زیبا...
زیبا...
زیبا... ♥️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
یه روز از همین کُنج
بهت خیره میشم :)
بابا حیدر...
#نیازمندی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
دوست نداشتم حتی یک دقیقه زودتر برسم به اون کافی شاپِ لعنتی !
فضای داخل ، مثل روزهای قبل که میومدم نیمه تاریک بود
نگاهم را دور تا دور سالن چرخوندم ؛ خالی بود !
یعنی هنوز مهران نرسیده ؟
همون طور که در آستانهء در ایستاده بودم با مهران تماس گرفتم. هنوز بوق دوم نخورده بود که آقا از قسمتِ لُژ خانوادگی که در طبقهء دوم بود ظاهر شد
دستی تکان داد و اشاره کرد که برم بالا
ترس از اینکه در اون فضای نامطمئن اتفاقی برام بیوفته ، باعث شد تا به سرعت برای آرزو پیامکی بفرستم و آروم آروم به سمت پله ها حرکت کنم:
" آرزو ! جون من خودتو برسون
بالاییم ؛ لُژ خانوادگی "
با امید از راه رسیدنِ امداد الهی گوشی را داخل کیف انداختم و از پله ها بالا رفتم
ایستاده بود . جایی درست روبه روی پله ها و کنار میز ایستاده بود به تماشای من که حالا دیگه اطمینان داشتم رنگم پریده !
- خوش اومدی عزیزم
چشم های خُمارش دیگه برام جلوه ای از زیبایی و دلبری کردن نداشت
فقط یه حس تلخ و آزاردهنده را به وجودم منتقل می کرد و بس...
- چرا ایستادی ؟خوبی مرجان ؟
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#دختران_قربانی📵
#سراب🕸
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
دوست نداشتم حتی یک دقیقه زودتر برسم به اون کافی شاپِ لعنتی ! فضای داخل ، مثل روزهای قبل که میومدم نی
.
دخترانی که ناخواسته وارد بازی کثیف و پرخطری میشن و یک اتفاق وحشتناک اونها رو سردوراهی قرار میده تا اینکه...
🔞🔞🔞
#بهشدتآموزنده
طرح این رمان مال
خانوم شین الفه😍👆
اگر شعله رو دوست دارید
اینم بخونید عالیه♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part113 لعیا از شدت ترس و اضطراب به سکسکه افتاده بود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part114
الیاس از شدت تعجب جملاتی که شنیده گوشه خیابون خلوتی که توش درحال حرکت بود کنار کشید و گیج و کمی عصبی گفت:
هیچ معلوم هست چی میگی حاج محسن؟!
_اون روزی که پدر و مادرت هر دو توی تصادف مردن و تو زنده موندی جمیله خانوم گفتن خدا رو شکر که این یادگار از خواهرم موند و حاج غفار با رضایت گفت این طفل صغیرو بزرگش میکنم
ما هم همه بهش گفتیم احسنت...
اما حالا خودمو لعنت میکنم و به حکمت خدا موندم که تو چرا باید زنده میموندی که اینطور آبروی پدر خدابیامرزت و حاج غفار بیچاره رو ببری
تن اون بیچاره رو توی گور بلرزونی و من بدبخت رو اینطور زجر کش کنی و دختر بداقبالمو عذاب بدی
کاش تو تو اون تصادف مرده بودی پسر...
کاش تو جای پدر و مادرت مرده بودی...
الیاس و لعیا هر دو با بهت به گوشی خیره شده بودن اما حال الیاس فرق میکرد
دهنش مثل چوب خشک شده بود و سرش سنگین...
دلش میخواست حرفایی که شنیده رو بگذاره پای خشمی که حاج محسن ازش داره و باور نکنه اما ماجرا واقعی تر از اونی بود که در لحظه به ذهن حاج محسن برسه...
خاله و شوهر خاله جوونمرگی رو به یاد آورد که جمیله خانوم هیچ وقت ازشون حرف نمیزد...
جمله حاج غفار مدام توی سرش زنگ میزد:
نه تو پسر من نیستی...
من پسری ندارم...
اونقدر شوکه بود که حتی نمیتونست فریاد بکشه...
یا حتی تماس رو قطع کنه...
حال لعیا هم دست کمی از حال اون نداشت
ماشین ایستاده بود اما دلش نمی اومد توی اون حال الیاس رو تنها بذاره
تا اینکه صدای پدرش پشت تلفن گرفته شد و به سرفه افتاد...
