eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
mostaghim-tareen-raah-baraye-residan-be-hale-khoob-medium.mp3
1.8M
🎙 مستقیم‌ترین راه برای رسیدن به حال خوب ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze8.mp3
4.07M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 8⃣جزء هشتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part84 اونقدر فکر کرده بودم که مغزم ورم کرده بود هیچ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی قراره بیفته... طولی نکشید که صدای لباس عوض کردن شتاب زده الیاس و بعد صدای به هم خوردن در به گوشش خورد هنوز باورش نمیشد این وقت شب الیاس از خدته بیرون زده باشه اونهم به فرمان این دختر... دلش به حال خودش میسوخت که باز هم سادگی به خرج داده و فریب خورده نزدیک بود الیاس رو ببخشه! به حال خودش اشک ریخت و ناله کرد با صدای بلند ولی با خودش عهد کرد این آخرین باری باشه که بخاطر اون نامرد گریه میکنه باید بالاخره کاری میکرد و به این وضعیت مسخره خاتمه میداد... الیاس پشت فرمون در حال خود خوری بود و با وجود خلوتی خیابونها و سرعت زیاد خودش باز هم حس میکرد دیرشه و همه چیز کند میگذره از شدت اضطراب گرمش شده بود با عجله دکمه بالای میراهنش رو باز کرد و شماره هنگامه رو گرفت هنگامه که اونهم با اضطراب قدم میزد و منتطر واکنش الیاس بود با دیدن تماسش لبخند زد... اون چیزی که میخواست اتفاق افتاده بود اما جواب نداد‌.... باید هر طور شده اونو از خونه بیرون میکشید گوشی رو روی کانتر رها کرد و رفت تا همه چیز رو رو برای اومدن الیاس آماده کنه و یه بهونه حسابی بسازه... الیاس زودتر از اونچه توقع داشت رسید و طوری به در زد که ترس به دلش افتاد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و آروم در رو بار کرد به محض باز شدن چفت در با فشار دست الیای در با شدت باز شد و هنگامه به دیوار کوبیده شد الیاس مثل دیوونه ها وارد شد و در رو بست ملاحظه ای به وقت نیمه شب نداشت از شدت عصبیانیت تقریبا داد زد: جی شده تو این خراب شده چه خبره که انقدر تن و بدن منو میلرزونی؟! هنگامه با چشمهای گربه ای و روشنش که ترس و اشک خمارشون کرده بود بهش خیره شد تا کمی آرومش کنه: ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم اصلا به خودم قول داده بودم هرگز دیگه بهت زنگ نزنم ولی... امشب یه اتفاقی افتاد که ترسیدم خب‌.. الیاس عصبی تر و کلافه تر از اون بود که تحمل کنه: چی شده زودتر بگو! _خب... خب مزاحمم شده بودن _کی؟! _خب... من چند روزه برای خریدای خونه میرم بیرون یه مشت جوون بیکار که نمیدونم کی ان و اهل کجان کشیکمو کشیدن و فهمیدن تو این خونه تنهام... امشب اومده بودن پشت در و هی میگفتن درو باز کن وقتی دیدن من قبول نمیکنم خودشون افتادن به جون در که بازش کنن منم ترسیدم به تو زنگ زدم کار دیگه ای از دستم برنمی‌اومد روم نمیشد جیغ و داد کنم یا زنگ بزنم ۱۱۰ آبروریزی میشد... الیاس دندون روی هم میسابید: چی شد که رفتن؟ کدوم گوری رفتن؟ _تو که جوابمو ندادی از ترس مجبور شدم الکی بگم زنگ زدم ۱۱۰ بلند بلند حرف زدم و آدرس دادم اونام بحثشون شد و بعد ول کردن رفتن کاش قبل زنگ زدن به تو اینکارو میکردم بیخود مزاحمت نمیشدم ببخشید... ترسیده یودم عقلم کار نمیکرد گفتم شاید باز برگردن... ترسیدم از بالکن بیان داخل... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part85 لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد دستش مدام با موهاش بازی میکرد و چند قدم در رفت و آمد بود... بالاخره صداش بلند شد: یعنی همه زنای تنهای جوون همینقدر حاشیه دارن؟ قطره اشکی از چشمهای هنگامه چکید: خیلی راحت تهمت میزنی... اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم... الیاس نگاهی بهش کرد دلش به حالش میسوخت ولی کاری از دستش بر نمی‌اومد اون زن داشت نمیتونست نگران همه دخترهای مجرد و یا بیوه این شهر و مشکلاتشون باشه هنگامه هم یکی مثل بقیه! که متاسفانه از سر تصادف اسمش تو شناسنامه الیاس بود و همین مسئولیت ایجاد کرده بود با همین فکرها توی چشمهاش خیره شد و راحت گفت: تو میخواستی رسما مطلقه باشی که شدی از اولم میدونستی من برات شوهر نمیشم من زندگی خودمو دارم رن خودمو دارم نمیتونم دم به ساعت مراقب تو باشم... باید جدا بشیم هرچه سریعتر... بعدشم تو میری دنبال زندگی خودت مهریه ای که مشخص کردیم و حتی یکم بیشترشم بهت میدم که بی پول نباشی... ولی بقیش دیگه با خودته برو پانسیون اجاره کن که امنیت داشته باشه سعی کن مشکلاتتو خودت حل کنی یک قدم جلو گذاشت و انگشت تهدیدش رو جلو برد تا اتمام حجت کنه: تمام اون عکسای مزخرف رو پاک میکنی و از بین میبری دیگه به فکر اخازی از من نباش چون دیگه ادامه نمیدم به سرم بزنه پی همه چیزو به تنم میمالم و میندازمت زندان اونجا جاتم امن تره خانوم! این رو گفت و بی اونکه منتظر واکنشی از سمت هنگامه بمونه از در بیرون زد... پوزخندی گوشه لب هنگامه نشست: فکر کنم اول باید اون یکی رو طلاق بدی پسر حاجی... فعلا بیخ ریشت هستم! هنوز منو نشناختی آقا... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
Tahdir joze9.mp3
4.11M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 9⃣جزء نهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
به چی وابسته شدی مومن؟ رو دریاب♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part86 الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد دستش مدام با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چند ساعت باقیمونده تا صبح رو خوابید صیح زود هم طبق قراری که با بچه های کارگاه داشت بیرون زد تا بیشتر از این بخاطر مشکلات اون کار روی زمبن نمونه اگر چه اونجا هم تمرکز کافی نداشت و مغزش درست کار نمیکرد ولی نمیشد بیشتر از این کار رو عقب انداخت چیزی به موعد مقرر تحویل و آزمایشش باقی نمونده بود اگر به موقع پروژه تحویل نمیشد همه تلاشها هدر میرفت و مذاکراتی که به سختی برای گرفتن مجوز ثبت اختراع انجام شده بود ملقی میشد... سر کار باز مدام فکرش مشغول بود و دلش شور میزد اما نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته... آخر شب خسته از کار برگشت توی خونه ای که میدونست عشقش با لبخند منتظرش نیست... ولی با دیدن جای خالی لعیا شوکه شد در اتاق باز بود و کسی نبود همه جای خونه رو گشت و بلند صدا زد: لعیا... لعیا کجایی خانومم؟! ولی جوابی نگرفت... رفته بود... لعیا رفته بود و این رفتن یعنی بالاخره به شک اش غلبه کرده بود و عزم جدایی کرده بود عزم جدایی کرده بود که حاضر شده بود برگرده خونه پدرش و تمام اتفاقات این مدت رو فاش کنه... ناامید و درمانده کنار در باز مونده ی اتاق خالی سر خورد و افتاد اشک از چشمش چکید: دلم خوش بود حداقل تو این خونه ای! خیلی نامردی لعیا... خیلی... نمیدونست غصه ی رفتن زنش رو بخوره یا آبروریزی غریب الوقوعی که انتطارش رو می کشید با دستهاش صورتش رو پوشوند و غصه تمام این مدت که توی دلش جمع شده بود رو با گریه بلند بیرون ریخت یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت: کی گفته مرد نباید گربه کنه فقط نباید بذاره کسی اشکشو ببینه مرد وقتی تنها میشه راحت گریه میکنه... الیاس هم تمام این مدت خودش رو نگه داشته بود و حالا که تنها شده بود درد دلش سر باز کرده بود و قطره قطره از چشمش فواره میزد... برای خودش، برای لعیا، برای زندگی ای که هنوز شروع نشده به مرز نیستی رسیده بود و تا مرگ فاصله زیادی نداشت... نمیخواست امیدش رو به این زودی از دست بده اما واقعیت این بود که وقتی توی خونه خودش با اینهمه حرف و دلیل نتونست لعیا رو راضی کنه، حتما با فهمیدن خانواده ها برگردوندن لعیا خیلی سخت تر میشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🍃 گَربه نَقدِجان تَوان دربَزمِ وصلش بار یافت خُورده یِ جان را ببوس وپیش دَربانش گذار.... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze10.mp3
