💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part129 چشم باز کردم تبدار و ضعیف... نگاه خیسم رو بهش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part130
چیزی نگفتم و صورتم رو رو به پرده برگردوندم
چند ثانیه توی همون حالت موند و بعد دوباره گفت:
دیوونه بازی درنمیاری فهمیدی؟!
جوابی بهش ندادم
مطمئن بودم بود و نبودم ذره ای براش اهمیت نداره
فقط امیدوار بودم قلابم حس انسان دوستیش گیر کنه و خودش رو در برابر حیاتم مسئول بدونه
شاید در اون صورت...
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه پزشک کشیک پرده رو کنار زد و بلافاصله صاف ایستاد
دکتر که مرد نسبتا میانسالی بود نگاهی به الیاس و نگاهی به من انداخت...
تاسف به وضوح توی نگاهش حس میشد
بعد نگاهی به کارتابل توی دستش انداخت و همونطور با سر پایین رو به من پرسید:
سرگیجه تاری دید حالت تهوع نداری؟!
صدام هنوزم گرفته و زخمی بود:
_نه...
نگاهی به الیاس کرد:
بیشتر مراقب خانومتون باشید
همیشه بخت با آدم یار نیست و شانس بهش رد نمیکنه!
سرش از خجالت پایین بود
بازوهاش رو بغل گرفته بود و لب میجوید
دکتر با گفتن این جمله بیرون رفت:
مرخصه
تسویه کنید میتونید ببریدش...
با کلافگی کتش رو روی دست راستش انداخت و با صدای عصبی زیر لب گفت:
پایین تو ماشین منتظرتم...
بلند شدم و سرم رو جدا کردم
خیلی سرگیجه داشتم اما نباید این موقعیت رو از دست میدادم و بستری میشدم...
چادرم رو سر کردم
به سختی تعادلم رو حفظ کردم و راه افتادم
به حال خودم خنده م گرفته بود
دلسوزیش حتی به حدی نبود که با این حالم کمکم کنه تا دم ماشین برم
فقط در حد صدا کلفت کردن و دستور دادن دلسوزی میکرد!
با یادآوری قلدری هاش لبخندی زدم
شاید اگر تو موقعیت بهتری بودم به نظرم مرد جذابی می اومد ولی حالا به چیزی جز تموم شدن ماموریتم فکر نمیکردم
حسابی خسته بودم از طولانی شدن این ماموریت و توبیخ های چپ و راست شیلا و...
از پله ها که پایین رفتم ماشینش رو دیدم
پشت فرمون نشسته بود
با کلافگی روی فرمون ضرب گرفته بود و منتظر به اطرافش نگاه میکرد
خودم رو تا دم ماشین کشیدم و بعد به چهره بی رنگم کمی ضعف اضافه کردم و سرم رو تا دم پنجره پایین بردم
وقتی دید سوار نمیشم بی حوصله شیشه رو پایین داد و خیره نگاهم کرد
آروم گفتم:
مزاحمت نمیشم دربست میگیرم
اومدم بگم که منتظرم نمونی
به محض اینکه پا کج کردم درجلو با شدت باز شد و صدای خسته و بی حوصله ش توی گوشم پیچید:
سوار شو...
وقت لجبازی بود
به راهم ادامه دادم اما قبل از اینکه بیشتر از دو قدم بردارم صداش کمی بلندتر به گوشم رسید:
مجبورم نکن پیاده شم و سوارت کنم!
متعجب به طرفش برگشتم:
چه فرقی میکنه تو منو برسونی یا تاکسی...
خب خودم میتونم برم
بی هیچ حرفی خیره نگاهم کرد
ناچار سوار شدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•⛅️🖇•
هࢪصبحازمیاטּدݪمتاضریحِ؏ـشق،
"مِنّےاِلَےالْحٌسَین"سلامۍڪشیدھاند...♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part130 چیزی نگفتم و صورتم رو رو به پرده برگردوندم چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part131
بلافاصله ماشین رو از جا کند طوری که توی جام تکون نسبتا سختی خوردم و آخ اهسته ای گفتم
نگاهم برگشت سمت صورت خشمگین و ساکتش که تمام توجهش به جلو بود و با سرعت رانندگی می کرد
با احتیاط گفتم:
مگه نگفتی کلی کار داری؟
خب چه اصراریه خودم می رفتم!
چیزی نگفت
کمی سکوت شد و باز خودم اقدام به شکستنش کردم:
قول میدم دیگه هیچ وقت هیچ مزاحمتی برات نداشته باشم
اینبار که از ماشینت پیاده بشم دیگه منو نمیبینی
اینجوری میتونی غیابی راحت طلاقم بدی...
فقط میتونم بگم متاسفم بابت اتفاقایی که افتاده و...
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد:
ازت بخوام... حلالم کنی...
نمیدونم اینکارو میکنی یا نه...
ولی اگرم نمیبخشی لطفا بهم نگو...
نمیتونم بیشتر از این عذاب وجدان رو تحمل کنم
باز هم چیزی نگفت
مثل یه موجود یخ زده فقط به رانندگیش ادامه داد
انگار صدام رو نمیشنید یا شایدم حرفام براش هیچ اهمیتی نداشت...
منم ترجیح دادم تا رسیدن به خونه سکوت کنم
بیشتر از این دست و پا زدن همه چیز رو خراب تر میکرد...
وارد کوچه که شد نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
ممنون ببخشید که زحمتت دادم...
اینبار هم جواب نداد اما خلاف تصورم بجای نگه داشتن ماشین رفت روی پل پارکینگ و ریموت رو زد و وارد پارکینگ شد!!
همینطور متعجب نگاهش میکردم تا لحظه ای که ماشین رو خاموش کرد و در پارکینگ بسته شد
و من اطمینان پیدا کردم نقشه م گرفته!
اما گیج پرسیدم:
چکار میکنی؟!
بالاخره به زبون اومد
اما جهت نگاهش رو تغییر نداد:
مگه نمیگفتی بعضی وقتا بیا خونه تا بدونن این خونه مرد داره؟!
این رو گفت و پیاده شد
فوری پشت سرش پیاده شدم
دزدگیر ماشین رو زد و راه افتاد سمت راه پله...
به سختی بدن بی جونم رو دنبالش کشوندم
سریعتر از اونکه بتونم بازخواستش کنم کلید انداخت و وارد خونه شد
با تاخیر پشت سرش وارد شدم ولی در رو نبستم
میدونستم اینجور مواقع مقاومت بهترین راه برای جلب اصرار بیشتر طرف مقابله
روی مبل افتاده بود و سرش رو به تاج تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود
معلوم بود حسابی خسته ست...
به نگاهم تعجب دادم و پرسیدم:
متوجه منظورت نشدم
دلیل این کارت چیه؟
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part131 بلافاصله ماشین رو از جا کند طوری که توی جام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞
ازاولـشخـدابـودھ
ازایـنجـابہبعدمخـداهسٺ..(꧇
#قشنگیات🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ فرعون مهربان و منطقی مکه!
#تاریخ_بعثت و #عصر_ظهور
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•°
رفتی از میانِ ما'-
آه بر این دنیا'-💔
#سرداردلها
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°
°
قرآن را فراموش نکنید
و بدانید که بهترین وسیله
برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.. :)
#شهیداحمدعلینیری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
صبح و شب عشق تو را
رو به خدا جار زدم..
شهد نامت برود از دهنم میمیرم...
" اللھمارزقنازیارةالحسین "
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•°~✨🌸
آرزویمشدهبۍرنگشودفاصلہها
درمسلمانےماننگشودفاصلہها
بارالهابرسانآنمهدرپردهغیب
فرجےڪنکہڪمےتنگشودفاصلہها..♥️
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🍃
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عکس_نوشت
من زِهجر حرم ای شاه، بگو تا چه کنم...؟
تو نشانم ندهی راه بگو تا چه کنم ؟!
#امامحسینجانم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ |
💜چگونه فرزندانی مؤمن تربیت کنیم؟
➕چند روش و تکنیک برای افزایش ایمان کودکان
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part134
کلافه روی کاناپه دراز کشیده بود اما خوابش نمیبرد
ترسیده بود
نگران بود هنگامه کاری دست خودش بده...
با هر صدایی که از اتاق می اومد تکونی میخورد و گردن میکشید...
از دستش عصبانی بود، اما راضی به مرگش که نبود!
نمیتونست بشینه و تماشا کنه یه نفر خودش رو از بین ببره
حتی اگر اون یک نفر زندگیش رو از بین برده باشه...
توی این بیداری فکرهای زیادی به مغزش هجوم آورده بود.
یکیش همین که زندگی ای که به این راحتی از هم پاشید اصلا ارزش افسوس خوردن داره؟
زنی که به این راحتی انکارش کرد، باورش نکرد و رهاش کرد، ارزش دلتنگی و افسوس داره؟
اصلا ارزش دوست داشتن داره؟
هنگامه چقدر توی این اتفاق مقصره؟
اون که نمیخواسته چنین اتفاقی بیفته!
اصلا چرا تابحال به منطق رفتار این دختر فکر نکرده!
به اینکه چرا حاضر شده با تحمل تحقیر خودش رو بهش تحمیل کنه تا ولو اسما همسری داشته باشه!
خودش هم نمیفهمید چش شده و این فکرها چه معنی داره؟!
انگار توی ذهنش کسی دنبال سند و مدرک برای تبرئه کردن هنگامه میگرده!
شاید بخاطر این خودکشی دلش بحالش سوخته...
شایدم؟!...
از تصور شاید دوم اخمهاش توی هم رفت و سر تکون داد...
حتی تصورش هم قشنگ نبود که ذره ای نسبت به این دختر نرم شده باشه
چند بار قصد کرد همه چیز رو رها کنه و از اون خونه بیرون بزنه اما بهانه ترس از خودکشی دوباره هنگامه نگهش داشت...
اما دلش آروم نبود
چون از خودش مطمئن نبود...
تصور اینکه این نرفتن و تعلل دلیلی جز حفظ جون اون دختر داشته باشه
اینکه این فقط یه بهانه باشه...
اینکه تنها شدنش مقدمه ای برای گره خوردن به کسی باشه که مسبب بدبختی هاشه...
اینکه حریف خودش نشه و..
به هر حال اون زنش بود...
زن شرعی و قانونی...
بعد از اینهمه کشمکش و ناکامی..
ساعدش رو روی چشم گذاشت و تلاش کرد بخوابه
بیشتر از این نمیتونست هجوم این افکار رو تحمل کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•⛅️🖇•
هࢪصبحازمیاטּدݪمتاضریحِ؏ـشق،
"مِنّےاِلَےالْحٌسَین"سلامۍڪشیدھاند...♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part134 کلافه روی کاناپه دراز کشیده بود اما خوابش نمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part135
گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود
انگار زندگی براش به آخر رسیده بود
حاج غفار از دیدن حالش برای بار هزارم اعتراض کرد:
آخه چرا عزا گرفتی زن!
اشک از گوشه چشمش فواره زد:
چرا عزا نگیرم...
پسرم داماد نشده عروسش رو طلاق داده الانم که از خونه ش آواره ست...
شما هم که ماشالات باشه یه سراغی ازش نمیگیری...
مبخوای باورش بشه که به پسری قبولش نداری؟!
_تو دیگه چرا این حرف رو میزنی تو که میدونی این بچه چقدر برام عزیز بوده هیچ فرقی هم با الهه نداشته...
اگر از گوشت و پوست خودمم بود و چنین غلطی میکرد توبیخش میکردم!
فرقی نداره...
_آخه اون که عمدا اینکارو نکرده
حاج محسن و دخترش مگه امون دادن بچم از خودش دفاع کنه!
آخرشم که ما رو رسوا کردن و بچه رو فراری دادن...
_تو مادری نمیتونی عیب بچه ت رو ببینی...
ولی اگر کس دیگه اینکارو میکرد خودت میگفتی عمدی یا غیر عمدی کم کمش اینه که بی عقلی کرده...
توقعی نمیشه داشت که بقیه هم اندازه تو به بچه ت اعتماد کنن...
_شما چرا بهش اعتماد نداری؟
شما چرا سراغی ازش نمیگیری...
مگه نمیگی قد بچه خودت دوستش داری؟!
_توقع داری برم دوره بیفتم ببینم کجاست به پاش بیفتم که بیاد خونه؟
اون اشتباه کرده اون به قهر رفته اون اولاده من که بچه ش نیستم!
