eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part81 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بهم گفت یا باید عقدم کتی یا آبروتو میبرم... منم اول زیر بار نرفتم ولی اون نامرد بعدش کلی عکس برام فرستاد که میگفت دوربین اتاقش اونا رو برداشته گفت دوربین گذاشته تا خطری تو اون خونه تهدیدش نکنه ولی دروغ میگه همه این نقشه ها رو کشید که آویزون من بشه!! منم... منم ترسیدم یه وقت او عکسا رو پخش کنه و آبرومو ببره بیشترشم فتوشاپ بود ولی ثابت شدن و نشدنش مهم نیست همین که تهمت رو بزنه آبرو ریخته پیش تو، خانوادم... اگر شکایت و شکایت کشی میشد همه همسایه ها و کسبه میفهمیدن ابروی حاجی میرفت بدتر از همه سابقه خودم نابود میشد همینجوریش دنبال بهونه ان طرح ما رو معلق کنن اگر چنین سوتی ای بدیم که واویلاست! فقط خودم که نیستم آینده شغلی بقیه اعضای گروه هم تباه میشد مجبور شدم... بخدا مجبور شدم عقدش کنم... بالاخره صدای بغض آلود لعیا دراومد: گیریم که دروغت راست تا کی میخواستی ادامه بدی؟! میخواستی تا ابد نگهش داری دیگه؟ مگه نه؟ این خیانت نیست؟ _بخدا حال خود من بدتر بود از عذاب وجدان داشتم له میشدم ولی چاره دیگه ای نداشتم... اون دنبال جمع کردن آبروی خودش بود من اصلا نمیدونم اون چجور آدمیه خودش گفت قبلا صیغه ی یه مرد مسن بوده و لابد میخواد با یه ازدواج رسمی اونو توجیه کنه! از طرفی یکی رو میخواست که براش خونه بگیره و خرجش رو بده... منم با خودم فکر کردم بعد ازدواجمون راضیش میکنم طلاق بگیره و خرجیشم میدم فقط به شرطی که دست از سرم برداره و همه اون عکسای مسخره رو نابود کنه میدونم اشتباه کردم اما ناچار بودم نمیخواستم قبل عروسی آبروریزی پیش بیاد نمیخواستم از دستت بدم لعیا! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
«تحياتي لمن يحيي القلوب المتعبة في شهر عيد الله» ------------------- سلام بر کسانی که در ماه میهمانی خدا دل های خسته را احیا میکنند 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 چرا بعثت یک اتفاق سیاسی است؟ ➕ این گفتگو را سحرهای ماه رمضان، حوالی ساعت ۴:۲۰ از شبکه افق به صورت زنده ببینید. و ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze7.mp3
4.22M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 7⃣جزء هفتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح داد و جز سکوت جوابی از لعیا نگرفت... شب از نیمه گذشته بود که ناامید از جا بلند شد و برای خوابیدن روی کاناپه ای که تخت خوابش شده بود به طرفش راه افتاد مغزش پر از سر و صدا بود اصلا نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته و آخرش قراره چی بشه! احساس میکرد این اتفاق از کنترلش خارج شده اگرچه لعیا عشق اول و آخرش بود و تحمل دوریش سخت، اما مگه چقدر میتونست توضیح بده و خواهش کنه وقتی قبول نمیکرد بهش برخورده بود اینهمه بی اعتمادی و تحقیر کلافه بود... نمیتوتست باور کنه زندگیش با لعیا داره به بن بست میرسه نمیخواست لعیا رو عذاب بده اما چطور میتونست رفتنش رو قبول کنه... باورش نمیشد لعیا دیگه اونو نمیخواد! لعیا هم بجای خواب با همین افکار دست به گریبان بود دودل و مضطرب... هنوز هیچ کس از اونچه بینشون گذشته خبر نداره اما تا ابد که نمیشه به این وضع ادامه داد... میدونست قبل از اینکه تصمیم بگیره و حرفی بزنه باید خوب فکر کنه چون بعدش هیچ راه برگشتی نیست... براب فکر کردن هم اونقدر ها وقت نداره خیلی زود مجبورن از شمال برگردن! و با خانواده هاشون روبرو بشن... مغزش از شدت فشار در حال فلج شدن بود احساسش تمام قد توی مشت الیاس بود و عقلش بین الیاس و جدایی در رفت و آمد هرجور که حساب میکرد کفه به نفع الیاس پایین می اومد اما... چطور باید از موضعی که میش الیاس گرفته پایین بیاد تا شخصیتش خرد نشه؟ چطور بهش اعتماد کنه؟ چطور مطمئن بشه که اون دختر رو طلاق میده و باهاش قطع رابطه میکنه؟ حتی از به یاد آوردن هنگامه هم غرق خشم میشد و محبتش به الیاس سرکوب میشد هر لحظه یه تصمیمی میگرفت و لحظه ی بعدی با یه تصمیم دیگه علیه خودش قیام میکرد! ذهن شلوغش میرفت که مغلوب قلب و روحش بشه که لرزش گوشیش رو روی تشک تخت حس کرد... فوری برش داشت و چک کرد هر خط از پیام رو که میخوند حالش بدتر میشد... اشک گرم توی چشمهاش حلقه زده بود باز هم به سادگی و خامی خودش لعنت فرستاد و خشم روز اول توی دلش زنده شد... و به انتظار نشست تا این پیام سرنوشت تصمیمش رو مشخص کنه‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part83 برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود هیچ فکری جز همون چیزی که از روز اول توی ذهنم می‌چرخید و بهش بی توجهی میکردم تا راه بهتری پیدا کنم به ذهنم نمی رسید کمی خطرناک بود ولی انگار چاره دیگه ای نبود گوشیم رو برداشتم و خط عوض کردم چندبار توی ذهنم پیامی که میخواستم برای لعیا بندیسم رو مرور کردم و... بالاخره نوشتم: _خودت میدونی کی هستم تصمیم گرفته بودم دیگه کاری به کارت نداشته باشم تا تو حماقت خودت راحت باشی اما امروز اتفاقایی افتاد که دوباره خونم به جوش اومد و نه بخاطر تو، بخاطر اینکه طرف سوممون خیلی احساس زرنگی نکنه و هم از توبره هم از آخور نخوره، برای آخرین بار بهت هشدار میدم که توی چاه نیفتی... چند دقیقه خوب چشما و گوشات رو باز کن و ببین چی میبینی و میشنوی... سیم‌کارت ناشناس رو از توی گوشی درآوردم و سیم کارت خودم رو انداختم تمام تلاشم رو کردم که پیام طوری نوشته بشه که اگر لو رفت بشه حاشا کرد البته همین که الیاس اون شب دروغم رو باور کرد و بعدش سراغم نیومد نشون میده لعیا قصد نداره لو ام بده و شاید بشه بهش اعتماد کرد ولی حتی اگر اینطور نباشه هم چاره دیگه ای ندارم جز ریسک کردن... حالا نوبت پلان دوم نقشه بود گوشی رو برداشتم و چند بار پشت هم به الیاس زنگ زدم و چون طبق معمول جواب نداد ناچار متوسل به پیام شدم شب از نیمه گذشته بود و امیدوار بودم خواب نباشه و لااقل پیام رو چک کنه اگر نه همه چیز خراب میشد... براش نوشتم؛ تو رو خدا به دادم برس الیاس دیگه نمیخواستم هیچوقت بهت رو بزنم ولی الان مجبورم چند دقیقه صبر کردم ولی جوابی نرسید مجبور شدم حربه آخر رو به کار ببرم: اگه دیر برسی حریمت شکسته میشه بی غیرت! به دادم برس... دیگه پیامی ندادم بعد از این سکوت بیشتر از کلام کارگر بود فقط میتونستم امیدوار باشم این کلک بگیره اگر نه باید یه جوری سر به نیست میرفتم که جونم رو نگیرن... چون اگر این نقشه شکست میخورد دیگه هیچ کاری نمیتونستم بکنم و قطعا سیستم هضمم میکرد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
mostaghim-tareen-raah-baraye-residan-be-hale-khoob-medium.mp3
1.8M
🎙 مستقیم‌ترین راه برای رسیدن به حال خوب ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7