از ترس صدا بلند کرد:
بابا من حالم خوبه الان میام پیشت
و فوری از ماشین پیاده شد
اما الیاس آشفته تر از اون بود که بتونه تکونی بخوره و جلوش رو بگیره
سرش رو روی فرمون گذاشته بود و مبهوت مونده بود
لعیا چند ثانیه با بغض و ناراحتی از پشت شیشه بهش خیره شد و بعد عقب عقب دوید و پشت کرد تا زودتر به پدر بدحالش برسه
و الیاس رو با این حقیقت غیرقابل باور و سخت تنها گذاشت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
📢 اطلاعیه طوفان توییتری در روز یوم النکبه (سالروز شکل گیری رژیم منحوس صهیونیستی)
⏰ زمان: پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت؛ ساعت ۲۱:۰۰
🕰 و جمعه ۲۴ اردیبهشت؛ ساعت ۱۲:۰۰
🔻با دو هشتگ:
#⃣ #covid1948
#⃣ #FreePalestine
🛑 به طرز نوشتن هشتگ دقت و پیشنهاد میشود جهت جلوگیری از خطا هشتگ را کپی کنید.
🔃 #نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#ڪلیپ 🎞
جمعه هايي كھ نبوديد بھ تفريح زديم
ما فقط در غم هجران تو تسبيح زديم...!
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان 🍂
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سر خوش آن دل
که در او،
شوقِ تو باشد
هر صبح....
#صبحتوݩڪربلایی🍃
#ازدورسلام
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
جمعه با آمدنت
ختم به خیر است بیا...
ایهاالعزیز
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
| جمعههای دلتنگی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#دعوتید♥️
○□قسمت اول رمان جذاب شعله🔥👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
#معمایی #پلیسی_جاسوسی
#عاشقانه_مذهبی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part114 الیاس از شدت تعجب جملاتی که شنیده گوشه خیابو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part115
سکوت مطلق بود و رخوت...
خیره شده بود به کنجی از دیوار...
چشمش به تاریکی عادت کرده بود و حالا رنگل های ریز فیروزه ای روی کاغذ دیواری سفید پذیرایی شون رو میدید
اما تاثیری روی حال خرابش نداشت
تمام این چند ماه با وجود بالا و پایین های زیادی که تجربه کرده بود، هیچ وقت حالش به این بدی نبوده...
حالا تلفنش خاموش بود و حتی خبری از تنها مخاطب سمج گوشیش هم نبود تا این خلوت سنگین رو بهم بزنه...
حتی به اینکه چه اتفاقی برای حاج محسن افتاده هم فکر نمیکرد...
و حتی به لعیا هم...
این بحران هویتی که درگیرش شده بود، تمام فکرش رو پر کرده بود
دیگه حتی خودش رو هم نمیشناخت که بخواد به عشق و علاقه ای که داره فکر کنه...
نه میتونست بخوابه و نه طاقت بیداری و هجوم افکار رو داشت
احساس شئی رو داشت که از ارتفاع بسیار بلندی سقوط آزاد کرده و به آب تزدیک و نزدیک تر میشه
بلا تکلیف، ترسیده، عصبی و گیج...
گوشه ی دیگه ای از شهر لعیا با نگرانی با دکتر پدرش حرف میزد اما نگرانیش فقط بابت پدرش نبود...
هنوز فکرش پیش الیاس بود و حرفهایی که شنیده
دکتر بهش اطمینان داد مشکلی نیست و فقط برای مراقبت بیشتر پدرش یک شب بستری میشه...
بعد از رفتن دکتر اول تلفنی به مادرش زد تا اون رو از نگرانی دربیاره
ولی هر چی اصرار کرد که به بیمارستان نیاد بی فایده بود
بعد از قطع تماس فکر الیاس تمام ذهنش رو گرفت
نگران و کنجکاو بود و دوست داشت هرطور شده از حالش سر دربیاره اما راهی به ذهنش نمیرسید
وارد اتاق پدرش شد و پیشانیش رو بوسید
قطره اشکی از گوشه چشم حاج محسن چکید و لعیا بی طاقت شد:
الهی من قربونت برم بابا من که حالم خوبه باور کن هیچ مشکلی نیست...
