eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها ان شاالله برای عید قربان میخوایم یه قربانی داشته باشیم و بین بیست خانوار مجموعه جهادی موعود توزیع کنیم هرچقدر در توانتونه کمک کنید ان شاالله این سنت حسنه انجام بشه و این خانواده ها و بچه هاشون که اکثرا توان خرید گوشت ولو سالی چند بار رو ندارن خوشحال بشن❤️ مخصوصا کسانی که وسعشون به یه قربانی کامل نمیرسه اینطور میتونن توی قربانی روز عید سهیم بشن😍 بانک مهر ایران بنام شقایق آرزه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part200 توی این دنیا هیچ کس منو نمیخواست حتی امیرعبا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 فوری تیغ رو داخل کیف و کیف رو داخل کشو برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم اما قبل از اینکه بلند شم امیرعباس وارد اتاق شد قبل از اینکه هر کدوممون حرفی بزنیم چراغ اتاق رو روشن کرد ظاهرش آروم بود اما نه مثل چند ساعت پیش اطمینان و آرامش توی وجودش حس میشد و لبخند خیلی کمرنگی هم روی لبش دیده میشد با دیدن چشمهای ورم کرده و سرخم اخم کرد: تو بازم گریه کردی؟! دیگه باید این عادتت رو کنار بذاری... برای بچه ضرر داره! اصلا بگو ببینم گریه ت واسه چیه؟ با پوزخند سرتکون دادم: یعنی نمیدونی؟ _شما بفرمایید تا بدونم _خب همین بچه که میفرمایید! آروم انگار یه ظرف شیشه ای رو حمل کنه مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشوند خودش هم کنارم نشست: بچه گریه داره؟! _تو این وضع ما بله! _کدوم وضع ما؟ _وقتی خودتو به اون راه میزنی واقعا عصبی میشم امیر... لبخندی زد و به سرامیکای کف اتاق خیره شد: اتفاقا بدم نشد شاید این بچه کمکمون کنه زودتر با واقعیت زندگیمون کنار بیایم اینجوری راحت تر رسمیش میکنیم... فوری گفتم: حرفشم نزن... اصلا .. حرفم رو قطع کرد: خیلی خب حالا واسه تصمیم گرفتن درباره این مسائل خیلی وقت داریم! الان میخوام یه چیز دیگه بگم... دلم به حال سادگیش میسوخت اونقدر ها که فکر میکرد وقت نداشتیم این بچه هم دل بستن نداشت اما چه میشد کرد من محکوم بودم که به دست خودم زهر به خورد عشق تازه واردم بدم... بدون هیچ پیش زمینه ای بی حوصله سر تکون دادم: خب بگو... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _خب راستش دروغ چرا... منم اولش یکم شوکه شدم، گیج شدم، حس اولم خوشحالی نبود نه که بچه دوست نداشته باشم اما بقول خودت شرایط ما یکم خاصه احتیاج داشتم یکم با خودم تنها باشم یکم فکر کنم... داشتم میرفتم سمت کارگاه که باز طبق معمول جلو امام زاده پامدشل شد و زدم بغل رفتم تو یه نیم ساعتی نشستم و فکر کردم دیدم به هر حال یه مولود همیشه مایه برکته در هرشرایطی... به هر حال من پدر این بچه ام و نسبت بهش مسئولم... نسبت به تو مسئولم نمیتونم طولانی مدت توی این حال بمونم و تو رو اذیت کنم من الان باید مراقب تو باشم... همینطور که توضیح میداد دل من مچاله و مچاله تر میشد این اولین تجربه ی من از توجه بود از حس با ارزش بودن و نیاز به مراقبت داشتن کاش واقعی بود! کاش وجود حقیقی من درخور این ارزش بود امیرعباس بی خبر از حال دل من ادامه میداد: یه قول و قراری با خودم و خدا گذاشتم و بعد نماز زدم بیرون توی راه بودم که یهو یه فکری به سرم زد یه فکری برای اینکه هم حالمون بهتر شه و هم اوضاعمون سر و سامون بگیره کنجکاو بهش خیره شدم و اونم با لبخند ادامه داد: فوری زنگ زدم به یکی از دوستام که چند باری سفرای دوستانه مون رو برامون هماهنگ کرده بود وقتی دید گیج نگاهش میکنم با خنده گفت: که شماره یه تور مسافرتی رو ازش بگیرم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 اخمی بین ابروهام نشست: مسافرت؟ تو این شرایط؟! خنده ش عمیق تر شد: حالا بگو کجا... باز خیره نگاهش کردم و اون سرخوش گفت: مشهد... شوکه و بدون پلک زدن بهش خیره موندم این غیر ممکن بود من نمیدونستم به این سفر برم اصلا توی این شرایط این اتفاق چه معنی میداد آخه اصلا من... چندین بار دهن باز کردم تا با قطعیت بگم نه... اما هیچ صدایی از گلوی خشکم خارج نشد امیر هم این سکوت و گنگی رو پای شوق گذاشت: غافلگیر شدی نه؟! فکر میکنم جفتمون به این سفر احتیاج داریم یعنی هر سه تامون! اون از خوشحالی میخندید اما من غمباد گرفته بودم اصلا نمیدونستم این اتفاق رو هضم کنم اصلا منی که نمیتونستم به یه غار وارد شم چطور میتونستم وارد حرم بشم؟ حضور توی این فضاها حالم رو بد میکرد... اصلا جواب شراره رو چی باید میدادم؟! دستی مقابل صورتم تکان داد و من گیج گفتم: ها؟! _میگم نمیخوای چیزی بگی مامان خانوم؟ درمانده تر از همیشه بهش چشم دوختم چی باید میگفتم... از یک جهت این سفر بد نبود چون یه مدت از شر شراره و پیگیری هاش نجاتم میداد اما از جهت دیگه... کاش مقصد دیگه ای رو برای سفرش انتخاب میکرد... ولی الان هر حرفی مشکوک بود و بهتر بود مخالفتی نکنم پس فقط پرسیدم: حالا شماره رو گرفتی؟ _شماره رو؟ تورم رزرو کردم! چشمهام بازتر شد: واسه کی؟ _اولین پروازی که جا داد فردا بعد از ظهر! برای چهار روز... هتلمونم نزدیک حرمه نگران نباش حواسم به شرایطت هست...!! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده یِ من! تُنگِ دنیا برای روحِ بزرگ تو تَنگ است میدانم.. به اقیانوس بی انتهایِ من وارد شو که آرامت میکنم (:♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گفتݩۍ‌ݩیسټ...♡ 🕊 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَ عَمِّرْنى ما كانَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ، فَاِذا كانَ عُمْرى مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى خدایا! مرا تا وقتى زنده بدار كه عمرم در طاعت تو به كار رود، و چون بخواهد عمرم چراگاه شيطان شود، جانم را بستان...☘ 💙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام بچه ها ان شاالله برای عید قربان میخوایم یه قربانی داشته باشیم و بین بیست خانوار مجموعه جهادی موعود توزیع کنیم هرچقدر در توانتونه کمک کنید ان شاالله این سنت حسنه انجام بشه و این خانواده ها و بچه هاشون که اکثرا توان خرید گوشت ولو سالی چند بار رو ندارن خوشحال بشن❤️ مخصوصا کسانی که وسعشون به یه قربانی کامل نمیرسه اینطور میتونن توی قربانی روز عید سهیم بشن😍 بانک مهر ایران بنام شقایق آرزه
「🌱」 اگرچه‌ساکن‌آنجام خانه‌ام‌اینجاست! کبوتری‌شده‌ام🕊 کاشیانه‌ام‌اینجاست! 🖐🏻 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا