eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمدم ای شاه،پناهم بده....♥️:) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part274 توی همون حال الهه جواب سوالم رو داد: اره دادا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی رسیدم اول چی بگم از کجا شروع کنم و به کجا برسم چطور باهاش حرف بزنم که نه منت کشی به حساب بیاد و نه بهش بربخوره چجوری پرونده این قهر رو ببندم که نه سیخ بسوزه نه کباب... اصلا چجوری باید به ابن ازدواج رسمیت داد؟ با خودم فکر کرده بودم پدر و مادر من که تا امروز شعله رو ندیدن فقط یه اسم شنیدن که اسم واقعی شعله نبوده... خب اگر شعله با شناسنامه واقعیش و با یه سناریو دیگه وارد زندگی من میشد و به کسی درباره اتفاقات گذشته و یکی بودن شعله با همون هنگامه، چیزی نمیگفتیم هیچ کس هم از این موضوع باخبر نمیشد... تنها کسی که ممکن بود بشناسدش لعیا بود... که اونهم بعید میدونم دیگه هیچ وقت توی زندگیم ببینمش! دلم نمیخواست بهش فکر کنم واقعیت این بود که توی این ماجرا کمترین تقصیر با لعیا بود و بیشترین تقصیر با شعله یه بخشیش هم مال من بود... ولی اون منو باور نکرد... صداقت چشمهام رو درک نکرد‌.. من... من فکر میکنم اون مال من نبود که انقدر راحت رفت... دستی بین موهام چرخوندم و سعی کردم افکار بی فایده رو کنار بزنم همه چیز تموم شده بود اون رفته بود پی زندگیش توی زندگی من هم یه زن دیگه حضور داشت زنی که با نقشه وارد زندگیم شد، اذیتم کرد آبرومو برد بهم کلک زد زنی که اصلا خوش سابقه نبود ولی... ولی وقتی داشتم از تنهایی و بی کسی و فشار روانی متلاشی میشدم فقط اون کنارم بود وقتی فقط یکم بهش محبت کردم طوری عاشقم شد که قید همه گذشته ش رو زد حاضر شد خطر کنه تا جون بچه منو نجات بده بچه ای که شاید مقصر مرگش من بودم! شاید هم جبر زمانه نمیدونم... هرچی که بود الان این دختر اون کسی نیست که چند ماه پیش اون وقت شب توی کوچه ی دفترمون دیدم... یه برقی توی چشماشه که قبلا نبود من مامورم حال فعلی اون رو ببینم.. درستش هم همینه... درسته که بهش عادت کردم و همین الانم دلم لک زده برای بغل کردنش، شنیدن صداش و دیدن صورت قشنگش... ولی این حرفها بهونه ای برای هموار کردن خواسته قلبیم نیست... واقعیته... این وقت شب خیابونا اونقدر خلوت بود که خیلی زود رسیدم تصمیم گرفته بودم هرطور هست امشب به این قهر پایان بدم ناآروم بودم و شعله واقعا منو بلد بود طوری آرومم میکرد که مثل یه پسربچه رامش میشدم... و این دیگه به نظرم بد نبود! مثلا وقتهایی که میگفت چشمهاتو ببند و بعد خیلی آروم و نرم نوازششون میکرد یا حرفهایی که اونقدر آروم و نجوا گونه توی گوشم میگفت که برای همیشه توی مغزم حک میشد حالا که فکرش رو میکنم توی همین مدت کوتاه اونقدر خاطره جذاب برام ساخته بود که حق داشته باشم اینطور بهش وابسته بشم تقریبا با عجله ماشین رو پارک کردم و خودمو از پله ها بالا کشیدم با کلید در رو باز کردم و وارد شدم خونه ساکت و تاریک بود فقط نور آبی رنگ آواژور از اتاق خواب شعله توی راهرو افتاده بود یعنی هنوز بیداره؟! آروم قدم برداشتم سمت اتاق... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما... نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند... الان و در این خلوتی بهترین وقت است... نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم... چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم... همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد... عکس صفحه فال حافظ مطهره... همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد: _جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟! هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم... گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم... آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده... این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است... ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد: _تو چرا از من میترسی؟ یه لحظه بشین کارت دارم... چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم! شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم... دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست... حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد... به نظر کمی عصبانی می آمد... جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم... دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد: _چرا از من فرار میکنی؟ قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد... کمی مکث کرد و خودش ادامه داد... _تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم... چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین... این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه... آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم... با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم: _آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و... _من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟ همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم... وقتی باز سکوتم را دید گفت: _خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش... از شدت هیجان دستم را بالا بردم: _لطفا ادامه ندید... بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت: _اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری... خندید: _چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین... سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت... دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم... ادامه داد: _منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم... خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم... کمی بلند گفتم:_نه اصلا... _چرا؟ درماندم: _خب چون... چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره... اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید.. _خب چرا؟ ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست... خدایا من باید به این چه بگویم؟ _ببینید... یه مشکلی هست... _چه مشکلی؟... و زل زد به صورتم... وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد... ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم... چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم: _من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم... بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا... این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part275 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی ر
پارت جدید رسید♥️ . . بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 .
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part275 توی راه چندین بار با خودم مرور کردم که وقتی ر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به الان که اینطور تخت خوابیده بود که اصلا متوجه اومدن من نشده... شاید هم بیداره ولی دلخوره و منتظره من برم و از دلش دربیارم! یه دلم میگفت وارد اتاق نشم فکر کردم شاید خواب باشه بهتر باشه تا فردا صبر کنم اما دل دیگه خیلی قوی تر اصرار میکرد همین الان قائله رو ختم کنم تصمیم گرفتم اول صداش کنم و اگر جواب داد وارد اتاق بشم آروم گفتم: بیداری؟! جوابی نداد... دوباره گفتم: من برگشتم... باز هم جوابی نیومد خوابش اصلا سنگین نبود... یعنی واقعا هنوز خوابه یا نمیخواد جواب بده؟! دوباره گفتم: نمیخواستم نگرانت کنم شرایط طوری بود که... حالم خوب نبود نمیپرسی حال مامانم چی شد؟! در کمال تعجب باز هم جوابی نداد متعجب و اینبار بلندتر پرسیدم: واقعا خوابی؟! وقتی باز هم جوابی نگرفتم دلخور راه کج کردم که برگردم و روی کاناپه بخوابم اینم نتیجه تصمیم گیری هیجانی و عدول از غرور مطمئن بودم که بیداره چطور ممکن بود با اینهمه سر و صدا بیدار نشه! باید صبر میکردم تا خودش بیاد سراغم... ولی هنوز دو قدم برنداشته دلشوره عجیب و سنگینی به دلم افتاد نکنه اصلا خونه نیست؟ اگه از خونه رفته باشه؟! اگر از بی تفاوتیم خسته شده باشه و ترکم کرده باشه... اگر.. اگر رفته باشه پیش پلیس؟!!!! با یادآوری این تصمیمی که بارها بهش اصرار کرده بود با شتاب به سمت اتاق برگشتم تا مطمئن بشم که خونه نیست اونقدر از حال بد مامان نگران بودم که اصلا حواسم به... . . . هنوز درست وارد اتاق نشده بودم که... که... چی می بینم خدایا... زانوهام سست شد، تا شد، روی زمین افتاد اما نگاهم نه... خشک شده بود به تصویری که روبروش ساخته بودن چطور ممکنه... چطور... کی... کی دلش اومده این رنگ سرخ رو به در و دیوار این اتاق بپاشه... اشتباه کرده بودم شعله نه خواب بود و نه بیدار... شعله خاموش شده بود زانوهام، همونها که اول از همه تصویر روبرو رو درک کردن، کشیده شدن سمت تخت تختی که روش یه زن برای همیشه خوابیده بود... و روی سینه ش، درست وسط قفسه سینه ش، یه چاقو جا مونده بود تا ابد... و لباسش، پتوی سفید و بالش سفیدش و حتی موبایل توی دستش خونی بود خونی که زیر این نور آبی آواژور سیاه دیده میشد و چهره مهتابی و آرومی که بی رنگ و رو و کج افتاده بود... چند بار چشمهام رو بستم و تلاش کردم از خواب بیدار شم این هیچ چیز جز یه خواب وحشتناک نمیتونست باشه... لبهام میلرزید مثل دستهام، پاهام، قلبم، تمام بدنم... حتی حنجره و قفسه سینه م به زحمت با خودم تکرار کردم: خوابه... خواب بد میبینی نترس... دستم رو محکم به لبه تخت کوبیدم میدونستم درد توی خواب جایی نداره اما... درد بدی که توی دستم پیچید واقعیت رو توی سرم کوبید بالاخره صدای فریاد ضجه وارم توی اون اتاق نفرین شده پیچید: خداااااااا.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃 ‏مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست امـٰام‌رِضـٰاۍِقَلـب‌ِمَـن دلم خیلی برات تنگ شده ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part276 تعجب کرده بودم نه به اونهمه نگرانی و نه به ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کردن، توی کاور گذاشتن و از جلوی چشمهام بردن... تمام مدتی که از زیر و روی اتاق عکس برداری کردن و همه جا رو گشتن... تمام مدت من گوشه ی اتاق افتاده بودم و خیره به رختخواب پر از خون نگاه میکردم هنوز هم فکر میکردم خواب توی خواب شده و ممکنه بالاخره بیدار شم ببینم آروم کنارم خوابیده... دستی که روی شونه م نشست مشخص کرد که کارشون تموم شده و باید برن حتما منم باید باهاشون برم... بهتر... اگر اینجا بمونم حتما دیوونه میشم مرد جوونی که البته از من مسن تر بود دستم رو گرفت و کمک کرد بایستم... اصلا نمیدونستم کی به پلیس زنگ زده و چطور اومدن داخل نمیدونم چه مدت بالای سر جسم بی جون و خونی زنم گریه کردم که اتاق پر از آدم شد و من مجبور شدم سکوت کنم... چقدر از گریه کردن پیش چشم بقیه بدم میومد همیشه... ولی حالا، حتی توی ماشین پلیس، هر چند دقیقه یکبار بغضم میشکنه و برای ساکت کردن خودم سر توی یقه فرو میبرم یا توی بازو و ساعد پنهانش میکنم... ماموری که کنارم نشسته با وظیفه شناسی تمام، نگاهش رو به دستبند دوخته و توجهی به حالم نداره... اما ماموری که جلو نشسته، همون که کمک کرد دوباره روی پاهام بایستم، کادی که دیگه فکر نمیکردم بتونم انجام بدم، اون با دقت از آینه حالم رو رصد میکنه... لابد حالا مضنون اصلی قتل منم... دیگه چه اهمیتی داره نمیخوام به هیچ چیز فکر کنم یعنی اصلا نمیتونم تمام ذهنم رو یک جفت چشم خوش رنگ که نمیشه دقیق گفت چه رنگیه پر کرده چشمهایی که حالا برای همیشه بسته شده... یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟! من از شدت بهت حتی نتونستم خوب نگاهش کنم... و دوباره بغض سنگینی که به سختی مهارش میکردم تا هق هق نشه... از مرد بودن من چی باقی مونده بود ظرف یک هفته بچه و زنم رو از دست دادم... توی هر دوش هم به نوعی مقصر بودم من نباید تنهاش میگذاشتم اون که به من گفته بود ممکنه بیان سراغش... چرا یادم رفت؟! اصلا چرا خودش بهم چیزی نگفت موقع رفتن شاید اونقدر عجله کردم که نتونسته چیزی بگه شاید وقتی گفت مواظب خودت باش میخواست بگه مواظب من باش ولی نگفته... لعنت به من... لعنت به من... کاش میذاشتم خودش رو به پلیس معرفی کنه اینطوری لااقل الان زنده بود... لعنت به این همه خودخواهی من نمیخواستم از من دور بشه ولی حالا... دستی که روی شونه م نشست باعث شد سر بلند کنم: آروم باش... اونقدر درگیر این افکار عذاب آور بودم که متوجه نشدم صدای گریه هام بلند شده چیزی نگفتم... سر برگردونم و تا رسیدن به کلانتری فقط به بیرون نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم چیزی به صبح نمونده بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
سلام از اونجایی که ایده رمان شعله از من بوده لازم میدونم اینجا یه توضیحی بدم اول اینکه متاسفم بابت تلخی این قسمتها اما واقعیت این جور وقایع همینه و قطعا برای نویسنده نوشتن و پرداختنش سخت تره تا خوندنش برای شما... دوم اینکه بعضیها میگفتن داستان شبیه سریال آقازاده ست واقعیت اینه که یکی از چند داستان این رمان شبیه یکی از موقعیت های سریال اقازاده هست اونهم نه کاملا کسانی که دیدن میدونن چی میگم اما بله هست ولی نه تعمدا یعنی این سناریو وقتی چیده شد فرمی جز این نمیشد براش متصور شد ولی در شمای کلی دو اثر تفاوت جدی وجود داره از موضوع تا کاراکترها، علیت و منطق و... و توی خیلی از آثار شباهتهای این چنینی دیده میشه پس چیز عجیبی نیست بخاطر همین شباهتش هم توی این صحنه از موسیقی آقازاده استفاده شد اما از این به بعد اتفاقات خیلی زیادی توی داستان میفته که بیشتر متوجه منطق کلی داستان میشید برخلاف تصور خیلیها که ممکنه فکر کنن داستان رو به پایانه تازه به نقطه عطف رسیده و کلی اتفاق دیگه رو تجربه میکنه که حالا دنبال میکنید و خودتون میبینید که چه خبره... نکته دیگه اینکه رمان شعله درحال نگارشه و واقعا مشخص نیست کی تموم میشه و چند پارت خواهد بود و ضمنا قرار بود درباره شعله از من سوالی نشه بنابراین ناراحت نشید اگر پیامها و دایرکتها درباره شعله رو جواب نمیدم🌺 روزتون بخیر و خوشی🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
پارت جدید رسید♥️ . . بچه ها همگی این کانال رو هم عضو شید کانال دوم ماست که اگر یک زمان به هر دلیلی اینجا از دسترس خارج شد اونجا درخدمتتون باشیم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌ٺو از دوࢪ سݪام...💔 🕊 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part277 تمام مدتی که اون جسم سرد و خونی رو معاینه کر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و تنها شدن دوباره تصویر اون لحظات جلوی چشمهام جون گرفت... ثانیه هایی که به چاقوی تا دسته نشسته توی سینه ش خیره شده بودم ولی جرئت برداشتنش رو نداشتم تحمل شنیدن صدای پاره شدن گوشت و پوست و خرد شدن استخوون هاش رو نداشتم تحمل فواره زدن خون تازه و گرم تحمل پیچیدن بوی خون توی اتاق نه نمیتونستم مثل استخونی بود که باید توی گلو تحملش میکردم تحمل میکردم و فقط خیره با غضب به این فکر میکردم که کدوم بی رحمی تونسته اینکار رو باهاش بکنه چرا این روش دردناک رو انتخاب کرده چرا با یه گلوله کارش رو تموم نکرده؟! توی اون لحظه به چی داشته فکر میکرده؟ اصلا فرصت کرده واکنشی نشون بده؟ چقدر درد کشیده؟!! گوشی توی دستش چکار میکرده؟ شاید میخواسته به کسی زنگ بزنه؟ کی رو داشته که بهش زنگ بزنه جز من؟! جز منی که بهش گفته بودم بهم زنگ نزن!! آخ... بازم لعنت به من... چند بار سرم رو به دیوار پشت سرم کوبیدم نه بخاطر تنبیه خودم این که تنبیه نبود برای آروم گرفتن ذهنم برای اینکه این تصاویر رو از پیش چشمم برداره و راحتم بذاره ولی انگار توی این اتاق تنگ و تاریک و سرد که شاید فقط برای من تا این حد تنگ و تاریک و سرد بود، مغزم، قلبم، روحم همگی دست به یکی کرده بودن و دادگاهی برای رسیدگی به اتهاماتم ترتیب داده بودن باز هم خاطره چند ساعت پیش، که نمیدونم چند ساعت پیش بود، به ذهنم هجوم آورد انگار منِ این لحظه توی بازداشتگاه داشتم صحنه ای رو تماشا میکردم که توش منِ چند ساعت پیش روبروی تخت عروس مرده م مبهوت افتادم... خودم رو میدیدم که با بهت و بعد از تلاش چند باره ساعد خونیش رو لمس میکنم و از شدت سردی پوستش وحشت میکنم... تصور اینکه کابوس این لحظات تا آخر عمر با منه باقی مونده این عمر رو از هرچیزی برام بی ارزش تر میکرد حتی دلم نمیخواست به اینکه از اینجا به بعد چی میشه فکر کنم به اینکه پدر و مادرم توی این وضع از رابطه من و شعله مطلع بشن و باز من بشم متهم به اینکه من متهم قتل باشم و نتونم چیزی رو ثابت کنم و به قصاص محکوم بشم فقط به این فکر میکردم که تا چند ساعت دیگه مادرم به هوش میاد ولی من پیشش نیستم و همون بهتر که نیستم چون با این حال نبودنم از بودنم بهتره... اما کاش میتونستم به الهه خبر بدم و بهونه ای بتراشم که از نگرانی دربیان... یه جیز دیگه هم توی ذهنم می چرخید اینکه اصلا چی برای اعتراف دارم و پلیس چی میدونه... یعنی باید از اول همه چیز رو بگم؟ باید جلوی این همه غریبه به حقیقت گذشته زنم اعتراف کنم تا انگشت اتهام رو از خودم به سمت اون شبکه خراب شده بچرخونم یا سکوت کنم و تبعاتش رو قبول کنم... هر چی فکر میکردم میدیدم انگار دومی کار راحت تری بود برام یعنی اولی اونقدر کار سختی بود که هرکاری درقیاس با اون راحت تر بود... غرق دنیای خودم بودم که صدای باز شدن در اتاقک بازداشتگاه و بعد صدای سرباز منو به این دنیا برگردوند: پاک روان بلند شو بیا بیرون.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part278 به محض ورود به اتاقک سرد و تاریک بازداشتگاه و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که مسیر کوتاه ورود از تاریکی اتاق به روشنایی راهرو رو طی میکردم چند بار عمیق نفس کشیدم تا به خودم مسلط بشم دستهام رو برای بستن دستبند جلو بردم و بعد همقدم شدم با سرباز بدون پرسیدن سوال اونقدر مهم نبود کجا میریم و ماجرا چیه فقط یه درخواست داشتم که اونم گذاشته بودم به وقتش بگم سرباز پشت در اتاقی ایستاد و من هم ایستادم نگاهم به پنجره باز انتهای راهرو افتاد صبح شده بود و هوا کاملا روشن بارون نرمی هم میبارید تابحال انقدر از روشن شدن هوا دلگیر نشده بودم... سر چرخوندم و بالاخره روی دیوار راهرو یه ساعت پیدا کردم ۷ و ۲۰ دقیقه... نماز صبحم قضا شد! چرا یادم رفت بخونم؟! با یادآوری نماز یاد حرفهای شعله درباره توبه و بخشیده شدن افتادم و باز ناخواسته اشکم جاری شد چرا به موقع حرفش رو باور نکردم؟! چرا بهش نگفتم بخشیدمش؟!! در اتاق باز شد و من باز با دستهایی که اینبار دستبند داشتن صورتم رو پاک کردم و وارد شدم... وارد اتاق مردی شدم که دیشب بلندم کرد و حالا که حواسم جمع تر شده با دیدن درجه روی شونه هاش میفهمم سرگرده تصور میکردم منو به اتاق بازجویی میبرن اما انگار اوضاع کمی بهتر بود با اشاره دست سرگرد نشستم اما قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: ببخشید میتونم یه تلفن بزنم؟! از شنیدن صدام خودم هم جا خوردم شاید حتی ترسیدم بعد از ترک اون اتاق حرف نزده بودم و تصور هم نمیکردم صدام تا این حد گرفته و زشت و نخراشیده شده باشه شنیدنش روح و روان مقاوم میطلبید... سرگرد که انگار آماده حرف زدن بود چند دقیقه تعلل رو جایز دونست و اشاره کرد به تلفن روی میز: بفرمایید... نمیدونم این امکان رو به همه کسانی که با شرایط من دستگیر میکنن میدن یا از دیدن این حال ویران دلش به رحم اومده... به هرحال تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم شماره الهه رو جواب داد: بله؟! ناچار بودم جلوی چشم مامور قانون دروغ بگم و این کمی آزار دهنده بود ولی چاره دیگه ای نبود تک سرفه ای کردم بی فایده به امید بهتر شدن وضع صدام و بعد گفتم: الو سلام الهه جان منم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها امروز هزینه خوبی جمع آوری شد و برای اون خانواده ارسال شد ممنونم از همتون کمک بزرگی کردید هم به من هم به اون خانواده رزقتون پر برکت ❤️🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part279 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _سلام داداش... راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم حاضر میشیم... _نه.. نه الهه جان ببین... مونده بودم چی بهش بگم چرا قبل از اینکه فکر کنم بهش زنگ زدم چند صدم ثانیه هم طول نکشید که این بهانه از مغزم بلافاصله روی زبونم پرید: ببین من یه سفر کاری خیلی خیلی مهم و ناگهانی برام پیش اومده که ناچارم برم نیستم که بیام بیمارستان واقعا بلخشید ولی ناگهانی پیش اومد مواظب مامان باش تا برگردم _چشم داداش نگران نباش... اشکالی نداره ما با آژانس میریم مواظب خودت باش _باشه عزیزم فعلا خ... _داداش به گوشیت زنگ زدم خاموش بود الانم که با شماره دیگه ای زنگ زدی... گوشیتو روشن کن کاری داشتیم بتونیم زنگ بزنیم _نه نه... من گوشیمو جا گذاشتم پیشم نیست شماره ای نیست که بهت بدم نمیخواد به من زنگ بزنی من خودم بهتون زنگ میزنم اگر هم فاصله تماسهام زیاد شد اصلا نگران من نشید باشه؟! _داداش حالت خوبه دیگه؟ مشکلی که پیش نیومده؟ _نه عزیزم من دیگه باید برم خداحافظ... بلافاصله گوشی رو سر جاش گذاشتم اگر چند تا سوال دیگه میپرسید همه چیز به هم میریخت با خجالت تمام زیر نگاه سرگرد مرتب نشستم و دستهام رو بغل گرفتم: خانواده م تو شرایط خوبی نیستن مادرم دیشب عمل شده اگر میگفتم چی شده و کجام خیلی بد میشد مجبور بودم که... _من توضیحی ازتون نمیخوام آقای پاک روان همونطور که میبینید اینجا اتاق بازجویی نیست من فقط چند تا سوال ساده می‌پرسم و بعد... یکی اینجاست که میخواد شما رو ببینه سر بلند کردم: کی؟! _عجله نکنید میگم بیاد قبلش سوالات من رو جواب بدید لطفا... دیشب کجا تشریف داشتید که این اتفاق برای همسرتون افتاد؟ باز هم بغض به گلوم چنگ انداخت و من ناچار تلاش کردم مهارش کنم: باهام تماس گرفتن که مادرم سکته کرده و منم رفتم بیمارستان... _چه ساعتی برگشتید؟ _به ساعت توجه نکردم... ولی قطعا از نیمه گذشته بود... _شاهدی هم دارید؟ _پدر و خواهرم توی بیمارستان بودن پیشم _وقتی با صحنه قتل همسرتون مواجه شدید چرا با پلیس تماس نگرفتید؟ _من اونقدر شوکه شده بودم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم چه برسه به تصمیم شما که خودتون دیدید؟ _پس قاعدتا نمیدونید چند ساعت بالای سر جسد نشستید درسته؟ جسد... چه اسم تلخ و گزنده ای... اونهم وقتی به کسی اتلاق میشه که تا چتد ساعت قبل زنده بود و اسم داشت آدمی که برات عزیز بود نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم: نه... _فکر میکنید کار کی میتونه باشه... بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفتم: نمیدونم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part280 _سلام داداش... راه افتادی؟! ما هم دیگه کم کم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _و سوال آخر... شما میدونید پلیس چرا اونوقت شب به خونه شما اومد؟! یعنی منظورم اینه که میدونید از کجا مطلع شد یا اصلا به چه دلیلی اومد؟! _مطمئن نیستم ولی فکر میکنم یه نفر صدای داد و بیداد منو شنیده و زنگ زده پلیس تو اون لحظات من اصلا تو حال خودم نبودم نمیدونم چقدر سر و صدا کردم... _بله متاسفم... اما دلیل حضور ما اونجا این بود که.. ایشون خودش به ما اطلاع داده بود... شوکه پرسیدم: _خودش؟!... منظورتون چیه؟! _اجازه بدید یه نفر دیگه به جمعمون اضافه بشه بیشتر صحبت میکنیم... بعد سرباز پشت در رو صدا زد: طاهر زاده... _بله قربان‌.. _بگو بیان داخل... _چشم قربان... سرباز رفت و به فاصله کوتاهی مردی با قدمهای منظم و ریتمیک وارد اتاق شد سرم پایبن بود و کفشهای مشکی و واکس خورده ش اولین چیزی بود که دیدم ولی وقتی نگاهم رو بالا کشیدم دیدم تمام ظاهرش به اندازه کفشهاش مرتبه هم سن و سال خودم به نظر می‌رسید... ولی نگاهش پخته تر و آروم تر بود خصوصا نسبت به وضع فعلی که داشتم به شدت آشفته و بی ثبات... روبروی من ایستاد و با یک نگاه گذرا انگار کامل آنالیزم کرد بعد دست دراز کرد و بالاخره صداش رو شنیدم: سلام آقای پاک روان بابت همسرتون متاسفم.. تسلیت میگم تازه متوجه شدم دستهام بازه سرباز کی بازشون کرد که من نفهمیدم! ایستادم و دست دادم چند ثانیه دستش رو نگه داشتم و خیره توی چشمهاش تشکر کردم هرچند هنوز نمیدونستم کیه و اینجا چی میخواد ولی احتمالا اون آخرین نفری بود که فوت همسرم رو تسلیت میگفت باید از این فرصت اندک برای دلداری دادن خودم استفاده میکردم دستش رو رها کردم و روبروی هم نشستیم با نگاهی گذرا انگار کامل آنالیزم کرد و بعد رو کرد به سرگرد: شما ادامه بدید لطفا... انگار توی اتاق بوده و درجریان صحبت های ما بوده که میگه ادامه بدید! سرگرد سری تکون داد و گفت: آقای پاک روان همونطور که گفتم همسرتون خودشون باعث اطلاع ما شدن به این صورت که ایشون دیشب چند دقیقه قبل از نیمه شب یک ایمیل برای پلیس ارسال کردن و با دادن مشخصات کامل یه سری اعترافات ثبت کردن... با نامِ شعله یزدانی... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما... نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند... الان و در این خلوتی بهترین وقت است... نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم... چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم... همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد... عکس صفحه فال حافظ مطهره... همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد: _جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟! هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم... گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم... آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده... این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است... ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد: _تو چرا از من میترسی؟ یه لحظه بشین کارت دارم... چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم! شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم... دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست... حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد... به نظر کمی عصبانی می آمد... جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم... دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد: _چرا از من فرار میکنی؟ قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد... کمی مکث کرد و خودش ادامه داد... _تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم... چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین... این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه... آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم... با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم: _آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و... _من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟ همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم... وقتی باز سکوتم را دید گفت: _خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش... از شدت هیجان دستم را بالا بردم: _لطفا ادامه ندید... بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت: _اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری... خندید: _چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین... سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت... دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم... ادامه داد: _منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم... خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم... کمی بلند گفتم:_نه اصلا... _چرا؟ درماندم: _خب چون... چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره... اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید.. _خب چرا؟ ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست... خدایا من باید به این چه بگویم؟ _ببینید... یه مشکلی هست... _چه مشکلی؟... و زل زد به صورتم... وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد... ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم... چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم: _من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم... بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا... این رمان فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍 برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi ❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
لذت‌عشق‌بہ‌این‌حس‌بلاتکلیفی‌است لطف‌توشامل‌حالم‌بشو‌د‌یا‌نشود... نگران‌ یم‌ همہ💔๛ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7