دکتر گفته بود زیاد ازش حرف نکشه اما دلش طاقت نمی آورد:
میگم... بابا... اون حرفایی که به الیاس زدی... راست بود؟!
حاج محسن با تکان سر تایید کرد و بغض گوشه گلو و چشم لعیا نشست:
ولی کاش بهش نمیگفتید بابا...
له شد...
صدای خش دار و ضعیف حاج محسن بلند شد:
_حقش بود پسره ی...
_بابا تو رو خدا حزف نزن
به خودت فشار نیار اصلا من اشتباه کردم سوال پرسیدم...
اما حاج محسن انگار عذاب وجدان گلوگیرش شده باشه پی حرفش رو گرفت:
نمیخواستم بگم اما اذیتم کرد
منو... ترسوند
ترسیدم بلایی سرت... بیاره
به سرفه افتاد و لعیا دستپاچه زنگ بالای تختش رو فشار داد:
بابا تو رو خدا آروم باش دیگه هیچی نگو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part115 سکوت مطلق بود و رخوت... خیره شده بود به کنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞
آقای من دلَم را ڪِھ غَم میگیرَد ؛
ناخود آگاه نگاهَم فقَط بھ سمت توست ..
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part115 سکوت مطلق بود و رخوت... خیره شده بود به کنجی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part116
بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و توی راهرو مشغول قدم زدن شد
یکم به گوشیش نگاه کرد و بالاخره تصمیمش رو گرفت
شماره رو گرفت و منتظر جواب شد
جمیله خانوم با دیدن شماره لعیا روی گوشیش متعجب و با عجله جواب داد:
الو جانم لعیا جان عزیز دلم خوبی مادر؟
سلام قربونت برم
باور کن من خیلی تلاش کردم باهات حرف بزنم اما مادرت گفت حاضر نیستی حرفای ما رو بشنوی
باور کن الیاس چنین پسری نیست
پیش من کلی قسم خورده که...
_سلام مامان...
من واسه چیز مهمتری تماس گرفتم لطفا یه لحظه به حرفم گوش کنید
ما چند روز پیش دادگاهمون تشکیل شد و الیاس شرط کرده بود امروز چند دقیقه ببینمش و بعد طلاقم بده...
_چطور راضی شده بچم؟
تورو خدا اینکارو باهاش نکن یه فرصت دیگه
_موضوع اصلا این نیست مامان
الیاس امروز تو خونه قرار گذاشت و منم رقتم
ولی به نتیجه نرسیدیم اما وقتی خواستم برگردم الیاس اجازه نداد
یعنی یه کار عجیبی کرد به زور منو سوار ماشین کرد و از خونه بیرون برد
جواب تلفن پدرمم نمیداد منم ترسیده بودم
بیشتر بخاطر بابا چون قلبش ناراحته...
_خدا مرگم بده این بچه اهل این کارا نیست
بخاطر علاقه زیادشه تو رو خدا به دل نگیر
_گوش کن مامان
میخواست منو ببره خونه ی اون... دختره
اما من گفتم باید جواب تلفن بابام رو بدی میترسم سکته کنه...
اونم جواب داد
بابامم... واقعا حالش بد بود ترسیده بود بلایی سر من بیاد
حتی الانم بیمارستان بستریه باور کنید
_خاک بر سرم حاج محسن چی شده حالش چطوره کدوم بیمارستان؟
حاج غفار که تا این لحظه مشغول چای خوردن بود و در جواب مکالمات همسرش فقط با تاسف سر تکون میداد و زیر لب میگفت "انقدر خودتو کوچیک نکن گندی که این پسره زده جمع شدنی نیست" ؛
حالا صاف نشست و با عجله پرسید:
حاج محسن چی شده این پسره بی عقل باز چکار کرده؟!
اما با اشاره دست جمیله خانوم که گوشش به لعیا بود و هر لحظه سرخ و سرخ تر میشد مجبور به سکوت شد:
_بابا الان حالش خوبه فقط امشب باید بستری بشه اما الیاس...
_الیاس چی؟
_راستش الیاس به حرف بابا گوش نداد و بابا از ترسش که یه وقت الیاس بلایی سرم نیاره... تو عجله یه چیزایی بهش گفت...
بهش گفت که... بچه شما و آقاجون نیست و...
بچه خواهرتونه...
