eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇 وقتی که هیچ کسی نبودهـ... و ‌به نام اونی که هستـ🍁 اون موقعی که هیچ کس نیستـ!! و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان می‌رسند♠️ سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق ⛓| ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥••• ╰────────
طول می‌کشد تا دوباره عاشق شوم. رفتنت زود بود.🖇 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
- چرا نمی‌خوابیم؟! - فکرش اجازه می‌ده؟! ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
[بِسمِ الرَبِ الشُهَدی] 《عاشِقانهِ شَهادَت》 سَلام عَلیکُم__✋🏻 اُمید وارَم دِلتون[حُسینی] وَ حالِتون [کَربُبَلایی]باشَد/...🍃 دوستان: یهِ کانال داریم که در رابطهِ با کَسانی اَست کهِ عاشِقِ [شَهادَت]هَستَنند؛😌☝🏻 وَ می خواهَند زِندگیشون رَنگ و بویهِ شَهادَت بگیرهِ/...🌱 دَر کانالِ ما داریم: تعارُف [مَذهَبی] [مَذهَبی] نامهِ شُهَدا ؛شُهَدا .... #-با ما باشید؛ اِنشاءَاَلّلّهِ؛که آخَرِ قِصهِ هَمهِ شَهادَت باشَد/...🍂 (وَر نَهِ مَرگ ِ را خاتِمهِ داسِتانِ هَمهِ اَستِ.)/...✋🏻 طلوع:وِلادَت/ غروب:شَهادَت/ https://eitaa.com/sahadath
اینجا •باغ نور• است و شما، جوانهـ هایی از جنس سوسوی خالص خورشید🌱✨ سوار بر قلم های نورانی، تا بی‌نهایت سیاهی دور دست...🔗 اینجا محفلی است برای نویسندگان°°°✒️🖇 خادم جوانه ها: @MAHDINAR✒♠ https://eitaa.com/joinchat/2576875682Ca28f5c3fac
کاکتوس، هر روز چند دقیقه‌ای به درخت‌های خیابان خیره می‌‌شد و حسرت می‌خورد؛ حسرت اینکه نمی‌تواند در خیابان باشد!! اما نمی‌دانست که درخت‌های خیابان آب می‌خواهند و شهرداری به آنها آب نمی‌دهد...🌵 - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
کاکتوس، هر روز چند دقیقه‌ای به درخت‌های خیابان خیره می‌‌شد و حسرت می‌خورد؛ حسرت اینکه نمی‌تواند در خ
- اما نمی‌دانست که درخت‌های خیابان آب می‌خواهند و شهرداری به آنها آب نمی‌دهد...🌵 - مهدینار🖋♣️
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت و گفت: صورتتم بشور. دیگم نبینم گریه کنیا!! ب
پرواز در قفس📔 می‌دانستم فضولی در کارش کار درستی نیست. پاروچین پاورچین ته راهرو رفتم و به اتاق، نزدیک و نزدیک‌تر شدم. باریکه‌ی نور زردرنگی از زیر در به گل‌های قرمز و سبزرنگ قالی می‌خورد و این منظره‌ی هنری قشنگی را پدید آورده بود!! زیر لب زمزمه کردم: کاش گوشیم باهام بود یه عکس از این شاهکار می‌گرفتم!! یک قدم به در اتاق نزدیک‌تر شوم و خیلی آرام، گوشم را روی در اتاق گذاشتم. هیچ‌ صدایی از درون اتاق نمیامد. فقط هر چند ثانیه‌ای که می‌گذشت، صدای ورق خوردن چیزی مثل یک کتاب قدیمی... یا یک آلبوم عکس شنیده می‌شد. صدای ورق خوردن که تمام شد، بابا شروع به خندیدن کرد. اما تردید داشتم که واقعا خنده باشد. صدایش کمی به هق زدن می‌ماند!! به هر حال نباید بیشتر از آن، پشت در اتاق می‌ماندم. قدمی به عقب برداشتم که صدای قیس گفتن صندلی قدیمی‌ای در اتاق پیچید. انگار از روی صندلی بلند شده بود. لحظه‌ای دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و خدا خدا کردم که در باز نشود و بابا از اتاق بیرون نیاید. چند ثانیه بیشتر برای دور شدن از آنجا وقت نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های عجول و کم سر و صدا سمت اتاقم رفتم. دستگیره‌ی در را عقب کشیدم و بازش کردم. بعد وارد اتاق شدم و در را بستم. به دیوار تکیه دادم و نفس نفس زدم. عرق پیشانی‌ام را با پشت دست پاک کردم. سمت تخت خواب رفتم و هنوز ننشسته بودم که تقه‌های محکمی پی‌در‌پی که به در اتاق خورد و باعث شد بایستم. - بب... بله. بفرمایید!! در باز شد و بابا وارد اتاق شد. بعد با لبخند گفت: ترسوندمت بابا؟! - نه فقط... یکم محکم در می‌زنی!! - شما هم وقتی می‌ترسی رسمی صحبت می‌کنی. قبلا می‌گفتی بیا داخل باباجون، الان می‌گی بفرمایید!! خندیدم و گفتم: خب... کارم داشتی باباجون؟! - خواستم بگم فردا دیر میام خونه... صبح که می‌خوای بری مدرسه کارتمو بردار و برگشتنی یه چیزی بگیر تا گرسنه نمونی... با آقای طیبی هماهنگ کردم. روی تخت نشستم و با لبخند گفتم: فردا که پنج‌شنبست بابا. منم تا ظهر کلی کار دارم!! چشماشو گرد کرد و کشدار گفت: اهان، حواسم نبود!! لبخند زدم که شب‌به‌خیر گفت و از اتاق بیرون رفت. درست تا پنج دقیقه بعد از رفتنش، مدام به چال گونه‌اش موقع خندیدن و خجالت‌‌زدگی فکر کردم. در اینجور مواقع چهره‌اش جذابیت مردانه خوا را دارد!! سرم را روی بالش گذاشتم و بعد از قرائت کلام نور چشم‌هایم سنگین شد و به دنیای خواب دعوت شدم... - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از "تَرشحاتِ مَغز!🧠"
چشم‌هایت معجزه‌ای شگفت انگیز و تکرار نشدنی! 𝕾𝖍𝖊𝖊𝖙 𝖒𝖊𝖒𝖔𝖗𝖎𝖊𝖘🤍🗑
تاحالا‌چند‌باࢪ‌بࢪاۍ‌سلامتیشوݩ‌ دعاڪࢪدۍ؟ 👀 . . .مدافعین حریم ولایت رو میگم🤨 چندباࢪبࢪاێ‌سلامتشوݩ‌قࢪآݩ‌خوندێ📖 فقط‌شمااینطوࢪێ‌نیستئ‌دوست‌عزیز همہ‌اینطوࢪۍ‌هستݩ . . . یڪیش‌خودم✋🏽 . . . عذاب وجداݩ نداࢪیم ؟؟ پاࢪوپا گذاشتیمـ . . . بیااینجاعضوشو... البتہ‌اگہ‌دغدغہ‌مند‌هستئ . . . 🌱 🔺||➣ https://eitaa.com/joinchat/2888368254Cc34c21a181 پاتوق‌بچہ‌مذهبیاس . . .🌹📢 '