبت کن مگه من دیوونه ام برم بهش بگم که چی بشه چی گیر من میاد؟
اینکه بیای اینجوری بزنی از خونه بیرونم کنی؟!
گنگ بهم نگاه میکرد:
انقد دروغ بار من نکن
_چی داری میگی من چه نفعی میبرم از فهمیدن لعیا مثل اینکه یادت رفته اون برگ برنده من بود که باهاش مجبورت کردم این خراب شده رو برام بگیری...
مگه مرض دارم خودم بسوزونمش
دور خودش چرخید و عربده کشید:
پس از کجا فهمیده؟
از کجا فهمیده؟!!
اون تو رو میشناسه حتی اسمتم میدونه!
_چه بدونم...
لابد شناسنامه تو دیده...
نگاهش برگشت و خیره ام موند
از شدت تحیر پاها شل شد و روی تخت نشست
به نمایشم ادامه دادم:
اصلا...
اصلا چند روز پیش یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ولی حرف نزد شاید اون باشه...
شمارمو از گوشیت برداشته حتما
الیاس همونطور مبهوت مونده بود و من دست پیش رو گرفته بودم:
خودت حواستو جمع نمیکنی بعد میای سر من آوار میشی داشتی خفم میکردی...
دوباره بغضم به اشک تبدیل شد:
همتون نامرد و زورگویید
لعنت بهت
پاشو گورتو از خونه من گم کن بیرون!
سست شده بود
نمیدونست چیکار باید بکنه انگار
چند لحظه چشمهاش رو بست
بعد لبهاش رو چند بار برای گفتن جمله ای تکون داد اما موفق نشد
در نهایت با یک حرکت سریع کتش رو برداشت و از اتاق و بعد خونه بیرون زد
اونقدر گیج و سردرگم بود که واقعا ارحم برانگیز شده بود
دستی به گردنم کشیدم و عمیق نفس کشیدم
به خیر گذشت!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
.
-مَـرا ببَخش ڪہ یادَم مۍرَۅد؛
مَعبـۅدے دارَم زیباټَر ۅ مہربانټر از حدِ ټصۅر. . .🍃
#رمضان_کریم_درراه_است🌙
#التماس_دعا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part67 دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part68
در سکوت و تنهایی روی زمین زانو بغل گرفته بود و خیره به پیراهن عروسش که روی تخت رها کرده بود اشک میریخت
چقدر سرنوشتش با همه عروسهای دنیا فرق داشت
همیشه توی زندگیش پر از امید و انرژی بود اما امشب برای اولین بار دلش میخواست وقتی چشمهاش رو میبنده دیگه بازشون نکنه...
صدای باز شدن در باعث شد از جا بپره...
گیج نگاهی به ساعت انداخت
یک ساعت بیشتر نگذشته بود
چطور به این سرعت برگشت؟
مگه نرفته بود که امشب رو اونجا بمونه؟!
باز هم اضطراب به حال بدش اضافه شد
پاهاش رو محکم تر توی بغلش جمع کرد و همونطور که لبش رو از شدت استرس میجوید گوش تیز کرد
صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر شد تا کنار در متوقف شد
و بعد کشیده شدن دستگیره در باعث شد از جا بپره
با اینکه میدونست در قفله باز هم میترسید
نگاه لرزانش رو به در دوخت
صدای الیاس بالاخره مطمئنش کرد که همون دامان خائن و فراری پشت دره:
_لعیا جان
عزیزم تو که هنوز اون تویی
بیا بیرون باید با هم حرف بزنیم...
جوابی نشنید
حوصله بیش از این ناز کشیدن رو نداشت
این وقت شب با فشاری که به اعصابش اومده بود همین که دیوونه نشده بود خوب بود:
لعیا من حالم خوب نیست تمومش کن
من نگرانتم یه چیزی بگو بفهمم سالمی وگرنه به خدا این درو میشکنم...
لعیا ناچار صدا بلند کرد::
بهت گفتم دست از سرم بردار نمیخوام صداتو بشنوم
بیرون هم نمیام تو هم حق نداری بیای داخل فهمیدی؟!
_خیلی خب داخل نمیام ولی گوش کن ببین چی میگم...
_رفتی نشستی چه توجیهی سر هم کردی؟
اصلا چرا برگشتی امشبو پیشش میموندی!
صداش پر از بغض بود و وین دل الیای رو میلرزوند:
بخدا داری اشتباه فکر میکنی
گوش کن
این دختره پرستار مادر بزرگ امین رفیقم بود
_اینا رو خودم میدونم
اینم که اسمش الان تو شناسنامه ته و هووی منه رو هم میدونم
دیگه جای توضیحی باقی نمیمونه
برای خودم متاسفم که انقدر دیر شناختمت
_بابا جان عزیزت صبر کن منم حرف بزنم
مجبورم کرد عقدش کنم
صدای هق هق لعیا بلند شد و الیاس کلافه تر:
حتما یه دسته گلی آب دادی که محبور شدی عقدش کنی!!
چطور روت میشه تو روی من اینارو بگی نامرد...
لااقل سکوت کن راحتم بذار انقدر عذابم نده
الیاس درمانده سرش رو به در تکیه تکیه داد و زانو بغل گرفت:
بخدا اینطور نیست لعیا من...
_چقدر راحت قسم میخوری...
اونم به دروغ
تو اون چیزی که نشون میدادی نیستی الیاس...
ولی من برای خودم بیشتر از تو متاسفم
الانم فقط ازت یه درخواست دارم
هیچی نگو
حالم خوب نیست میخوام بخوابم
صدای الیاس هم از بغض مردانه ای خراس برداشته بود:
باشه عزیزم
استراحت کن
فردا حرف میزنیم
لعیا جوابی نداد
ولی خوابیدن بهانه بود
با وجود خستگی و کلافگی هیچ کدوم قصد خواب نداشتن
فقط در سکوت اشک میریختن و توی ذهن و دل هر کدوم یه چیز میگذشت
لعیا پشیمان و ناباور زه فکر چطور جدا شدن بود
به زندگیش بعد از طلاق
به پدر و مادرش و آسیبی که میدیدن
به اینکه چطور باید قانعشون کنه این حلال مکروهی که اصلا توی خانواده شون سابقه نداره رو بپذیرن
به اینکه باید آبروی الیاس رو بریزه؟!
اصلا چطور حرفهاش رو ثابت کنه؟
اون که الان مدرکی توی دستش نیست...
الیاس اما هنوز امیدوار بود به اینکه با حرف زدن بتونه لعیا رو قانع کنه...
تمام شب حرفهایی که باید به لعیا میزد رو توی ذهنش مرتب میکرد و تمرین میکرد که چطور باهاش حرف بزنه بلکه باورش کنه...
پشیمون بود
از پنهان کاری اول پشیمون بود
اگر از روز اول با لعیا درباره هنگامه حرف زده بود
اگر از سر ترس تن به خواسته ش نمیداد؛
حالا وضعش این نبود...
صدای اذان صبح که به شیشه پنجره تقه زد، از جا بلند شدن برای خوندن نماز
هرکدوم با حالی دلشکسته و مضطر
هر دو اشک ریختن، هر دو دعا کردن، و بعد از شدت خستگی هر دو به خواب رفتن...
الیاس به امید فردایی که توش اتفاقات بهتری بیفته...
اما لعیا...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
شکر که هستی و «یعلم ضمیر الصّامتین»
#معبودم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
♥️اگر مردم فهمیدند دردِشان نداشتن مهدی است...
#امام_زمان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part68 در سکوت و تنهایی روی زمین زانو بغل گرفته بود و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part69
نوری که روی صورتش افتاده بود وادارش کرد چشم باز کنه
به محض اینکه موقعیتش رو به یاد آورد به سرعت روی کاناپه نشست و دستی به موهای نامرتبش کشید
با خوابیدن با اون لباس رسمی روی کاناپه حسابی عضلاتش منقبض شده بود
همونور که دستهاش رو نرمش میداد نگاهی به ساعت انداخت
ساعت یازده ظهر بود!
