eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به جدایی از بعضیا فکر می‌کنم...ــ💔ــ.. قلبم بومــ💥بومـ می‌زنه به قفسه سینم. درست عین... جوجه‌ای که می‌زنه به دیواره پوسته تخم مرغ تا بشکندش و ‌بیرون بیاد. ✒️👨‍🎓 @ezdegameeshgh 🖇🔉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_هفتاد‌و_سه 3⃣7⃣ با خودم گ
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 4⃣7⃣ دلم می‌خواست چنگ بزنم به موهای نیهان و سرشو بکوبونم تو کله آیه؛ بعدم فرار کنم!! از نیهانی که فکر می‌کردم برعکس خودم یه دختر عاقل و ‌سنگینه، این تر تر خنده بعید بود. واقعا فکر نمی‌کردم دختر به این سر به زیری انقد دیوونه باشه. اما آیه نه. دیوونه بازی های اون عین خودمه!! بدون هیچ حالتی بهشون زل زدم. بعد چند لحظه که دیدم از خنده سرخ شدن سمتشون حمله کردم. شال نیهان رو گرفتم و شروع کردم به جیغ زدن که آیه دست به کار شد. زد زیر خنده و اومد کمک نیهان. اما من ‌زرنگ تر از این حرفا بودم. شال نیهان رو دور گردن آیه انداختم و هردوشونو با هم گیر انداختم‌. سرشونو زدم به هم و کنار هم نگهشون داشتم که حس کردم پام داره فرو می‌ره توی زمین. به پایین نگاه کردم که آیه با کفشای ‌گِلیش داره پای منو له می‌کنه. یه کله از پشت زدم به آیه که کلیپسش خورد تو پیشونیم. اَخم کردم که نیهان زد زیر خنده. جوری که ته گلوشو دیدم!! اومدم یه کله دیگه به نیهان بزنم که آیه با انگشتاش یه نیشگون محکم از رون پام گرفت. آخ بلندی گفتم و تو هوا به گردن آیه و نیهان آویزون شدم. به هرزوری که بود دستشونو از گردنم کندن و من روی ماسه ها افتادم. حالا از حرص دندونامو روی هم فشار دادم و نفس نفس می‌زم. بلند‌ شدم. احساس قدرت می‌کردم. یدونه آروم با مشت زدم تو‌ شکم نیهان و با کفشم یدونه لگد هم حواله ساق پای آیه کردم. بعد یه قدم ازشون دور شدم و بلند زدم زیر خنده. دست می‌زدم و ‌می‌خندیدم و داشتم از گرما می‌‌مردم.‌.. یهو آیه سمتم اومد که نیهان دستشو کشید و گفت: ول کنید بابا. دیگه بچه بازی کافیه. نه کسی عاشق کسیه نه چیزی... دلارام تو هم این وحشی بازی هارو ‌تموم کن. بشین سر جات دیگه!! جمله آخر رو طوری بلند و عصبی گفته بود که من و آیه از ترس نشستیم... بعد خوشم کنارمون نشست و عاجزانه رو به من گفت: دلارام جان... عزیز دلم. بخدا با انکار عشق آرمیا هیچی درست نمی‌شه. ما می‌دونیم شما همو دوس دارین... ولی... آیه زد زیر خنده و ‌دستشو سمت من گرفت و خواست چیزی بگه که نیهان بهش توپید: خواهشا شوخی رو بزار کنار گوله نمک... بزار دلارام حرفشو بزنه. بعد رو ‌به من ادامه داد و ‌گفت: دلارام جان بگو... حرف بزن و ‌خجالت هم نکش. من و‌ آیه هم که دختریم. پس شروع کن. تعریف کن عزیزم... دستی به صورتم زدم و لبای خشکمو تر کردم. نمی‌دونستم چی بگم. حرفی برای گفتن نداشتم. نه می‌تونستم انکار کنم نه می‌تونستم بگم عاشقم. از طرفی می‌خواستم پیش دو تا از بهترین دوستام راحت باشم. نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم. از خجالت داشتم آب می‌شدم. اما باید روراست می‌بودم. بزور و‌ با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: من حس عجیبی به آرمیا دارم. حتی نمی‌دونم اسم این حس عشقه یا نه!! @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به نام اونی که بوده؛ وقتی که هیچ‌کس نبوده...🖇 و اونی که هست؛ وقتی هیچ‌کس نیست...🌱 - مهدینار✒️♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
گاهیـ باید علی رغم حرف دیگران، بنشینم و‌ حرف هایم را با یک شیشه ماشین بزنم. باید بغض کند این شیشه. از داغی قلبم. از حرارت حرف هایم.... باید با من بشکند؛ با من جاری شود اشکش اما؛ حرف دل با کلاغ خبرچین نگوید!! [مهدی پورمحمدی، آذر نویس ۱۴۰۰🍁💧] @ezdehameeshgh 🖇🔉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_هفتاد‌و_چهار 4⃣7⃣ دلم می‌
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 5⃣7⃣ سرمو بالا اوردم که صورت صاف نیهان رو دیدم. صورتش چقدر کشیده و‌ قشنگ بود. آفتاب که به صورتش می‌خورد، دوبرابر چهرشو قشنگ تر نشون می‌داد. بدون هیچ حسی بهم نگاه می‌کرد. از قانع کننده بودن حرفم تعجب کرده بود و چیزی برای گفتن نداشت!! آیه با نیق گفت: می‌خواین بهتون بگم اسم این حس باحال و ‌قشنگ دلارام چیه؟! نیهان با کنجکاوی گفت: چی؟! _عشق دیگه!! زدم زیر خنده و میون خنده گفتم: چه جالب. چرا زود تر به ذهن خودمون دو تا نرسید این عشق؟! آیه اومد چیزی بگه که نیهان از سر جاش بلند شد و با تعجب گفت: وای خدا... یک ساعت پیش باید بر می‌گشتیم و نهار می‌خوردیم. الان پسرا منتظر ما هستن!! *** در رو باز کردیم که توپ و تشر های پسرا شروع شد. امین گفت: چقد زود تشریفتون رو آوردید!! ما که خیلی وقته نهار خوردیم. بفرمایید گرم کنید و ‌نوش جان کنید. نوشابه هم توی یخچاله!! سمت آشپزخونه رفتم که آرمیا گفت: سلام خوبی؟! چرا انقد دیر کردی... از دهن افتاد و ‌سرد شد!! نیهان زد زیر خنده که آیه به سقف نگاه کرد و گفت: ای خدا شکرت واقعاً!! با بی تفاوتی به طعنه های نیهان و آیه، رو به آرمیا گفتم: یکم سرگرم بازی شدیم همین. نوش جونتون... ما هم الان می‌خوریم!! _خب کسی مزاحمتون نشد؟! چرا لباساتون انقد خاکیه حالا؟! چرا عرق کردین هر سه نفرتون؟! نکنه بدو‌ بدو کردی؟! نگاه کن داری نفس نفس می‌زنی. نیهان بلند تر خندید و آیه پوف بلندی کشید و دستشو پشت گردنش انداخت. آرمیا که متوجه نیهان و آیه نشده بود بلند و جدی تر گفت: با شما بودم. کسی مزاحمتون شده که با این سر و وضع بر می‌گردین خونه؟! هی با شما هستم خانم!! نیهان با پرروی کامل گفت: آره آرمیا... لب ساحل یه پسری داشت همش به دلارام نگاه می‌کرد. ماهم بدو بدو ‌اومدیم اینجا که خوردیم زمین و‌ خاکی شدیم!! بعد از این چرت و پرتای نیهان، آرمیا با عصبانیت صداشو بالا برد و‌ رو به من گفت: چرا به من دروغ می‌گی هان؟! یکی مزاحمت شده دیگه. چرا؟! به صورتش نگاه کردم. عصبی بود و اگه کارد بهش می‌زدی خونش در نمیومد. صورتش سرخ بود هر لحظه ممکن بود قاطی کنه روی یه کدوممون و منفجر بشه. ولی روی من نمی‌تونست قاطی کنه. معنی نداره که روم حساس باشه اما باهام با عصبانیت برخورد کنه. ممکن نیست. هست؟! با قدم های عجول سمت در رفت و ‌به هم کوبوندش. چند لحظه بعد از رفتنش به نیهان توپیدم و ‌گفتم: چرا دروغ می‌گی هان؟! چرا می‌خوای آتیشیش کنی این بچه رو؟! _چون باید بفهمی چقد عاشقته. وگرنه آزار ندارم همش برادر خودمو عصبی کنم به خاطر تو!! زیر لب گفتم: خفه شو بابا!! بعد سمت در رفتم و بازش کردم. کفشامو پوشیدم و در رو به هم زدم و‌ با قدم های عجول از خونه بیرون زدم. بدو ‌بدو‌ سمت ساحل رفتم و همونجایی که دعوامون شده بود با آرمیا در حال خندیدن و مسخره بازی بودم. ولی آرمیا اونجا نبود... حیرون و‌ سرگردون تو ساحل قدم می‌زدم و‌ دنبال آرمیا می‌گشتم. مخم کار نمی‌کرد و‌ تنها کاری که می‌تونستم بکنم گفتن بد و ‌بیراه به نیهان و آیه بود که‌ می‌خوان همش مارو‌ به هم بدوزن!! صدای دعوای دو‌نفر به‌ گوشم رسید. برگشتم که دیدم آرمیا یقه یه پسره‌ای رو گرفته و داره بهش بد و‌ بیراه می‌گه و می‌خواد سرشو بکوبونه توی پیشونی یارو!! @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام ‌و نور. فکر کنم قبلا هم عرض کرده بودم. یه خواهر و یه برادر بزرگ تر از خودم دارم. فک کنم قبلا گفته بودم گرامی. لازم نبود بپرسید😄 ✒️👨‍🎓 @ezdehameeshgh 🖇🔉
Father, my only belief is to live🌱 پدر، تنها اعتقاد من به زیستن🌱 [مهدی پورمحمدی، آذرنویس ۱۴۰۰🍁✒️] @ezdehameeshgh 🖇🔉
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇 وقتی که هیچ کسی نبودهـ... و ‌به نام اونی که هستـ🍁 اون موقعی که هیچ کس نیستـ!! و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان می‌رسند♠️ سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️ •| @ezdehameeshgh |•
می‌خواهم در آینده... ترق!!💥 عه وا چرا مغز مداد مغزیم شیکست؟ جنس ژاپنیه دیگه!!😒 بزار بتراشمش😄 قرررچ قرررچ قرچچچچچ پووووووف پوف😤 خب دوباره از اول🤪 می‌خواهم در آینده یک...؟! 👩‍🎓معلم: پورمحمدی وقت تمومه. برگت رو تحویل بده به همیار دبیر🤓!! ✒️👨‍🎓 @ezdehameeshgh 🖇🔉
در مورد از دست دادن بعضی انسان ها، نه توان‌ باور و نه قوه انکار دارم‌🍁🙏 ✒️👨‍🎓 @ezdehameeshgh 🖇🔉