ازدحام عشق
فردا یه غافلگیری داریم! - مهدینار🖋♣️ #پرواز_در_قفس🕊 #قسمت_سوم3⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
پرواز در قفس📔
از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت و گفت:
صورتتم بشور. دیگم نبینم گریه کنیا!!
بعد از رفتنش، مامان لبخندی به من زد و گفت:
باباتو درک کن. اون فقط میخواد ازت محافظت کنه عزیزم. اگه زد توی گوشت، عصبی بود...
در دلم گفتم اسم این کار بابا، محافظت نیست. اما سرم به نشانهی تایید بالا و پایین داده شد.
از اتاق خارج شدیم و پلهها را یکی پس از دیگری پایین رفتیم.
بعد از آنکه آبی به صورتم زدم، سمت آشپزخانه رفتم. بابا پشت میز نشسته بود و دسر همیشگیاش که مخلوطی از ماست و میوه بود را میخورد. صندلی مخصوصم را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. روی میز پر بود از مخلفات مورد علاقهام برای آبگوشت. ترشی و سبزی و ماست و...
شروع به خوردن غذا کردم. عجب آبگوشتی شده بود!! طعم بینظیرش که به خاطر ترخون بود، باعث شد یاد گلباف و خاطراتم با عمو علی بیفتم...
خیلی وقت است که به خانهشان نرفتم و این روزها دلم عجیب برای سحر تنگ شده... برای لهجهی گلبافیاش. برای از درخت بالا رفتنش و شیطنتهای دونفرهمان!!
واقعا از درخت بالا رفتن برای یک دختر چهارده ساله، عجیب است. البته اینکه در گلباف، شهرستان به آن سرسبزی بزرگ شده است هم بیتاثیر نیست. مامان که صدایم کرد، از افکارم بیرون پریدم.
- زهرا جان، ماست واست خوب نیست... کمتر بخور عزیزم!!
برای لحظهای، ناراحت شدم و گفتم:
مامان... لطفا منو انقد یاد اون بیماری لعنتی ننداز!!
- باشه...
لبخند زدم و بقیهی غذا را خوردم. منتظر ماندم مامان و بابا هم شامشان را بخورند تا ظرفها رو بشورم.
پنج دقیقه که گذشت، کاسهها را درون هم گذاشتم و با پیالههای ماست و ترشی سمت سینک ظرفشویی بردم. مشغول شستن ظرفها شدم که مامان بقیه میز را جمع کرد. بابا از من و مامان تشکر کرد و بعد از شب به خیر گفتن آشپزخانه را ترک کرد.
آخرین قاشق را آب کشیدم و با عجله دنبال بالا راه افتادم. در راه از خودم پرسیدم:
چرا داره میره بالا؟! مگه اتاقش همینجا نیست؟!
آرام آرام از پلهها بالا رفتم و دیدم کلید به دست به ته راهرو میرود. نزدیک آخرین اتاق که شد، چند لحظهای مکث کرد و بعد وارد اتاق شد. این موقع شب، در آن اتاق چکار داشت؟! آن هم اتاقی تاریک که بیشترش جولانگاه عنکبوت است؟!
- مهدینار🖋♣️
#پرواز_در_قفس🕊
#قسمت_چهارم4⃣
╭┈┄
│❀MAHDINAR•••🖋♣️
╰───────
- تشنه بودم. میتونستم آب نخورم آخه؟!
- پس بهم حق بده که عاشقت شدم...
#دیالوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
من با خیالت زندگی میکنم.
جایت خالی.
اینجا هوا خوب است.
چون باران میبارد.
جمعمان جمع است.
در واقع منهای تو شدهایم و باقی ماندهات هستیم.
نبودنت اینجا سربار است.
کاش خودت هم بودی!!🖇
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
هدایت شده از ازدحام عشق
من به قلبم قول دادهام که شب را بدون اشک و آه و فغان و یاد تو و خاطراتت به سر کنم...
قلب هم به من قول داد که تو را، از سر به در کند...
و کیست که در این میان، واقعا به قولش عمل کند؟!🌌
#عهد_سیاه ✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇
وقتی که هیچ کسی نبودهـ...
و به نام اونی که هستـ🍁
اون موقعی که هیچ کس نیستـ!!
و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان میرسند♠️
سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️
#آغازبیپایانروز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓|
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
طول میکشد تا دوباره عاشق شوم.
رفتنت زود بود.🖇
#بهروایتواژه✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
- چرا نمیخوابیم؟!
- فکرش اجازه میده؟!
#دیالوگ ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────
[بِسمِ الرَبِ الشُهَدی]
《عاشِقانهِ شَهادَت》
سَلام عَلیکُم__✋🏻
اُمید وارَم دِلتون[حُسینی] وَ حالِتون [کَربُبَلایی]باشَد/...🍃
دوستان:
یهِ کانال داریم که در رابطهِ با کَسانی اَست کهِ عاشِقِ [شَهادَت]هَستَنند؛😌☝🏻
وَ می خواهَند زِندگیشون رَنگ و بویهِ شَهادَت بگیرهِ/...🌱
دَر کانالِ ما داریم:
#_چادُرانهِ
#_تَلَنگُر
#_پَندانهِ
#_مَداحی
#_بِدونِ تعارُف
#_عَکس[مَذهَبی]
#_فیلم[مَذهَبی]
#_زِندِگی نامهِ شُهَدا
#_سُخَنانِ؛شُهَدا
#_سُخَنانِ_بُزُرگان
#_دَرسی_اَز_شُهَدی
#_صُوتِ_شُهَدی
#_داسِتانِ_شُهَدی
#_خاطِراتِ_شُهَدی
#_وَ....
#-با ما باشید؛
اِنشاءَاَلّلّهِ؛که آخَرِ قِصهِ هَمهِ شَهادَت باشَد/...🍂
(وَر نَهِ مَرگ ِ را خاتِمهِ داسِتانِ هَمهِ اَستِ.)/...✋🏻
طلوع:وِلادَت/
غروب:شَهادَت/
https://eitaa.com/sahadath
اینجا •باغ نور• است و شما،
جوانهـ هایی از جنس سوسوی خالص خورشید🌱✨
سوار بر قلم های نورانی، تا بینهایت سیاهی دور دست...🔗
اینجا محفلی است برای نویسندگان°°°✒️🖇
خادم جوانه ها:
@MAHDINAR✒♠
https://eitaa.com/joinchat/2576875682Ca28f5c3fac
ازدحام عشق
اینجا •باغ نور• است و شما، جوانهـ هایی از جنس سوسوی خالص خورشید🌱✨ سوار بر قلم های نورانی، تا بینهای
بدو بیا اینجا و نویسنده شو🤩
کاکتوس، هر روز چند دقیقهای به درختهای خیابان خیره میشد و حسرت میخورد؛ حسرت اینکه نمیتواند در خیابان باشد!!
اما نمیدانست که درختهای خیابان آب میخواهند و شهرداری به آنها آب نمیدهد...🌵
- مهدینار🖋♣️
#داستانک ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥•••
╰───────