eitaa logo
ازدحام عشق
421 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
• چه کتاب ها که در گوشه‌ی قفسه، آمدند و مانند و خوانده نشدند و مردند و رفتند... و چه کتاب ها که هنوز‌ زنده هستند و... خوانده نمی‌شوند... می‌میرند! نگویم از کتاب هایی که متولد نشده، به جرقه‌ی کبریت مبتلا شدند. شاید قلم، راضی نبود شاهکارش را کسی بخواند...📚 - قلم اعظم🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
برون مرو ز سینه‌ام جان و جهان من تویی...🖇🌱 - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
گفت: یه لطفی در حقم می‌کنی؟! گفتم: باشه... الان از زندگیت می‌رم بیرون!!🚶🏻‍♂ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
هدایت شده از منتظران
دلمان می‌خواهد دوباره ضریح بسازیم برایتان. دلمان می‌خواهد مانند پنجره فولاد امام رضا دخیل ببندیم به ضریحتان و تبرک بجوییم. می‌شود؛ به زودی ان‌شاءالله دوباره حرم می‌سازیم. بقاع متبرکه ائمه معصومین علیهم السلام توسط ال سقوط
آنقدر زندگی نکرده‌ام که از نمردن می‌ترسم...🚶🏻‍♂🖇 - مهدینار✒♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_بیست‌و_چهار4⃣2⃣1⃣ توی آسانسور بودیم که هستی گفت:
❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 5⃣2⃣1⃣ بهم زل ‌زد. از همون زل زدن‌هایی که می‌شه حرص خوردن طرف رو از چشمش خوند. ساکت‌ شد و این یعنی دنبال جواب می‌گشت. چند ثانیه بعد با تعجب گفت: ببخشید، دقیقا چه اتفاقاتی افتاد اگه برای یکی تعریف کنیم می‌خنده؟! حتما منظورت از اتفاقات اینه که هستی رو برداشتی آوردی بیمارستان تا منو حرص بدی. البته حسادتی در کار نیست!! _لطفا اون بی‌چاره رو قاطی این حرفا نکن. منظورم از اتفاقات دقیقا اینه که راحت منو قضاوت کردی و حتی اجازه ندادی از خودم دفاع کنم!! _خب عصبی بودم. فکر کن تو منو با یه پسر می‌دیدی!! اونم در حال رد و بدل کردن دو تا حلقه. یه لحظه به حرف دلارام فکر کردم. اگه منم اونو توی اون موقعیت می‌دیدم چه حالی می‌شدم؟! یه چیزی ته دلم می‌گفت عمرا اگه عکس‌العمل خوبی نشون می‌دادی. ولی من حداقل اول ازش قضیه می‌پرسیدم. نه اینکه همینجوری قضاوت کنم و حتی نذارم دلارام حقیقت رو برام توضیح بده. _چیه؟! نکنه می‌خوای بگی قضاوت نمی‌کردم؟! راستشو بگو، بهم تهمت نمی‌زدش؟! با جدیت گفتم: در دین و مذهب من قضاوت کردن و تهمت زدن گناه کبیره محسوب می‌شه... چشماش رو گرد کرد و با تعجب پرسید: می‌تونم بپرسم کدوم دین و مذهب؟! چند ثانیه‌ای سکوت کردم و بعد با تبسم گفتم: اسلام!! چشماشو توی حدقه چرخوند و بریده بریده گفت: تو که... مذهبی... نبودی. _چرا؛ از بچگی بودم. منتها این اخیر یه مقدار از خدا دور شدم... و گرنه من از همون موقعا، راه و روش اصلی زندگیم رو پیدا کردم. سرشو انداخت پائین و بی‌حوصله و کشدار گفت: خوبه... بعد بلند شد و سمت قفسه‌ی کتابخونَش رفت. کتابخونش از کتابخونه‌ی من بزرگ تر بود. اما کتابای کمتری داخلش بود و اکثر کتاب هایی که داشت، علمی-تخیلی بود. یه کتاب از وسط قفسه سوم کشید بیرون و با لبخند سمتم اومد. کتاب رو سمتم گرفت و من هنوز توجهی به جلد کتاب نداشتم. وقتی خواستم کتاب رو از دستش بگیرم، صدای اذان انتظار داخل اتاق پیچید و دستام رو پایین آوردم. لبخند زدم و گفتم: کتاب رو بزار سر جاش. می‌تونم اینجا نمازمو بخونم؟! با چشمای که از تعجب گشاد شده بود بهم زل زد و گفت: آره می‌تونی... لبخند زدم و از اتاق بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. *** نمازم رو خوندم و خواستم از اتاق بیام بیرون که چشمم به یه کتاب افتاد. برداشتم و نگاهش کردم. چه اسم جالبی داشت... وان یکاد!! دلم می‌خواست برش دارم و توی همین اتاق، تا ساعت های بخونم و ورق بزنم. اما به دلم نه گفتم. کتاب رو دقیقا همونجوری که بود، روی میز گذاشتم و از اتاق دلارام اومدم بیرون. از پله ها پایین رفتم که دیدم بچه ها دارن پانتومیم بازی می‌کنن... از اونجایی که هیچ علاقه‌ای به پانتومیم نداشتم روی همون مبل تک‌نفره کنار نیهان نشستم. گوشی رو برداشتم و وارد اینستاگرام شدم... بازم کلی فالوور جدید!! روی گزینه فالوده زدم و تمام پیج‌هایی که معلوم می‌شد برای یه دختر هستن رو حذف کردم... به غیر از دلارام. اونم چون آشناست. بعد وارد تنظیمات اینستاگرامم شدم و گزینه پیج شخصی رو فعال کردم. وارد استوری شدم و تایپ کردم: با سلام. این پیج از این به بعد یه پیج شخصیه. بلافاصله به سین استوری نگاه کردم و دیدم دلارام سین کرده!! زیر چشمی بهش نگاه کردم که فهمیدم اونم داره همینجوری مند نگاه می‌کنه. وانمود کردم که همه‌ی حواسم به گوشیمو که دیدم توی دایرکت، در جواب استوری نوشته: می‌تونم بپرسم واسه چی؟! _خب... اکثر اکانت هایی که فالوم می‌کنن برای یه دخترن. به خاطر همین پیجمو پی‌وی کردم. سریعا پیام رو لایک کرد و نوشت: خب. مگه چی می‌شه؟! _تمام پست‌‌هایی که می‌ذارم عکس خودمه. نمی‌خوام هیچ دختر غریبه‌ای پست هامو ببینه و لایک کنه و حتی کامنت بزاره و ازم تعریف کنه!! نمی‌خوام گناه کرده باشم!! _آها... آفرین!! از دایرکت اومدم بیرون و روی علامت مثبت زدم تا پست جدید بزارم. عکس یه گل نرگس که نیهان پریروز گرفته بود رو انتخاب کردم و توی کپشن نوشتم: العجل یا سیدی و مولایی. دو تا ایموجی خورشید هم کنارش گذاشتم و هشتگ‌های مربوطه‌ رو زدم و توی قسمت اد لوکیشن، "روی زمین زیر آسمان خدا" رو انتخاب کردم. عکس رو پست کردم و همه‌ی برنامه ها رو بستم. گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتم و بعد مشغول تماشای بازی بچه ها شدم. برنده این دور که هیچی ازش نفهمیدم، دلارام بود. به سختی بلند شد و دستاشو بالا برد و خواست شروع کنه که صدای زنگ آیفون، اشتیاق و کنجکاوی رو از چهره همه پاک کرد. @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇 وقتی که هیچ کسی نبودهـ... و ‌به نام اونی که هستـ🍁 اون موقعی که هیچ کس نیستـ!! و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان می‌رسند♠️ سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق ⛓| ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥••• ╰────────
سلام و نور مهدیناری‌های عزیزم🙂🌱 تصمیم گرفتم توی ایام امتحانات، یه داستانی رو بنویسم و به اتمام برسونم...🖇😄 اسم داستان "پرواز در قفس هستش" هر روز یک قسمت از داستان رو پست می‌کنم...📝 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
پرواز در قفس📔 انگشتم را از روی زنگ برداشتم و همان‌طور که نفس‌‌نفس می‌زدم زیر لب گفتم: مگه یه در باز کردن چقدر طول می‌کشه؟! بالاخره در باز و چهره خندان مامان رو دیدم. سلام کردم و وارد خانه شدم. به محض اینکه پا توی راهرو گذاشتم، نقابم را برداشتم و با چادرم به جاکفشی آویزان کردم. وارد هال شدم و مقابل باد کولر ایستادم. داشتم از گرما می‌مردم. یاد آیت‌الله بهاالدینی افتادم که می‌گفت عرقی که زیر چادر ریخته می‌شه، سه جا تبدیل به نور می‌شود... - زهرا جان مامان، بیا نهار بخور. صبح گرسنه رفتی مدرسه. تازه حرف‌های آقای طیبی یادم آمد. عصبی شدم و سمت آشپزخانه رفتم. اخم کردم و گفتم: راستی، چه معنی‌‌ای می‌ده که به راننده آژانس گفتین غیر از مدرسه منو جای دیگه نبره؟! لبخند زد و گفت: ناراحتی دخترم؟! - بله که ناراحتم!! قرار بود امروز بعد از کلاس، با دوتا از همکلاسیام برم کتابخونه ملی. ولی راننده آژانس گفت حق ندارم جای دیگه‌ای ببرمت!! - خب. حالا مگه چی شده؟! دستی به پیشانی‌ام کشیدم و بلند گفتم: چی شده؟! آبروی من جلوی آیدا و سارا رفت. آخه واسه چی اینهمه منو محدود می‌کنید؟! - خب. عصر با بابات برو فروشگاه کتاب سرو. هرچی دلت می‌خواد کتاب بخر. خوبه؟! روی صندلی نشستم و گفتم: آخه مگه درد من کتابه؟! چرا من نباید با دوستام یا تنها از خونه بیرون برم؟! چه اشکالی داره آخه؟! مامان همراه با اخم گفت: اول اینکه تو با بقیه همکلاسیات خیلی فرق داری. تو باید جور دیگه‌ای باشی. دوم اینکه من چیزی به آقای طیبی نگفتم. بزار بابات بیاد و باهاش حرف بزن. الانم بیا ناهار بخور!! می‌دانستم اگر با بابا حرف بزنم، جوابی که می‌شنوم فقط یک جملست. این جامعه پر از گرگ‌هاییه که لباس بره پوشیدن!! با اینکه گرسنه‌ بودم گفتم: نمی‌خوام. فقط می‌خوام برم تو اتاقم و بخوابم. برای چند ساعتم که شده، فکر کنید دختری به اسم زهرا راستین وجود نداره!! همان‌طور که دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم، از پله‌ها بالا رفتم و نگاهی به طبقه پایین انداختم. انگار نه انگار که قهر کرده بودم!! با دلخوری وارد اتاقم شدم و کیفم را پرت کردم سمت کمد و خودم را روی تختم انداختم و با همان فرم مدرسه، به خواب رفتم. - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین الان نگاهی به درونم انداختم و چیز‌های... بگذارید بروم نماز وحشت بخوانم و بیایم و ادامه‌اش را تعریف کنم...🚶🏻‍♂ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────