eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان🌸 خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part119 آهسته زیر لب تکرار کرد: امیر عباس... قشنگه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 طبق معمول همیشه باز مشغول گزارش دادن و قانع کردن حضرات الیه بودم که تلفن رو روی اسپیکر گذاشته بودن و دسته جمعی به حرفهام گوش می‌کردن: _گفتم که من از یک هفته پیش تا همین امروز هر روز دنبالش بودم... چند روز که فقط میرفت سر کار و برمیگشت... روز سه شنبه رفت دادگاه خانواده منم تعجب کردم انتظار نداشتم به این زودی دختره دادخواست بده و دادگاهش تشکیل شه دنبالش رفتم تو ساختمون حتی دادگاهشم پیدا کردم و گوش وایستادم شیلا فوری گفت: حواست بود که... کلافه گفتم: بله مراقب بودم حواسم بود... توی دادگاه دختره نیومده بود پسره هم شاکی میگفت طلاق نمیدم همونطوری که حدس میزدم... اما وقتی از دادگاه اومدن بیرون تو راهرو به پدر دختره گفت اگر لعیا یه قرار بیاد توی خونه ببینمش طلاقش میدم! خیلی تعجب کردم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه شه... دیگه از اونروز هرروز سایه به سایه تعقیبش کردم تا امروز که توی خونه بود و منم تو خیابون کشیکش رو میکشیدم که ببینم کی بیرون میاد یه بدبختی هم که داشتم پارکینگشون به دو تا خیابون در داشت و منم چند روز اول هر چند دقیقه یه بار بین این دو تا کوچه در حال دور زدن بودم ولی بعد چند روز فهمیدم فقط از خیابون اصلی خارج میشه و دیگه همونجا منتظرش میشدم تا اینکه امروز یهو دیدم سر و کله دختره و باباش پیدا شد فهمیدم امروز روز قرارشونه حدس میزدم پسره بخواد کاری بکنه که چنین قراری گذاشته مثلا بخواد دختره رو بدزده ببره جایی... واسه همین دور زدم رفتم کوچه پشتی کشیکشو کشیدم ده دقیقه نشده با ماشین همراه دختره از پارکینگ زد بیرون منم دنبالش حدسم درست بود تو ماشینم مدام دعوا داشتن... منم دنبالشون بودم گفتم احتمالا دختره رو ببره شمالی یا یه ویلای مخفی اطراف تهران یا شایدم یه آپارتمان مخفی دیگه‌‌... حتی وقتی دیدم گوشیشم ازش گرفت مطمئن شدم قصدش همینه... ولی یهو چند دقیقه بعد پسره شروع کرد با تلفن حرف زدن و بعدم زد بغل... چند دقیقه بعدش دختره پیاده شد و با گریه و ناراحتی رفت! ولی هی برمیگشت به ماشین نگاه میکرد انگار نگران پسره بود نفهمیدم چی شد گیج شدم پسره دنبال دختره نرفت نیم ساعت تمام سرش رو گذاشته بود رو فرمون فکر کردم خبر بدی بهش دادن قلبش گرفته دارخ میمیره به یه نمکی کنار خیابون یه پولی دادم گفتم برو بزن به شیشه اون آقا ببین اگر حالش بده یکی دو نفرو صدا کن برسوننش بیمارستان... ولی وقتی زد به شیشه سرشو بلند کرد دیدم سالمه... یه ربع دیگه تو همون حالت موند و بعد راه افتاد رفت خونه... منم موندم دم خونه ش تا همین نیم ساعت پیش... دیگه اتفاقی نیفتاد فقط یه خانم مسنی زنگ خونه ش رو زد به نظرم رفت پیش اون حدس میزنم مادرش بوده باشه... نیم ساعت بعدشم برگشت و با همون ماشینی که اومده بود رفت من خودمم الان گیجم نمیدونم چه اتفاقی افتاده فقط حدس میزنم خبر بدی بهش داده باشن شاید کس و کاریش مرده باشه... چون حالش خیلی بد شد الانم فقط میتونیم منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه... صدای پوزخند شیلا بلند شد: پس حسابی شانس آوردی چون اگر دختره رو میبرد کلاهت پس معرکه بود حالا هم بشین دعا کن زودتر طلاقش بده که اگر حوصله م سر بره دیگه هیچی حالیم نیست و کاسه کوزه همه رو بهم میگیرم هم اون پسره و عشق احمقش هم تو! بی هیچ حرف دیگه ای قطع کرد و باز جز تحمل و حرص خوردن از اینهمه تحقیر راه دیگه ای برای من باقی نموند... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞ 🍃 ░ وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْ ░ خداوند فرمود : من با شما هستم 🌷 مائده آیہ ۱۲ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part120 طبق معمول همیشه باز مشغول گزارش دادن و قانع ک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا آهسته گوش به در چسبونده بود و به مکالمه مادرش با جمیله خانوم گوش میداد... ناهید خانوم با حسرت گفت: _نمیدونم این چه قسمتی بود ... چی بگم والا... کاش اینطوری تموم نمیشد ‌... شما برای محترمی ولی آقا الیاس... ... متوجهم دیگه انگار کاریش هم نمیشه کرد من که دیگه سپردم به خدا ‌.. باشه حتما میگم کاش هیچ وقت پیام رسان چنین خبری نمیشدم روزگار چه بازیا که با آدم نمیکنه جمیله جان ... راستش حاج آقا گفت از شما هم عذرخواهی کنم بابت اون اتفاق عمدی نبوده الیاس بازم بچگی کرده و ترسوندتش باور کن چند ساعته تازه از بیمارستان آوردیمش... ... چی بگم انقدر این مدت بلا سرمون اومده که دیگه نمیدونم بابت کدومش گله کنم ... دیگه باید همدیگه رو ببخشیم و حلال کنیم صدای اعتراض طاها بلند شد: چرا مثل بدهکارا حرف میزنی مادر من اونا چی رو ببخشن زندگی خواهر من تباه شده... که با تشر های بی صدا و خشمگین ناهید خانوم بازهم دلخور به اتاقش رفت و لعیا همونطور که بی وقفه اشک میریخت به ادامه این مکالمه غم انگیز گوش داد انگار دیگه همه چیز تموم شده بود و عشق خیانتکارش دست از اصرار برداشته بود نمیدونست ناامید شده یا خسته... با شایدم بالاخره تصمیم گرفته بره سراغ همون دختر و... با اینکه بابت این شکست الیاس حسابی غصه داد بود با یادآوری هنگامه آتش خشمش شعله میکشید با خودش عهد کرد حتی به اندازه یک دلسوزی هم الیاس رو توی دلش نگه نداره و به همین دلیل هم بود که تمام تلاشش رو میکرد که به خودش بقبولونه الیاس الان با هنگامه خوشه و به همین دلیل به این زودی راضی به طلاق شده و دست از اصرار برداشته که متنفر بشه و راحتتر دل بکنه اگرچه راه سخت و درازی در پیش داشت... با صدای تقه در و صدای مادرش فوری روی تخت نشست و صورتش رو پاک کرد: بیا تو مامان... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
متوݪد شدم‌ اصݪا‌ ڪھ شـوم‌ نوڪر تو ، بۍ تو عمـرم همھ باطل ، همھ دم‌ علافےست...! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part121 لعیا آهسته گوش به در چسبونده بود و به مکالمه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت نشست: _شنیدی که.‌.. داشتم با جمیله حرف میزدم زنگ زد گفت الیاس به طلاق راضی شده البته اون میگفت امیرعباس فکر کنم به کنایه به ما میگفت که به رو بیاره این راز رو برملا کردیم! خبر اول برای لعیا تازگی نداشت اما ناخوداگاه پرسید: امیرعباس؟ اسم اصلیشه؟ _اسمی بود که مادر خدا بیامرزش روش گذاشت خدا رحمتش کنه ان شاالله از کارای پسرش به عذاب نباشه من که ازش راضی ام زن خوبی بود تو ام راضی باش... _میشناختیش؟ _آره... حالا غرض اینکه تو و بابات به مقصودتون رسیدید و پسره راضی شد بی دردسر طلاقت بده _مامان باز شروع نکن باور کن... _من که جیزی نگفتم من از اولم گفتم دخالت نمیکنم هر کار دلتون میخواد بکنید فقط الان اومدم بگم بابات میگه باید برای طلاق توافقی زودتر مهیا بشیم... یه سری آزمایشا باید انجام بشه گواهی عدم بارداری و... این چیزا که باید همین امروز بریم دنبالش آخه باباتم مثل خودت خیلی واسه این حلال خدا عجله داره! لعیا بی توجه به کنایه دوباره مادرش سر به زیر انداخت و لب داخل دهان برد: به نظرم لازم نباشه! _نظر تو رو که نمیپرسن این گواهی باید به دادگاه... وایسا ببینم منظورت چیه؟ گونه های سرخ و سکوت لعیا جواب ناهید بود دست خودش نبود که کمی خوشحال شد از اینکه دخترش از این زندگی کوتاه با هزینه کمتری بیرون اومده... اما یه گوشه دلش هم به حال الیاس سوخت و معرفتش رو هم تحسین کرد لبخندش رو خورد و سرتکون داد: پس باید بابت چیز دیگه ای گواهی بگیریم به هر حال این آزمایشا لازمه بلافاصله از جا بلند شد که اتاق رو ترک کنه که صدای لعیا بلند شد: مامان... _جانم؟ _میگم بابا... لازم نیست چیزی بدونه دیگه‌... بهش بگو همون گواهی عدم بارداری رو گرفتیم لبخند مادرانه ای روی لبهای ناهید نقش بست و باز نشست: به هر حال متوجه میشه ولی اینکه خبر بدی نیست... _اصلا دلم نمیخواد درباره این چیزا حرفی زده بشه _دست من و تو نیست تازه بابت این قضیه مهریه ت هم نصف میشه خود به خود میفهمه دیگه _آخه من که نمیخوام ازش مهریه بگیرم... _حالا تو توجه نکن خودتو بزن به اون راه مطمئن باش باباتم حرفی نمیزنه... لعیا درمانده سر تکون داد: کاش این روزا زودتر تموم بشن.... ناهید با اینکه از عجله این پدر و دختر ناراصی بود نمیتونست توی چنین موقعیتی دلخوری کنه و به دخترش توجه نکنه... بغل باز کرد و در آغوشش گرفت موهاش رو نوازش کرد و آروم زیر گوشش گفت: تموم میشه ما هر کاری میکنیم که تو راحتتر باشی... نگران چیزی نباش و دیگه به چیزی فکر نکن تو که تصمیمت رو گرفتی پس سعی کن باهاش کنار بیای تا کمتر ادیت بشی مادر جان... آهسته از جا بلند شد و افتاده از در بیرون رفت رفت تا خوشحالی اندک این خبر رو با پدری که این روزها کمرش خم شده بود قسمت کنه بلکه ذره ای از ناراحتی هاش کم بشه و لعیا رو با دنیای جدید و نامانوسی که برای خودش ساخته بود تنها گذاشت تا باز هم به روزهای بعد از این تنش، به روزهای بعد از طلاق فکر کنه و باز هم به هیچ نتیجه ای نرسه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ما را از هرم تابستان تعصب و زمستان غفلت‌های سرد رهایی بده حضرت اعتدال ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part122 ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود امشب سخت ترین شب برای دو نفر روی این کره خاکی بود... یکی دراز کشیده روی تخت از پنجره به شاخه درختا توی تاریکی حیاط چشم دوخته بود و آروم و بی صدا اشک میریخت اونیکی هم دستها رو پشت سر قلاب کرده بود و بی هدف طول سالن بزرگ و تاریک و بی روح خونه رو متر میکرد اونقدر که پاهاش درد افتاده بود اما قصد نشستن نداشت خودش این تصمیم رو گرفته بود ولی حالا میدید عمل به این تصمیم چقدر سخته... امشب اگرچه سخت بود اما به گرد پای فردا هم نمیرسید! و همین که بعد از این شب طولانی و سخت یک روز سخت تر در انتظارشونه اوضاع رو سخت تر میکرد‌‌‌... فردا، قرار محضر بود و مهر طلاق روی پیشانی شناسنامه این دو شبگرد بدحال مینشست... بعد از چند هفته آزمایش و گرفتن حکم دادگاه و دست رد زدن به سینه مشاوری که تلاش میکرد بهم وصلشون کنه، بالاخره قرار صادر شده بود و از محضر نوبت گرفته شده بود لعیا احساس دلتنگی آمیخته به پشیمانی داشت اما خیلی دیر شده بود و امیر عباس احساس رسیدن به نقطه بی حسی‌... خسته و درمانده تمام تعلقات زندگیش رو یکجا از دست داده بود تنها شده بود... و خشم عجیبی از همه خصوصا لعیا از در و دیوار دلش شعله میکشید.‌‌.. از شدت اضطراب و خشم معده ش به سوزش افتاد مدتها بود غذای درست و حسابی نمیخورد و برای همین چند وقتی بود معده درد به سراغش اومده بود برای رهایی از درد قرص مسکنی خورد و همین قرص مسکن بالاخره وادارش کرد چند ساعتی بخوابه خوابی که سراسر پریشانی بود و چیزی جز خستگی و تشویش به دنبال نداشت... با صدای سقوط چیزی روی سرامیک از جا پرید و در کمال تعجب دید هوا کاملا روشن شده با عجله گوشی رو که در اثر غلت زدنش از روی مبل به زمین افتاده بود برداشت و نگاهی به ساعت انداخت چیزی به ساعت هشت صبح یعنی ساعت قرار مقابل محضر نمونده بود... با عجله بلند شد و مشغول حاضر شدن... خودش هم از این عجله خنده اش گرفته بود خنده دار بود که برای رسیدن به نقطه نابودی یک زندگی تا این حد باید عجله میکرد... سوییچ و کیف مدارکش رو برداشت و به سرعت بیرون زد موقع بیرون اومدن از پارکینگ ناخودآگاه یاد لعیا افتاد... از اون روز کذایی تا به امروز لعیا رو ندیده بود اما امروز میدید ولی برای آخرین بار... دست خودش نبود که ته دلش حس دلتنگی و هیجان از دیدنش به وجود اومد اما اون به خودش قول داده بود لعیا رو دوست نداشته باشه‌‌‌... به جبران بی مهری و قضاوتهای اون اونهم حالا که تا چند ساعت دیگه غریبه میشدن دلش نمیخواست تا آخر عمر با فکر کسی که دیگه برنمیگرده زندگی کنه با عصبانیت از دست خودش پوفی کشید باید خونه رو عوض میکرد حتی اگر لازم بود این ماشین رو نمیخواست هر بار با دیدن هر چیزی یاد اون بیفته... کاش میتونست قلبش رو هم با یک قلب خالی از خاطرات لعیا عوض کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ |دل‌ِ ما زیر‌ سایه‌بان‌ِ حسیــنِ«؏»♥️🌱| ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ تو از تبار عَلمْدار اَبَاالْفَضْلِ‌الْعَبّاسَ و‌ مادرت از تبار أمُّ‌عَبّاسٍٔ ؛ أُمَّ‌الْبَنِينَ است و دستِ‌بریده‌ات‌برخاک‌‌ِعراق‌‌گواه‌است... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ خابَ الوافِدُونَ عَلیٰ غَیرُك باختند آنها که با غیر تـو بستند..‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 جنون یعنـے ڪسے ڪھ در شھر خود سِیر میڪند ؛ اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است ! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part123 شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد ضعف داشت و چشمهاش هم سیاهی میرفت اما نمیخواست کسی متوجه بشه هم قدم حاج محسن وارد ساختمون محضر شد نگاهی به پله های طویل ساختمون انداخت و از سر ناچاری رو به پدرش گفت: بابا طبقه چندمه؟ _طبقه دوم... بابا جون تو چرا رنگ به رو نداری؟ بهت گفتم صبحونه بخور گوش نکردی... یه دقیقه همینجا وایسا برم یه ابمیوه ای چیزی برات بگیرم الان از حال میری! خواست مخالفت کنه اما حاج محسن سریع از در بیرون رفت و لعیا هم نای دنبالش دویدن رو نداشت اگرچه به نظرش بد هم نشد واقعا چیزی به از حال رفتنش نمونده بود نگاهی به ساعتش انداخت ده دقیقه دیر کرده بودن اگر نیم ساعت دیگه هم میگذشت قرار محضر عقب میفتاد... ته دلش از نیومدن الیاسش که حالا امیرعباس شده بود خوشحال بود امیدوار بود نیاد... با خودش میگفت حتما به این راحتی راضی به طلاق نمیشه و اینم بازی جدیدشه! توی افکار خودش غوطه ور بود که با دیدن ماشینش از لای در ورودی تمام رویاهاش آوار شد و چشمهاش تار تر از قبل دست به دیوار گرفت دلش میخواست فرار کنه تا اونو توی این حال نبینه اما واقعا توان تکون خوردن نداشت فقط تونست قبل از ورود امیرعباس صاف بایسته و تظاهر کنه منتظره امیر عباس که ده دقیقه هم دیر کرده بود با عجله وارد ساختمون شد و خواست از پله ها بالا بره که چشمش به لعیای ایستاده گوشه راه پله افتاد هر دو چند ثانیه به هم خیره شدن بدون پلک زدن... اما بعد از چند ثانیه امیرعباس به خودش اومد نگاه گرفت و از پله ها بالا رفت لعیا توقع این رفتار رو نداشت اینطوری ندیده بودش تابحال ندیده بود این صورت جدی و اخمو رو که رنگی از مهر توی نگاهش برای لعیا نباشه حتی وقتی شب عروسیشون رو خراب کرد تا این حد دلخور نشد... توقع داشت باز هم بیاد، خواهش کنه که کوتاه بیاد التماس کنه، نازش رو بکشه، اصلا دیوونه بازی دربیاره و همه چیز رو خراب کنه... یا دست کم شکسته و ناراحت باشه نه جدی و مغرور و بی تفاوت دیدن این تصویر لعیا رو شکسته بود... اما برای از پا نیفتادن مدام به خودش دلداری میداد: دیدی حدست اشتباه نبود اون با زنش خوشه نبود و هم براش مهم نیست تصمیم درستی گرفتی پس انقدر ضعف از خودت نشون نده... با خودش درگیر بود که پدرش سر رسید و آبمیوه رو به طرفش گرفت: بیا بخور باباجون نگاهی به آبمیوه و به پدرش کرد شاید تا چند ثانیه قبل چیزی از گلوش پایین میرفت اما حالا نه با خشم فروخورده ای راه افتاد: میل ندارم بریم بالا بابا... داره دیر میشه... _حالا تو اینو بخور تا این پسره بیاد با هم بریم بالا الان چه فرقی میکنه بریم بالا یا نه رو از پدرش گرفت و همونطور که از پله ها بالا میرفت با صدای ضعیفی گفت: اومده... پ.ن: یک پارت امشب و یک پارت هم جمعه تقدیمتون میشه تا دیشب جبران بشه🌷 پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
༻﷽༺ بنویســید حسن مڪـتب و آیین من است حسنی مذهبــم و حبّ حسـن دین من است "السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علۍ" ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
لحظه‌ی آخرمان اول مجنونیِ ماست… «یَرَنی» لذت مرگ است به لبخند علی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺ مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞∞ اِعطَنے‌الفَضل•🔗💕• محتاج‌ِ‌معجزه‌ے‌توئم . ↫° ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7