eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اولِ تیرماه ۱۳۵۸ در شهر قائمشهر مازندران به دنیا آمدم... تا سه چهار روز دیگر ۴۲ بهار از زندگی ام ورق میخورد و وارد چهل و سومین تابستان عمرم میشوم. روزگاری میشود که کتاب زندگیهای مردم در دلم بایگانی است و در خلالِ درد و لبخند همین مردم، همراه اشک و دعایم،،، از علاقمندیهایم شعر و ادبیات اصیل و زیباست.. دنیای کلمات و واژه ها را دوست دارم و از آنجایی که کلمات قرآن همواره برایم اسرار آمیز و جانفزا بودند در رشته علوم قرآنی شاخه ی تفسیر به تحصیل پرداختم.. از نوجوانی کتب روانشناسی را مطالعه میکردم، روانشناسی خودآگاهی، مانیتیسم شخصی" پل ژاگو" و همچنین نیم نگاهی از مطالعاتم به فلسفه بود؛ هستی از نظر فلسفه و عرفان "اقبال لاهوری" را از دوران دبیرستان مطالعه میکردم و کتاب دنیای سوفی از رمانهای شیرینِ فلسفیِ من بود... آئین سخنرانی "دیل کارنگی" ترغیبم‌ نمود که در وادی سخنوری خود را محک بزنم تا اینکه در دوران دانشجویی در استان رتبه اول سخنوری را کسب کردم. از آن پس در دانشگاه و مدارس و مجامع فرهنگی به سخنرانیهای انگیزشی_عرفانی پرداختم. دیری نپائید که دو طرح آموزشی پایش اخلاقم در چند مدرسه اجرا شد و ۸ سال مشاوره تربیتی در سابقه ام ورق خورد.. تا اینکه بعنوان مشاور بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس با نفس خانواده ی شهدا هم نفس شدم.. دبیر فرهنگی شورای شش بهمن شهرستان هزار سنگر آمل به من پیشنهاد شد و فعالیتم با این شورا منجر به حضورم در جلسات فرمانداری و شورای شهر و جلسات تصمیم‌گیری شهری؛ شورای ائتلاف اسلامی و همانند آن شد.. از بحثها و گمانه زنیهای کلان لذت میبرم و مشاوره با راهکارهای دینی را ترجیح میدهم بر مشاوره های صرف روانشناسی مبتنی بر آموخته های روانشناسان غربی، از نقادان جدی "کتاب راز" بودم به دلیل رویکرد غیر توحیدی این کتاب. و تصمیم گرفتم به جای مدیتیشن و یوگا و نسخه های آرامبخش این چنینی... از دل نماز و تأمل در ذکر و یاد محبتها و حکمتهای خداوند کریم قلبها را از تشویش بشویم تا به رسالت اجتماعی ام عمل کرده باشم. و تا امروز هنوز از آموختن کلام الله سیر نشده ام ! عشقِ کلمة الحسنایش علیه السلام چهار اربعین مرا بی سرو سامان ره دوست کرد تا اینکه بزرگترین افتخار زندگی ام خادمی عتبات عالیات رقم خورد. و من هر روز به عشقِ سلام بر مولایم از خواب برمیخیزم و هرشب به عشق به خواب میروم. : آزاده عسکریC᭄‌ 🕔17:32
به شدت پیشنهاد میکنم این کتاب رو مطالعه کنید . . . واقعا مطالب نابی داره و دیدگاهتون رو نسبت به فضای مجازی کاملا تغییر میده ! 🖋 |↬❥@non_valghalam
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ اوایل كار بود ؛ حدود سال 1386 . به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي ذوالفقاری بوديم . شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند . سراغ آنها را گرفتم . بعد از تماس تلفنی ، قرار ملاقات گذاشتيم . سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او ، هادی ذوالفقاری ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند . سيد علی را از قبل ميشناختم ؛ مسئول فرهنگی مسجد بود . او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد . اما هادی را براي اولين بار ميديدم . آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند . بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم . در اين مدت هادي ذوالفقاری ساكت بود . در پايان صحبتهاي سيد علي ، رو به من كرد و گفت: شرمنده ، ببخشيد ، ميتونم مطلبي رو بگم ؟ گفتم : بفرماييد . هادي با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند ، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد ! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند . بعد سكوت كرد . همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد : خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده ، شما هم سعی كنيد كه ... ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱﴾○﴿🔥﴾ من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … . هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن … فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن … و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … . شعار مدارس و دانشگاه های ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه … این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره … ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم … ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … . . برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره … برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم … برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ … جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … . . بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود … منطقه ای که هر روز توش درگیری بود … تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود … درسته … من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود … . . من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود … من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … . ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
📗 عنوان کتاب: تو جای همه آرزوهایم ✏️ به قلم: سمیه نجاتی 🖨 انتشارات: روایت فتح 📝 قصه‌ی این کتاب یک قصه‌ی عاشقانه است، یک عاشقانه‌ی ساده .خواندن این کتاب شیرین و دلچسب است و به اهالی کتاب‌ و دوستداران شهدا توصیه می‌شود . . . 🖋 |↬❥@non_valghalam