3.65M
💕ختم قرآن 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 0⃣1⃣جزء دهم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ در زمین آسمان نشین بودی بین زن ها تو بهترین بودی... وفات شهادت گونه ی حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت🥀
•• گشوده است درفیض وبندگان همه را پی  شتاب  بر  این  در  پیام  می آید  🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🍃 ودین چھ کسےبهتراست از آنکھ همھ وجودش را تسلیم خداکردھ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part87 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با تسبیح پشت دستش میزد ناهید خانوم هم مدام مسیر پذیرایی تا اتاق لعیا رو طی میکرد و زیر لب حرف می زد طاهای هفده ساله اما ببشتر از همه حرص میخورد و حالا هم صداش بلند شد: حتما یه کاری کرده که آبجی رو ناراحت کرده دیگه... وگرنه بیخود که قهر نمیکنه بیاد حاج محسن با چهره ای عصبانی براب بار چندم تشر زد: بهت مبگم شما دخالت نکن... اصلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن یاالله پاشو دیگه... طاها دلخور و عاصی از جا بلند شد و با غرولند از خونه بیرون زد با رفتنش ناهید بی قرار کنار محسن نشست و چشمهای ملتمسش رو بهش دوخت: چکار کنیم حاجی... چی میگه این دختر؟ حاج محسن با نفس عمیقی سر تکون داد: چی بگم والا... خیلی عجیبه آخه هنوز دو هفته نشده چه مشکلی پیش اومده که اومده انقدر راحت میگه طلاق میخوام! صدای استغفرالله زیر لب ناهید خانوم بلند شد و حاجی ادامه داد: تازه حاضرم نیست بگه چی شده! آخه اینا که خیلی همو دوست داشتن نمیفهمم این جوونا چشونه فکر میکنن زن و شوهری خاله بازیه به همین راحتی تا مشکلی پیش اومد میزنم زیرش میگم طلاق!! آخه لعیا همچین دختری نبود نمیدونم والا بدجوری گیج شدم ناهید خانوم با انگشت اشک چشمش رو گرفت: یه چیزی میگم کفری نشی حاجی میگم نکنه براشون جادویی چیزی... _ول کن خانوم بی عقلی اینا چه دخلی به جادو داره کی بره جادوشون کنه گیرم که کرده باشن راهش رفتن پیش اون رمالی که خواهرت اینا میرن نیست اونا دستی دستی خودشونو بدبخت میکنن بابا این کارا کفره! لااله الا الله _آخه پس میگی چه خاکی به سر کنم حاجی وایسم ببینم این بچه زندگیشو نابود کنه؟ _شما نگران نباش اینا هر دعوایی هم بینشون باشه عشق و علاقه که توی دو هفته از بین نمیره الان عصبانیه یه چیزی گفته مگه بچه بازیه به همین راحتی ولشون کنیم زندگیشونو خراب کنن اصلا مگه ما اینجا قاقیم باید توضیح بدن دردشون چیه مگه میشه سر خود و با پنهون کاری طلاق بگیرن!! از جا بلند شد: اصلا به دلت بد راه نده الان خودم میرم باهتش حرف میزنم _تو رو خدا حاجی بچم انقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون چیزی نگی دلش بشکنه فکر کنه راهی نداره یا اینجا جاش تنگه... _نه بابا فقط میخوام حرف بزنم راستی از خانواده حاج غفار کسی زنگ نزده؟ _نه والا... بعید میدونم بدونن تازه دو ساعته اومده _پس شما لطف کن بعد از ظهر بهشون خبر بده اونام باید بدونن به هر حال... شاید الیاس بهشون نگه منم برم ببینم چی دستگیرم میشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌙🍃 آنچھ نزدخداست براےشمابهتراست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7