الانم نمیدونم الیاس کجاست و چه حالی داره
خواستم بگم پیداش کنید یه وقت بلایی سر خودش نیاره...
صدامو میشنوی مامان؟
من شرمنده ام ولی...
صدای لعیا برای جمیله محو شد و از شدت ضعف کنار دیوار سر خورد و نشست
حاج غفار فوری خودش رو بهش رسوند و با عجله پرسید:
چت شد زن؟
حاج محسن بلایی سرش اومده؟
اما جوابی نگرفت و ناچار خودش گوشی رو برداشت:
الو دخترم چی شده؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#سݪاماربابـ✋🏻💚°|
هرچہمیخواهیبگیر
اماسـلاممرانـگیـر
#اݪسݪامعݪیڪیااباعبداللهاݪحسین🌹🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part116 بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و ت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part117
هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن و به هم خیره شده بودن...
جمیله از شدت غصه بی صدا اشک میریخت و حاج غفار هم کاری از دستش برنمی اومد و حتی جمله ای براب دلداری به ذهنش نمیرسید
بدترین اتفاق ممکن در بدترین شرایط ممکن رخ داده بود و دیگه حرفی باقی نمیموند
دست آخر وقتی از دیدن اشکهای دردناک همسرش به ستوه اومد ناچار به بهانه ای متوسل شد و با گرفتن زیر بغلش بلندش کرد:
پاشو خانوم به خودت مسلط باش
الان الهه بیاد تو این حال ببیندت چی میخوای بهش بگی؟
اما جمیله ایستاد و دست حاج غفار رو گرفت:
باید بریم دنبالش بگردیم
بچم الان حتما حالش خیلی بده
_کجا رو بگردیم عزیز دلم
شهر به این بزرگی چطور پیداش کنیم
موبایلشم که خاموشه
لابد میخواد تنها باشه دیگه...
بچه که نیست نگرانش نباش کار خطرناکی نمیکنه
اون به این تنهایی احتیاج داره بذار با خودش کنار بیاد
حتما خودش برای پرسیدن یه سری سوالا پیداش میشه...
_اگر ما تا اونموقع صبر کنیم یعنی برامون هیچ اهمیتی نداشته اون چه حالی داره
اصلا من نمیتونم صبر کنم دلم رو آتیشه...
تو رو خدا بیا لباس بپوش بریم خونه ش
احتمالا اونجاست
_اون از کجا میدونه که ما درجریانیم...
اگر الان بریم اونجا اون بچه داغه
عصبیه بابت قضیه لعیا هم دلخوره
یهو یه چیزی میگه رومون به روی هم باز میشه...
یکم دندون رو جیگر بذار تا...
_نمیتونم حاجی این چند روزه انقدر دندون رو این جیگر بی صاحاب گذاشتم که خون شده...
دیگه نمیتونم
باید برم پیداش کنم باهاش حرف بزنم
اون الان به من احتیاج داره...
_تو که حرف گوش نمیدی...
صبر کن برات آژانس بگیرم برو خونه ش...
ولی اگر نبود دیگه راه نیفتی توی شهر دنبالش
بیا خونه بعد با هم یه فکری میکنیم
اگرم دیدیش بهش نگو من در جریانم
بگو لعیا زنگ زده به خودت گفته...
جمیله همونطور که اشک چشمش لحظه ای قطع نمیشد سر تکون داد و برای اوردن چادر و کیفش به اتاق رفت
حاج غفار هم شماره آژانس محل رو گرفت
خودش هم از شدت نگرانی و کنجکاوی حال خوشی نداشت اما به روی خودش نمی آورد
دست و پاش مور مور میشد و صورتش به سرخی میزد
و این یعنی وقت خوردن قرص فشارشه و باید عجله کنه...
بعد از تماس با عجله قرص فشارش رو خورد و جمیله رو راهی کرد
اما دلش آروم نمیگرفت
این مدت از الیاس خیلی دلخور بود اما کی بود که ندونه چقدر الیاس براش عزیزه
همیشه فکر میکرد اگر خدا تو زندگی پسری هم بهش میداد هرگز نمیتونست به قدر الیاس دوستش داشته باشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°
°
باز دلم یاد تو افتاد شکست
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#درآغوشخدا
گفتهای آغوشت
بدون تعطیلی باز است
بغلمانکن :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7