نگاه حول و دلواپسش بلافاصله به طرف در اتاق کشیده شد
هنوز بسته بود
یعنی لعیا از دیشب تا حالا رو توی اتاق مونده؟
از گرسنگی خودش میفهمید که اونهم حتما الان گرسنه شه
اصلا صلاحه اینهمه وقت تنها بمونه؟
با چیزایی که توی ذهنش میگذره نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
فوری از جا بلند شد و خودش رو به در اتاق رسوند
تقه ای به در زد و در همون حال دکمه های آستینش را باز کرد و بالا داد
رد لباس روی دستش افتاده بود و احساس راحتی نداشت
یکبار دیگه در زد و اینبار دو دکمه از یقه ش رو باز کرد تا راحتتر نفس بکشه
چون جوابی نگرفت اینبار صدا بلند کرد ولی مهربون تر و آروم تر از دیشب
میخواست از در اخلاق و صبر وارد بشه تا شاید بتونه اعتماد از بین رفته رو دوباره جلب کنه:
لعیا جان... عزیزم... هنوز خوابی؟
پاشو یه چیزی بخور اینطوری ضعف میکنی...
جوابی نگرفت...
دوباره همون جملات رو کم و بیش تکرار کرد
باز هم خبری نشد
با همون لحن آروم و کمی بامزه گفت:
_میدونی که تهدید دیشبم به قوت خودش باقیه
اگر جوابمو ندی مجبور میشم درو بشکنم چون نگرانت میشم
اینبار صدای لعیا در اومد:
منم جوابمو همون دیشب بهت دادم
گفتم حق نداری چنین کاری بکنی
چرا متوجه نیستی نمیخوام ببینمت دست از سرم بردار...
_ما باید حرف بزنیم عزیزم اینا همش سوء تفاهمه...
_من عزیز تو نیستم
سوء تفاهم شما هم زیادی بزرگ و واقعیه قابل انکار نیست
بهتر نیست وقتتو اینجا تلف نکنی و بری به همون سوء تفاهمت برسی؟
_دیگه داره بهم برمیخوره لعیا
تو واقعا منو اینجوری شناختی؟
_متاسفانه نه
نشناختمت
اگر میشناختم که به این روز نمی افتادم
_رو چه حسابی اینجوری قضاوتم میکنی؟
تو بذار من یه بار از سیر تا پیاز ماجرا رو برات توضیح بدم اگر قانع نشدی هرچی خواستی بگو
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part69 نوری که روی صورتش افتاده بود وادارش کرد چشم با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part70
_بهانه هایی که تراشیدی برام هیچ ارزشی ندارن
چیزی رو که خودم بفهمم دیگه نیازی نمیبینم کسی برام توضیح بده
اگر حرفی بود خیلی قبل تر از این باید میزدی
تازه چه حرفی میخواستی بزنی
همه چیز مثل روز روشنه
دیدی هوس کردی گرفتی مردی دیگه گیه که بگه بالا چشت ابرو
_انقدر راحت تهمت نزن
بهم برمیخوره که منو با آدمای شل مذهب هرزه یکی میکنی
یعنی من اونقدر بدبختم که یه دختر بر و رو دار ببینم فوری برم بگیرمش؟
اینجوری زن میگیرن؟
بعدم مگه تو چی کم داری که من فکر زن دیگه ای باشم
من تو زندگیم کم آدم ندیدم اینطوری بود که الان باید ده بار زن گرفته باشم!
_از کجا معلوم نگرفته باشی
این یکی زرنگ بوده شده زن عقدی
از کجا معلوم چند تا دیگه هم زیر سر نداشته باشی؟
از مردایی مثل تو هر چیزی برمیاد
دست خودش نبود که عصبی شد و مشت محکمی به در کوبید؛
خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه
صدای لعیا از بغض خش برداشته بود:
من خجالت بکشم؟
تو دنبال دختربازی و الواتی هستی من خجالت بکشم؟
چه رویی داری؟
نمیخوام دیگه صداتو بشنوم دست از سرم بردار
الیاس عمیق نفس کشید تا به خودش مسلط بشه:
بهت میگم من اصلا با این دختره کاری نداشتم آویزون من شده
بذار برات توضیح بدم چی شده
ببین این دختره پرستار ماه طلعت مادربزرگ امین بود راستش اینه که من اونجا معرفیش کرده بودم چون...
صدای پوزخند لعیا بلند شد:
آها پس اونجا باهاش آشنا نشدی از قبل باهاش آشنا بودی...
اصلا به من چه؟
من چه کاره ی زندگی تو ام که برام توضیح میدی؟
یه اسم تو شناسنامه ت دارم که به زودی خط میخوره...
فقط دست از سرم بردار راحتم بذار
الیاس دوباره کلافه شد:
آره تو گفتی و منم طلاقت دادم
انقدر ساده نباش لعیا از تو بعیده
بذار حرفمو بزنم
_سادگی رو تا امروز کردم ولی از این به بعد مطمئن باش خام نمیشم
تو ام طلاق میدی خوبشم میدی وگرنه آبروتو پیش همه میبرم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
••
«اَللّهُمَّ...
اِِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ
فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ»
بندهیِ درماندهات را قبلِ مهمانی #ببخش
#لحظاتپایانیماهشعبان
#تمنایدعاهاتون
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part70 _بهانه هایی که تراشیدی برام هیچ ارزشی ندارن چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part71
_چی گفتی؟
دوباره تکرار کن چکار میکنی؟
لعیا لبش را به دندان گرفت و سکوت کرد
الیاس دیگه به نقطه جوش رسیده بود:
_دیگه شورشو درآوردی لعیا
نمیخوای تمومش کنی نه؟
من میگم و تو ام باید گوش کنی
این دختر رو من یه شب اتفاقی تو خیابون دیدم
انگار داشت از یه جایی فرار میکرد
کوچه خلوت بود و دیروقت گفت میشه منو تا یه جا برسونید؟
دلم سوخت سوارش کردم تو راه حرف زد گفت بی کس و کاره دنبال کار میگرده جای خوابم نداره
خب دلم به حالش سوخت گفتم معرفیش کنم به امین اینا که دنبال پرستار بودن...
خبر مرگم اومدم کار خیر کنم افتادم به شر
دختره رو معرفیش کردم...
_بذار بقیشو من واست بگم
معرفیش کردی و کم کم ازش خوشت اومد...
هی دور و برش پلکیدی آخرش مجبورش کردی صیغه ت شه...
بعد اون ازت آتو گرفت و مجبورت کرد عقدش کنی
همینجوری بود دیگه آره؟
_این چرت و پرتا چیه میگی؟
من چرا باید از اون خوشم بیاد؟
اون من بدبختو ساده گیر آورد گیرم انداخت
زنگ زد بهم گفت امین به من نظر داره من اینجا آرامش ندارم!
کاری کرد من به رفیقم شک کردم
اونقدر احمق بودم که یه درصدم به خودش شک نکردم
سری تکون داد و عمیق نفس کشید:
آخه مگه چقدر تو عمرمون اینطور آدما رو دیدیم که بشناسیم!
دختره یه شب به بهانه قرص ماه طلعت منو کشید خونه مادربزرگ امین و...
_خجالت نکش بقیشم تعریف کن!
_دیگه واقعا داری کفرمو درمیاری لعیا
تو انقدر بدبین بودی و من نمیدونستم؟
چکار کنم که باور کنی قسم بخورم خوبه؟!
_قسم حضرت عباس لازم نیس وقتی دم خروست پیداست
بیخود دست و پا نزن من یک کلمه از حرفاتم باور نمیکنم
دست از سرم بردار
الیاس ناامید دستی به موهاش کشید
انگار کارش از اونچه فکر میکرد سختتر بود
از شدت دل ضعفه نگاهی به ساعت انداخت و با دیدنش تازه به یاد آورد چی میخواست بگه!
دوباره رو کرد به در:
_تو الان عصبانی هستی بهت حق میدم باور نکنی
باید به هم زمان بدیم
فعلا بیا بیرون یه چیزی بخور
از دیشب تا حالا چیزی نخوردی مدام گریه کردی می ترسم بیفتی...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ کدوم گناه ظهور رو به تاخیر میندازه؟
⚠️آنچه نخواستند شنیده شود!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#story ❤️🍃
ز قعر چاه برآیۍ
بہ اوج ماهـ رسۍ...
#رمضان_کریم🌙
#رمضان_مبارک
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part71 _چی گفتی؟ دوباره تکرار کن چکار میکنی؟ لعیا ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part72
_شما نگران من نباش برو به هنگامه خانومت برس
_جون هر کی دوست داری تمومش کن لعیا
چرا لج میکنی؟
گرسنه ت نیست؟
_گرسنگی بکشم خیلی بهتر از اینه که با تو چشم تو چشم شم
همینجا راحت ترم
به تاسف برای خودش سر تکون داد و پوزخند زد:
خیلی خب با من چشم تو چشم نشو
من که کاری به کارت ندارم
اصلا تا تو نخوای سمتت نمیام خوبه؟
بیا بیرون یه چیزی بخور...
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟!
من دیگه حتی یه ذره ام بهت اعتماد ندارم الیاس...
_لعیا انقدر اذیتم نکن
قسم میخورم کاری به کارت ندارم
اگر بخوام مجبورت کنم دست از این مسخره بازیات برداری میدونی که میتونم!
خرجش یه شکستن دره...
اگر میبینی تا الان صبر کردم یعنی قلب و جسمت رو با هم میخوام...
با اینکه... دلم برات تنگ شده
ولی هیچوقت مجبورت نمیکنم تحملم کنی
اونقدر صبر میکنم تا بالاخره بهم اجازه بدی حرف بزنم
اونقدر میگم و دلیل میارم تا بالاخره باورم کنی
ولی مطمئن باش تا اونروز صبر میکنم و هیچ وقت راضی به آزار دادنت نمیشم
حالا دیگه دست بردار از بچه بازی بیا بیرون و یه چیزی بخور
اصلا من میرم تو اون یکی اتاق که چشمتم بهم نیفته خوبه؟!
چشمهای لعیا پر از اشک و گلوش پر از بغض شده بود
عاشق این مرد و این صدای زیبا بود که صداقت توش موج میزد
دلش میخواست باورش کنه اما ضربه خنجر بی اعتمادی و دروغ اونقدر عمیق بود که آخرش فقط به حال خودش تاسف خورد که هنوز این مرد میتونه با حرف زدن و زبون ریختن خامش کنه و اشکش رو در بیاره...
ولی هر چی که بود یک چیز کاملا واضح بود و اون اینکه تا ابد نمیتونست خودش رو توی این اتاق مخفی کنه
و به این زودی هم نمیتونست حرف از طلاق بزنه و از این خونه بره
پس چاره ای جز اعتماد کردن به این مرد نداشت
به بی تفاوتی بعد از شکست رسیده بود
حتی با خودش فکر کرد اگر هم الیاس دقیقا همون مردی که هنگامه تعریف میکرد باشه و تمام این حرفهای قشنگش دروغ باشه
و بیرون این در خطری در انتظارش باشه، این جبر زندگیشه و راهی جز پذیرفتنش نیست
دیگه حتی از گریه کردن هم خسته شده بود
گوشه چشمهاش از سرخی به دردناکی و کبودی رسیده بود و بدنش از شدت ضعف سست شده بود
تقریبا دو روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود
پیراهن و شلوارش رو مرتب کرد و آروم کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 خودت باش!
➕ راه رسیدن به آرزوها
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part72 _شما نگران من نباش برو به هنگامه خانومت برس
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part73
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت و آروم قدم به بیرون از اتاق گذاشت
همونطور که قدم برمیداشت اطرافش رو با دقت نگاه میکرد
خبری از الیاس نبود
همین نبودن ترسش رو بیشتر کرده بود
مثل کسی که هر لحظه منتظر حمله باشه اضطراب داشت
با همون اضطراب وارد آشپزخونه شد و تند تند چند بطری آب و مقداری غذا برداشت که حالا حالاها مجبور نباشه از اتاق خارج شه...
خودش هم از اینهمه اضطراب و لرزش دستهاش تعجب کرده بود
خیلی سریع آذوقه جمع کرد و با یک بغل خوراکی از آشپزخونه خارج شد
ولی به محض اینکه وارد راهروری اتاق خواب ها شد با دیدن الیاس هین بلندی کشید و هرچی توی دستش بود روی زمین رها شد
از شدت ترس دست روی قلبش گذاشت و صدادار نفس کشید
الیاس که تکیه زده به درگاه در اتاق مهمان بهش خیره شده بود فوری جلو اومد:
چته چرا ترسیدی؟
بذار کمکت کنم اینا رو جمع کنی...
چیز شکستنی توی وسایل نبود و الیاس خیلی راحت و سریع همشون رو جمع کرد و توی بغلش ریخت
بعد با پوزخند کنایه زد:
میتونی بری
یادت نره درو قفل کنی...
لعیا با چشمهایی شیشه ای و ترسیده کمی نگاهش کرد و بعد سریع وارد اتاق شد
به محض قفل کردن در دستاش رو دوی دهنش گرفت و شدیدا به گریه افتاد
نمیتونست انکار کنه که چقدر دلش برای الیاس تنگ شده بود
برای چشمهای مشکی و معصومش
برای چهره مردونه و صدای جذابش
برای... برای خودش...
تمام تلاشش رو میکرد که با یادآوری بلایی که سرش آورده و خیانتی که بهش کرده دلتنگیش رو برطرف کنه اما نمیشد
دست خودش نبود که اینطور عاشق الیاس بود
و باز راهی جز سرزنش قلب بی منطقش نداشت
هرچی به الیاس فکر میکرد نمیدونست باور کنه چنین وجود رذلی پشت این نگاه و چهره پنهان شده باشه...
ولی حس میکرد قضاوت از روی احساس فقط باعث میشه چشمش رو روی واقعیت ها ببنده و باز فریب بخوره
به خودش بابت این اشکها لعنت فرستاد و نگاهی به خوراکی هایی که با خودش آورده بود انداخت
گرسنه بود اما میلی به غدا نداشت...
اونطرف در هم الیاس که صدای هق هق های آهسته لعیا رو میشنید سرش رو توی دست گرفته بود و به خودش بابت این پنهان کاری که ریشه اعتماد رو بینشون از یین برد لعنت می فرستاد
باورش نمیشد کارش به جایی رسیده که لعیا ازش میترسه و حتی حاضر نیست ببیندش...
لعیایی که تا چند روز پیش عاشقانه دوستش داشت
همونطور که جون الیاس براش درمیرفت
الیاس هنوز هم همونطور بود با وجود اینهمه بداخلاقی و بی توجهی و ناکامی اما لعیا...
با خودش میگفت خدایا این آتیش از کجا توی زندگیمون افتاد؟
این امتحانه یا عذاب؟
چکار باید بکنم؟
چطور بی گناهیمو ثابت کنم؟
چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟!
صدای اذان اونو به خودش اورد و به یاد آورد هنوز چیزی نخورده
دیگه از شدت گرسنگی به دل دردافتاده بود
ولی وسط اینهمه گرفتاری و تلخی میلی به غذا نداشت
ناچار برای اینکه بتونه سر ما بایسته وارد آشپزخونه شد تا چیزی بخوره که ته دلش رو بگیره و حداقل بتونه نمازش رو بخونه
ولی برای بعدش دیگه برنامه ای نداشت
اصلا نمیدونست باید چکار کنه؟
برای برگردوندن این اعتماد از بین رفته از کجا باید شروع کنه؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