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ فهمیدم چه چيزي ميخواهد بگويد ، تا آخرش را خواندم . از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد . اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد . بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره‌ی شهدا و به خصوص يادواره‌ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم . او بهتر از آن چيزی بود كه فكر ميكرديم ؛ جوانی فعال ، كاري ، پرتلاش اما بدون ادعا . هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود . ايده های خوبی در كارهاي فرهنگي داشت . با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد . دوست نداشت اسم او مطرح شود . مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد . پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد . زير بيشتر اين پوسترها به توصيه‌ی او نوشته بودند : جبهه‌ی فرهنگی ، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام . رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يک روز تماس گرفت . پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد ! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علی مصطفوی را به من داد . سال بعد همه‌ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود . او همه‌ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت : راضی نيستم اسمي از من به ميان آيد . كتاب همسفر شهدا منتشر شد . بعد از سيد علی ، هادی بسيار غمگين بود . نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود . هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن راهی حوزه علمیه شد . تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف ، گوشه‌ی حرم حضورت علی ( ع ) او را دیدم . یک دشداشه‌ی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه‌ی دیگر مشغول مباحثه بود . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54484
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲﴾○﴿🔥﴾ صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و …. من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد …. همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم … از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … رفتن به‌ پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اولِ تیرماه ۱۳۵۸ در شهر قائمشهر مازندران به دنیا آمدم... تا سه چهار روز دیگر ۴۲ بهار از زندگی ام ورق
اسم گاوم "مارمار" بود، غروبا که وقتِ دوشیدن شیر بود میرفتم تا زیر درخت انگورِ انتهایِ باغ، پی در پی صداش میکردم با حالت هروله و نیمه دو از دور سرو کله اش پیدا میشد....🐄 وقتی مادرم میدوشیدش من با ی چوبِ مخصوص تیمارش میکردم رنگِ حنایی جذابش و چشمای سیاهش اونو خیلی دوست داشتنی کرده بود....🐂 ی روز غروب هرچقدر صداش کردم خبری نشد مادرم گفت تا شب نشده برو دنبالش چون آبستن بود خیلی نگرانش شدیم که خوک یا گرگ زخمیش نکرده باشن با سرعت به سمت محدوده ای ک احتمال میدادم باشه حرکت کردم.... واااای خدا،، یِ لحظه دیدم ؛ لای بوته ها یِ گوساله ی سیاهِ قشنگ رو زمینه و داره لیسش میزنه😃😍 با چه ذوقی اومدم از مادرم ی گونی خواستم تا گوساله رو بغل کنم(چون بدنش لیز و لزج بود با دست خالی نمیشد بغلش کنم از دستم سُر میخورد) تمام مسیرِ برگشت رو مارمار دنبال من میدوئید صدای نفسش تو گوشم بود و هی سُمش از عقب میخورد به انتهای دنپائیم؛ پا به پای من می اومد اون وقت من، حدودا ۱۳ یا ۱۴ سال داشتم.....🐾 ᭄‌ 🕑14:24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فارس پلاس نوشت : کتابفروشی در کنار خیابان، روی تابلو نوشته بود : حتی اگر قصد خرید کتاب ندارید بیایید در مورد کتاب هایی که خوانده اید گپ بزنیم! ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳﴾○﴿🔥﴾ نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم … . قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … . . بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود … . بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … . . زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن … . نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … . . مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … . . خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها … رفتن به‌ پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
[•🌿 آيا مردم پنداشتند كه چون گفتند : ايمان آورديم ؛ رها مى‌شوند و ديگر مورد آزمايش قرار نمى‌گيرند . . ؟! "آیه ۲ سوره عنکبوت"🕸🕷 ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم . با تعجب گفتم : اينجا چه ميكنی ؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت : اومدم اينجا برا شهادت ! خنديدم و به شوخی گفتم : برو بابا ، جمع كن اين حرفا رو ، در باغ رو بستند ، كليدش هم نيست ! ديگه تموم شد . حرف شهادت رو نزن . دو سال از آن قضيه گذشت . تا اينكه يكيی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد . او نوشته بود :( هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست .) براي شهادت هادی گريه نكردم ؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا ريخت . اما خيلي درباره‌ی او فكر كردم . هادی چه كار كرد ؟ از كجا به كجا رسيد ؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد ؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود . و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم . اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود . او براي معرفي هادی ذوالفقاری گفت : وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند . هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است . او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد . به همين دليل است که بعد از شهادت ، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54484
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش برگردی . . . ↻ مادرانه ترین کتاب مدافع حرم زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند ... روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست . . . نویسنده: رسول ملاحسنی 🖋 ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•|🌿از خدا ممنونم که هنوز همتونو مثل یه خانواده کنارم دارم ؛ سلام بر قلب نورانی آنانی که دوسشان داریم . . . 🌿:☁️⃟🍯؎•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم . يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت . تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد . فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم . خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود . فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده‌ی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسه‌ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت . هادی دوره‌ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه‌ی محرم در محله‌ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم . پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد . رفته بود چند تا وسيله‌ی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54484
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |💠|سرودوشعروشعارم،امام‌خامنه‌ايست گل‌هميشه‌بهارم‌امام‌خامنه‌ايست ... پس‌ازخداورسول‌وائمه‌اطهار(؏) تمام‌داروندارم‌امام‌خامنه‌ايست .... |🍃|اےڪاش ڪہ مَــن خـاڪِ ســرِ ڪوے ټـو باشــم... •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴﴾○﴿🔥﴾ تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … . . زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … . . بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … . . فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ … درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … . . من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم … . بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … . . من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … . . از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها… پرش به قسمت قبلی↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54565 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ در خانواده ا‌ی بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود . از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم . زمانی هم كه باردار ميشدم ، اين مراقبت من بيشتر ميشد . سال 1367 بود كه محمدهاد‌ی يا همان هادی به دنيا آمد . پسري بود بسيار دوست داشتنی . او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد . يادم هست كه دهه فجر بود . روز 13 بهمن . وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم ، تقويم را ديدم كه نوشته بود : شهادت امام محمد هادی ( ع ) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم . عجيب است كه او عاشق و دلداده‌ی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی ( ع ) يعنی سامرا به شهادت رسيد . هادی آزار و اذیتی برای ما نداشت . آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد . از همان كودكی روی پای خودش بود . مستقل بار آمد و اين ، در آينده‌ی زندگی او خيلي تأثير داشت . زمينه‌ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود . البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم ، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم . هر چيزی را نميخورد . در حلال و حرام دقت ميكرد . سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم . آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا ، من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود . هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم ، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند . وضعيت مالی خانواده‌ی ما متوسط بود . هادی اين را ميفهميد و شرايط را درک ميكرد . برای همين از همان كودكی كم توقع بود . در دوره‌ی دبستان در مدرسه‌ی شهيد سعيدی بود . كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و ... از همان ايام پسر ها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم . بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم . آنها هم در کلاس ها‌ی قرآن و اردوها شرکت ميکردند . دوران راهنمايی را در مدرسه‌ی شهيد توپچی درس خواند . درسش بد نبود ‌، اما كمی بازيگوش شده بود . همان موقع کلاس ورزشهای رزمی ميرفت ‌. مثل بقيه‌ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت . سيكلش را كه گرفت ، براي ادامه‌ی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد . اما از همان سالهای اوليه‌ی دبيرستان ، زمزمه‌ی ترک تحصيل را كوك كرد ! ميگفت ميخواهم بروم سر كار ، از درس خسته شده ام ، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود . در نهايت درس را رها كرد . مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود . بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم ، اما خودش رفته بود دنبال کار . مدتی در یک تولیدی و مغازه‌ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@non_valghalam نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:) رفتن به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54601
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |•|چمران را چگونه بخوانیم ؟! ⇦•معرفی پرمخاطب‌ترین کتابها↯ 📝انتشارات‌روایت‌فتح‌درقالب‌سه‌مجموعه : «نیمه پنهان ماه» «یادگاران» و «از چشم‌ها» به خاطرات شهید چمران پرداخته است ... •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• |💠| مردی به ازای شرف به تُردی ساقه انجیر صخره‌ای زیر آب ... صلابت آرام مستتر خشونت در بازوانش به استراحت می‌نشست تا راست‌تر بایستد ... دست‌های نوازشش گربه‌ها را پلنگی می‌آموخت با چشمانی صبور و سمور تندیس عمل و امل .. و چون تندیس، آرام بی‌ادعا چون باران؛ به سادگی آب از ناودان‌ هر دل، جاری و شاهین، بر برج بیداری با پرواز و نگاه کبوتران🕊 میان بسته و بازوان گشاده، در هودج عشقی سرخ از حریر خون گذشت ... •♡• اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•