خودش باید بیاد...
_الان که شرایط ما عادی نیست...
یکم از غرورت بگذر
دلش میشکنه
حالا که فهمیده من و تو... خب خیال میکنه هیچ ارزشی براش قائل نیستی و دیگه دوستش نداری...
اون شب که رفتم خونه ش میگفت حاج غفار بهم گفته پسر من نیستی و منظورش همین بوده...
_لااله الاالله...
منم بخاطر همین پیش قدم نمیشم
میترسم یه چیزی بگه حرمت بینمون بشکنه
بذار یکم بگذره...
الان حالش خوب نیست یه مدت تنها باشه بهتره...
_آخه دلم تنگشه...
لااقل کاش یه زنگی بهش بزنم
_خب بزن ولی نگو که من درجریانم...
جمیله با ذوق شماره امیرعباس رو گرفت و روی بلندگو گذاشت
حاج غفار هم لبه تخت نشست و گوش تیز کرد
اونهم دلش تنگ شده بود اما غرورش مانع میشد حرفی بزنه
امیرعباس از شنیدن صدای گوشی توی خواب غلتی زد و روی کاناپه جابجا شد
با همون چشمای بسته گوشیش رو برداشت و بعد به زحمت با یک چشم نگاهی به شماره ش انداخت
با دیدن شماره مادرش خواب از سرش پرید و راست نشست
نگاهی به ساعت انداخت
۱۱ صبح بود...
با سرفه صدا صاف کرد و بعد جواب داد:
الو سلام مامان...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
༻﷽༺
دلم تنگـه براش
برای شبای ڪربـلاش
آفریـدهخدا منو
برای حســـین و بچـههاش
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part135 گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part136
_سلام پسرم خوبی مادر؟
کجایی؟
چکار میکنی؟
پوزخندی زد و دستی به چشماش کشید:
نگران نباش مادر زنده ام...
نه سکته کردم نه خودکشی...
پوست کلفت تر از این حرفام...
_این چه حرفیه پسرم دور از جونت...
از دیشب تاحالا کجا بودی؟
رفتی خونه؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد و تازه به یاد آورد کجاست
به هر حال اینجا هم خونه بود دیگه...
ناچار جواب داد: آره...
_اونجا نمون قربونت برم
برات خوب نیست
تازه مگه چند روز پیش نیومدن جهازشونو نبردن؟
اونجا که چیزی نیست تو خونه خالی چرا موندی...
بیا خونه...
_ممنون مامان
احتمالا تحویلش میدم یه جای جمع و جور تر اجاره میکنم وسایلم براش میخرم شما نگران نباش...
_خب چرا مگه خودت خونه نداری اینجا خونه خودته دیگه بیا...
_نه مامان...
اصرار نکن لطفا
اینجوری هم من راحت ترم هم شما...
نفس عمیقی از سر تاسف کشید:
باشه هر طور راحتی...
ولی آخه دلم برات تنگ شده...
_خب هر وقت شما بگی یه جا قرار میذاریم میبینیم همو...
_خب من همین الان میام اونجا پیشت...
_نه... یعنی....
گیج به اطرافص نگاه کرد
جرئت نداشت هنگامه رو تنها بذاره
حتی همین الانم نگران بود
از جا بلند شد و سرکی به اتاقش کشید
بی حرکت به پشت روی تخت افتاده بود
کمی نگران تر ادامه داد:
مامان من یه قرار دارم...
میگم اگر اجازه بدی خودم بهت زنگ بزنم
_باشه پس من منتظر خبرتم
_چشم... فعلا خداحافظ...
به محض قطع کردن صدا بلند کرد:
خوابی؟
جوابی نگرفت
ناچار یک قدم جلو رفت و وارد اتاق شد:
با تو ام...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part136 _سلام پسرم خوبی مادر؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ پ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part137
باز هم جوابی نشنید
نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه با اینکه محرم بودن
اما ناچار بود....
موهای خرمایی هنگامه روی صورتش پخش شده بود و تکون نمیخورد
با خودش فکر کرد نکنه با دارویی خودش رو مسموم کرده باشه؟!
یکبار دیگه هم صداش کرد اما جوابی نداد...
ناچار دست روی شونه ش گذاشت و با تکان خفیفی صدا کرد
اینبار غلتی خورد و با ناز چشم های پف کرده از اثر خوابش رو باز کرد...
چند ثانیه با همون چهره خواب آلود و زیباش بهش خیره شد و بعد با خجالت صاف نشست:
چی شده؟!
امیرعباس هم با تک سرفه ای پشت کرد و از اتاق خارج شد و در همون حال بلند گفت:
چقدر خوابت سنگینه یه ساعته دارم صدات میکنم!!
پوزخندی زد و بعد صدا بلند کرد:
ببخشید دیگه خواب بودم!!
جوابی نشنید و دوباره خونه ساکت شد
تصمیم گرفت این سکوت رو یه طوری بشکنه...
بلند شد و یه سارافن و یه شال تن کرد
نگاهی توی آینه انداخت و بعد از اتاق بیرون رفت...
امیرعباس روی مبل پشت بهش نشسته بود و سرش توی گوشی بود
وارد آشپزخونه شد و چایی ساز رو روشن کرد
از صدای چای ساز امیرعباس از جا بلند شد و به هنگامه که مشغول چیدن میز صبحانه بود خیره شد
هنگامه سر بلند کرد:
چیه چیزی شده؟!
به خودش اومد و جدی سر تکون داد:
نه...
خواستم بگم من چیزی نمیخورم برای من چیزی درست نکن
_چرا مگه گرسنه ت نیست؟
دلش ضعف میرفت اما دوباره روی کاناپه نشست: نه...
هنگامه زیر لب باشه ای گفت و چند تا تخم مرغ توی تابه نیمرو کرد
بوی نیمرو که بلند شد دل امیرعباس مالش رفت
ولی غرورش اجازه نمیداد تغییر موضع بده
اما اونقدر گرسنه بود که با خودش میگفت اگر یک بار دیگه بهم تعارف کنه حتما برای خوردن صبحانه پای میز میرم
ولی انگار هنگامه هم این رو میدونست که تعارفش نمیکرد!
با لبخند مرموزی پشت میز نشسته بود و نیمرو و چای شیرینش رو نوش جان میکرد که بالاخره طاقت امیرعباس تموم شد و وارد آشپزخونه شد
بدون هیچ حرفی یه ماهیتابه دیگه برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد
هنگامه مثلا با تعجب به حرکاتش خیره شده بود:
خب اگر گرسنه ت بود چرا گفتی برات چیزی درست نکنم...
جوابی نداد...
دوباره کمی بلند تر پرسید:
با تو ام!
_خودم از پس کارام برمیام...
با لبخند شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد اما امیرعباس که اولین تجربه پای گاز ایستادنش بود چندان هم موفق نبود
اونقدر شعله رو زیاد کرده بود که قبل از پختن محتویات داخل نیمرو دورش سیاه شد و سوخت و بوی تخم مرغ سوخته بلند شد
کمی گیج ایستاده بود و بهش خیره شده بود حتی نمیدونست باید چکار کنه
شاید هم حضور هنگامه گیجش کرده بود و برای اثبات توانایی ش دست و پا میزد که شعله رو زیادتر کرد تا به خیال خودش قسمتهای خام بپزن اما دود از ماهیتابه بلند شد!
هنگامه فوری بلند شد و ماهیتابه رو توی ظرف شویی انداخت
بعد خیره به ظرف سوخته خنده بلند و پر از نازی سر داد:
ببین چکار کرد!
خب چرا لج میکنی...
برو بشین...
امیرعباس دستی به صورتش کشید و ناچار پشت میز نشست
رفتار هنگامه روی ذهنش رژه میرفت
صدای خنده هاش و حرکات دخترانه و ظریفش...
هنگامه ظرف دیگه ای برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد
همونطور که پشتش بهش بود پرسید:
چه مدلی دوست داری؟
همزده یا عسلی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part137 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهان همه در حسرت آنند که باشند
در خیل غلامان تو از خیل غلامان...
#طرح_مهدوی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
عالمی را جذب ڪرده ڪعبه ششگوشهاټ
بهتر از ششگوشهاټ الحقوالانصاف نیسټ...
#السلامعلیڪیااباعبدلله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7