∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
░ وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْ ░
خداوند فرمود : من با شما هستم 🌷
#سورھ مائده آیہ ۱۲
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part120 طبق معمول همیشه باز مشغول گزارش دادن و قانع ک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part121
لعیا آهسته گوش به در چسبونده بود و به مکالمه مادرش با جمیله خانوم گوش میداد...
ناهید خانوم با حسرت گفت:
_نمیدونم این چه قسمتی بود
...
چی بگم والا...
کاش اینطوری تموم نمیشد
...
شما برای محترمی ولی آقا الیاس...
...
متوجهم
دیگه انگار کاریش هم نمیشه کرد
من که دیگه سپردم به خدا
..
باشه حتما میگم
کاش هیچ وقت پیام رسان چنین خبری نمیشدم
روزگار چه بازیا که با آدم نمیکنه جمیله جان
...
راستش حاج آقا گفت از شما هم عذرخواهی کنم بابت اون اتفاق
عمدی نبوده الیاس بازم بچگی کرده و ترسوندتش
باور کن چند ساعته تازه از بیمارستان آوردیمش...
...
چی بگم
انقدر این مدت بلا سرمون اومده که دیگه نمیدونم بابت کدومش گله کنم
...
دیگه باید همدیگه رو ببخشیم و حلال کنیم
صدای اعتراض طاها بلند شد:
چرا مثل بدهکارا حرف میزنی مادر من اونا چی رو ببخشن زندگی خواهر من تباه شده...
که با تشر های بی صدا و خشمگین ناهید خانوم بازهم دلخور به اتاقش رفت و لعیا همونطور که بی وقفه اشک میریخت به ادامه این مکالمه غم انگیز گوش داد
انگار دیگه همه چیز تموم شده بود و عشق خیانتکارش دست از اصرار برداشته بود
نمیدونست ناامید شده یا خسته...
با شایدم بالاخره تصمیم گرفته بره سراغ همون دختر و...
با اینکه بابت این شکست الیاس حسابی غصه داد بود با یادآوری هنگامه آتش خشمش شعله میکشید
با خودش عهد کرد حتی به اندازه یک دلسوزی هم الیاس رو توی دلش نگه نداره
و به همین دلیل هم بود که تمام تلاشش رو میکرد که به خودش بقبولونه الیاس الان با هنگامه خوشه و به همین دلیل به این زودی راضی به طلاق شده و دست از اصرار برداشته
که متنفر بشه و راحتتر دل بکنه
اگرچه راه سخت و درازی در پیش داشت...
با صدای تقه در و صدای مادرش فوری روی تخت نشست و صورتش رو پاک کرد: بیا تو مامان...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part121 لعیا آهسته گوش به در چسبونده بود و به مکالمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متوݪد شدم اصݪا ڪھ شـوم نوڪر تو ،
بۍ تو عمـرم همھ باطل ، همھ دم علافےست...!
#طرح_مهدوی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part121 لعیا آهسته گوش به در چسبونده بود و به مکالمه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part122
ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت نشست:
_شنیدی که...
داشتم با جمیله حرف میزدم
زنگ زد گفت الیاس به طلاق راضی شده
البته اون میگفت امیرعباس
فکر کنم به کنایه به ما میگفت که به رو بیاره این راز رو برملا کردیم!
خبر اول برای لعیا تازگی نداشت اما ناخوداگاه پرسید:
امیرعباس؟
اسم اصلیشه؟
_اسمی بود که مادر خدا بیامرزش روش گذاشت
خدا رحمتش کنه ان شاالله از کارای پسرش به عذاب نباشه من که ازش راضی ام زن خوبی بود
تو ام راضی باش...
_میشناختیش؟
_آره...
حالا غرض اینکه تو و بابات به مقصودتون رسیدید و پسره راضی شد بی دردسر طلاقت بده
_مامان باز شروع نکن باور کن...
_من که جیزی نگفتم
من از اولم گفتم دخالت نمیکنم هر کار دلتون میخواد بکنید
فقط الان اومدم بگم بابات میگه باید برای طلاق توافقی زودتر مهیا بشیم...
یه سری آزمایشا باید انجام بشه
گواهی عدم بارداری و... این چیزا
که باید همین امروز بریم دنبالش
آخه باباتم مثل خودت خیلی واسه این حلال خدا عجله داره!
لعیا بی توجه به کنایه دوباره مادرش سر به زیر انداخت و لب داخل دهان برد:
به نظرم لازم نباشه!
_نظر تو رو که نمیپرسن این گواهی باید به دادگاه...
وایسا ببینم منظورت چیه؟
گونه های سرخ و سکوت لعیا جواب ناهید بود
دست خودش نبود که کمی خوشحال شد از اینکه دخترش از این زندگی کوتاه با هزینه کمتری بیرون اومده...
اما یه گوشه دلش هم به حال الیاس سوخت و معرفتش رو هم تحسین کرد
لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
پس باید بابت چیز دیگه ای گواهی بگیریم
به هر حال این آزمایشا لازمه
بلافاصله از جا بلند شد که اتاق رو ترک کنه که صدای لعیا بلند شد:
مامان...
_جانم؟
_میگم بابا... لازم نیست چیزی بدونه دیگه...
بهش بگو همون گواهی عدم بارداری رو گرفتیم
لبخند مادرانه ای روی لبهای ناهید نقش بست و باز نشست:
به هر حال متوجه میشه ولی اینکه خبر بدی نیست...
_اصلا دلم نمیخواد درباره این چیزا حرفی زده بشه
_دست من و تو نیست
تازه بابت این قضیه مهریه ت هم نصف میشه
خود به خود میفهمه دیگه
_آخه من که نمیخوام ازش مهریه بگیرم...
_حالا تو توجه نکن
خودتو بزن به اون راه
مطمئن باش باباتم حرفی نمیزنه...
لعیا درمانده سر تکون داد: کاش این روزا زودتر تموم بشن....
ناهید با اینکه از عجله این پدر و دختر ناراصی بود نمیتونست توی چنین موقعیتی دلخوری کنه و به دخترش توجه نکنه...
بغل باز کرد و در آغوشش گرفت
موهاش رو نوازش کرد و آروم زیر گوشش گفت:
تموم میشه
ما هر کاری میکنیم که تو راحتتر باشی...
نگران چیزی نباش و دیگه به چیزی فکر نکن
تو که تصمیمت رو گرفتی پس سعی کن باهاش کنار بیای تا کمتر ادیت بشی مادر جان...
آهسته از جا بلند شد و افتاده از در بیرون رفت
رفت تا خوشحالی اندک این خبر رو با پدری که این روزها کمرش خم شده بود قسمت کنه بلکه ذره ای از ناراحتی هاش کم بشه
و لعیا رو با دنیای جدید و نامانوسی که برای خودش ساخته بود تنها گذاشت
تا باز هم به روزهای بعد از این تنش، به روزهای بعد از طلاق فکر کنه و باز هم به هیچ نتیجه ای نرسه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️🍃
ما را از هرم تابستان تعصب
و زمستان غفلتهای سرد
رهایی بده
حضرت اعتدال
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part122 ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part123
شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
امشب سخت ترین شب برای دو نفر روی این کره خاکی بود...
یکی دراز کشیده روی تخت از پنجره به شاخه درختا توی تاریکی حیاط چشم دوخته بود و آروم و بی صدا اشک میریخت
اونیکی هم دستها رو پشت سر قلاب کرده بود و بی هدف طول سالن بزرگ و تاریک و بی روح خونه رو متر میکرد
اونقدر که پاهاش درد افتاده بود اما قصد نشستن نداشت
خودش این تصمیم رو گرفته بود ولی حالا میدید عمل به این تصمیم چقدر سخته...
امشب اگرچه سخت بود اما به گرد پای فردا هم نمیرسید!
و همین که بعد از این شب طولانی و سخت یک روز سخت تر در انتظارشونه اوضاع رو سخت تر میکرد...
فردا، قرار محضر بود و مهر طلاق روی پیشانی شناسنامه این دو شبگرد بدحال مینشست...
بعد از چند هفته آزمایش و گرفتن حکم دادگاه و دست رد زدن به سینه مشاوری که تلاش میکرد بهم وصلشون کنه، بالاخره قرار صادر شده بود و از محضر نوبت گرفته شده بود
لعیا احساس دلتنگی آمیخته به پشیمانی داشت اما خیلی دیر شده بود
و امیر عباس احساس رسیدن به نقطه بی حسی...
خسته و درمانده
تمام تعلقات زندگیش رو یکجا از دست داده بود
تنها شده بود...
و خشم عجیبی از همه خصوصا لعیا از در و دیوار دلش شعله میکشید...
از شدت اضطراب و خشم معده ش به سوزش افتاد
مدتها بود غذای درست و حسابی نمیخورد و برای همین چند وقتی بود معده درد به سراغش اومده بود
برای رهایی از درد قرص مسکنی خورد و همین قرص مسکن بالاخره وادارش کرد چند ساعتی بخوابه
خوابی که سراسر پریشانی بود و چیزی جز خستگی و تشویش به دنبال نداشت...
با صدای سقوط چیزی روی سرامیک از جا پرید و در کمال تعجب دید هوا کاملا روشن شده
با عجله گوشی رو که در اثر غلت زدنش از روی مبل به زمین افتاده بود برداشت و نگاهی به ساعت انداخت
چیزی به ساعت هشت صبح یعنی ساعت قرار مقابل محضر نمونده بود...
با عجله بلند شد و مشغول حاضر شدن...
خودش هم از این عجله خنده اش گرفته بود
خنده دار بود که برای رسیدن به نقطه نابودی یک زندگی تا این حد باید عجله میکرد...
سوییچ و کیف مدارکش رو برداشت و به سرعت بیرون زد
موقع بیرون اومدن از پارکینگ ناخودآگاه یاد لعیا افتاد...
از اون روز کذایی تا به امروز لعیا رو ندیده بود
اما امروز میدید
ولی برای آخرین بار...
دست خودش نبود که ته دلش حس دلتنگی و هیجان از دیدنش به وجود اومد
اما اون به خودش قول داده بود لعیا رو دوست نداشته باشه...
به جبران بی مهری و قضاوتهای اون
اونهم حالا که تا چند ساعت دیگه غریبه میشدن
دلش نمیخواست تا آخر عمر با فکر کسی که دیگه برنمیگرده زندگی کنه
با عصبانیت از دست خودش پوفی کشید
باید خونه رو عوض میکرد
حتی اگر لازم بود این ماشین رو
نمیخواست هر بار با دیدن هر چیزی یاد اون بیفته...
کاش میتونست قلبش رو هم با یک قلب خالی از خاطرات لعیا عوض کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
|دلِ ما زیر سایهبانِ حسیــنِ«؏»♥️🌱|
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#حاجقاسم تو
از تبار عَلمْدار
اَبَاالْفَضْلِالْعَبّاسَ
و مادرت از تبار
أمُّعَبّاسٍٔ ؛ أُمَّالْبَنِينَ است و
دستِبریدهاتبرخاکِعراقگواهاست...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
خابَ الوافِدُونَ عَلیٰ غَیرُك
باختند آنها که با غیر تـو بستند..
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
جنون یعنـے ڪسے ڪھ
در شھر خود سِیر میڪند ؛
اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است !
#امام_رضا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part123 شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part124
با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
ضعف داشت و چشمهاش هم سیاهی میرفت اما نمیخواست کسی متوجه بشه
هم قدم حاج محسن وارد ساختمون محضر شد
نگاهی به پله های طویل ساختمون انداخت و از سر ناچاری رو به پدرش گفت:
بابا طبقه چندمه؟
_طبقه دوم...
بابا جون تو چرا رنگ به رو نداری؟
بهت گفتم صبحونه بخور گوش نکردی...
یه دقیقه همینجا وایسا برم یه ابمیوه ای چیزی برات بگیرم الان از حال میری!
خواست مخالفت کنه اما حاج محسن سریع از در بیرون رفت و لعیا هم نای دنبالش دویدن رو نداشت
اگرچه به نظرش بد هم نشد
واقعا چیزی به از حال رفتنش نمونده بود
نگاهی به ساعتش انداخت
ده دقیقه دیر کرده بودن
اگر نیم ساعت دیگه هم میگذشت قرار محضر عقب میفتاد...
ته دلش از نیومدن الیاسش که حالا امیرعباس شده بود خوشحال بود
امیدوار بود نیاد...
با خودش میگفت حتما به این راحتی راضی به طلاق نمیشه و اینم بازی جدیدشه!
توی افکار خودش غوطه ور بود که با دیدن ماشینش از لای در ورودی تمام رویاهاش آوار شد و چشمهاش تار تر از قبل
دست به دیوار گرفت
دلش میخواست فرار کنه تا اونو توی این حال نبینه اما واقعا توان تکون خوردن نداشت
فقط تونست قبل از ورود امیرعباس صاف بایسته و تظاهر کنه منتظره
امیر عباس که ده دقیقه هم دیر کرده بود با عجله وارد ساختمون شد و خواست از پله ها بالا بره که چشمش به لعیای ایستاده گوشه راه پله افتاد
هر دو چند ثانیه به هم خیره شدن
بدون پلک زدن...
اما بعد از چند ثانیه امیرعباس به خودش اومد
نگاه گرفت و از پله ها بالا رفت
لعیا توقع این رفتار رو نداشت
اینطوری ندیده بودش
تابحال ندیده بود این صورت جدی و اخمو رو که رنگی از مهر توی نگاهش برای لعیا نباشه
حتی وقتی شب عروسیشون رو خراب کرد تا این حد دلخور نشد...
توقع داشت باز هم بیاد، خواهش کنه که کوتاه بیاد
التماس کنه، نازش رو بکشه، اصلا دیوونه بازی دربیاره و همه چیز رو خراب کنه...
یا دست کم شکسته و ناراحت باشه
نه جدی و مغرور و بی تفاوت
دیدن این تصویر لعیا رو شکسته بود...
اما برای از پا نیفتادن مدام به خودش دلداری میداد:
دیدی حدست اشتباه نبود
اون با زنش خوشه نبود و هم براش مهم نیست
تصمیم درستی گرفتی پس انقدر ضعف از خودت نشون نده...
با خودش درگیر بود که پدرش سر رسید و آبمیوه رو به طرفش گرفت:
بیا بخور باباجون
نگاهی به آبمیوه و به پدرش کرد
شاید تا چند ثانیه قبل چیزی از گلوش پایین میرفت اما حالا نه
با خشم فروخورده ای راه افتاد:
میل ندارم بریم بالا بابا...
داره دیر میشه...
_حالا تو اینو بخور تا این پسره بیاد با هم بریم بالا الان چه فرقی میکنه بریم بالا یا نه
رو از پدرش گرفت و همونطور که از پله ها بالا میرفت با صدای ضعیفی گفت: اومده...
پ.ن: یک پارت امشب و یک پارت هم جمعه تقدیمتون میشه تا دیشب جبران بشه🌷
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺
بنویســید حسن مڪـتب و آیین من است
حسنی مذهبــم و حبّ حسـن دین من است
"السلامعلیڪیاحسنبنعلۍ"
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 با صبر کردن میتوانیم به تعادل برسیم
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 صبر، نتیجه همه خوبی هاست
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
لحظهی آخرمان اول مجنونیِ ماست…
«یَرَنی» لذت مرگ است به لبخند علی
#مولاناعلی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم
میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞∞
اِعطَنےالفَضل•🔗💕•
محتاجِمعجزهےتوئم
.
↫° #اَنتَکٌهفے
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part125
مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود
خودش هم نمیدونست انتظار چی رو میکشه...
اما برعکس تمام تقلای این مدتش حالا برای جاری شدن صیغه طلاق عجله داشت...
این لحظات واقعا براش عذاب آور شده بود...
در باز شد و پدر و دختری وارد شدن
دختری که تا چند دقیقه دیگه باهاش غریبه میشد و هیچ فرقی با دخترای دیگه نداشت...
حتی سرش رو برنگردوند و همونطور خیره به محضر دار آهسته گفت:
اومدن حاج آقا شما کارتونو شروع کنید...
حاج آقا پرسید:
شاهد آوردید؟
_بله بیرونن هر وقت لازم شد بگید بگم بیان داخل...
جلوی محضر به دو نفر پول داده بود تا شاهد این اتفاق تلخ باشن...
کاش هیچ شاهدی برای شکستن یک زندگی وجود نداشت...
کاش هیچ کس خودش رو بدنام شهادت چنین پدیده شومی نمیکرد...
اما...
شد...
بعد از چند دقیقه امضا خطبه طلاق جاری شد و دو غریبه از یک زوج متولد شد...
امیر عباس بلافاصله بلند شد و با برداشتن شناسنامه ش از در بیرون زد
بی هیچ حرفی...
شاید چون احساس خفگی میکرد
یا شاید بخاطر اینکه کسی اشکش رو نبینه...
اما لعیا هر کاری کرد نتونست برای جنازه این زندگی کم سن و سال اشک نریزه...
حاج محسن جلو اومد و ازش خواست بلند بشه
به زحمت بلند شد و بدون اینکه حواسش باشه که شناسنامه مهر نشانش رو برداره یا رو به خطیب خداحافظی کنه گنگ از درگاه گذشت و بعد از دفتر و بعد از ساختمان خارج شد
خیلی سریع...
پاهای خواب رفته ش هم از اینهمه عجله متعجب بودن اما چاره ای جز همراهی نداشتن
عزم کرده بود به هر قیمتی هرچه سریعتر از این مقتل فرار کنه
مقتل زندگی، آرزوها، عشق و امیدش...
ماشین که راه افتاد شیشه رو پایین کشید بلکه کمی خنک بشه
خشکی و بی تفاوتی شوهری که دیگه شوهرش نبود کلافه ترش کرده بود
مدام توی دلش به حال خودش پوزخند میزد و میگفت اون الان با معشوقه ش خوشه و تو اینجا داری تلف میشی!
بخاطر کی؟ بخاطر چی؟!
ولی ابن زخم زبون هایی که به خودش میزد هم مانع حال بد و اشکهاش نبود
دست از مقاومت برداشت
باید اونقدر اشک میریخت تا آروم بشه
یا دست کم این التهاب فروکش کنه
حاج محسن هم حرفی نمیزد
واضح بود که لعیا بیشتر از گفتگو حالا به سکوت و خلوت احتیاج داره
امادیدن اشکهای دخترش دلش رو به درد آورده بود و مدام مسببش رو که در دید اون با بی تفاوتی و راحت طلاقش داد و رفت رو لعنت میکرد
اما توی ماشین امیرعباس هم اوضاع بهتر از اونجا نبود...
دیوانه وار رانندگی میکرد، انگار از خودش فرار میکرد
بیزار از همه چیز، ناباور و مبهوت
احساس میکرد دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره...
دیگه هیچ چیز جالبی برای خندوندش، خوشحال کردنش یا به هیجان آوردنش توی جهان وجود نداره
احساس میکرد از درون درحال یخ زدنه
در حال ابتلا به مرض بی تقاوتی...
پ.ن: دوستان این هفته یکم مشکل پیش اومده بود و برنامه ها بهم ریخت
با این جبرانی و یک جبرانی دیگه که امشب تقدیمتون میشه تسویه میشیم و از هفته
بعد طبق روال ادامه میدیم ☺️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا