eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌شه امسال به عنوان کادوی تولد، خودتو بهم پس بدی؟!💔 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
اگه یه روز دیدی دوست ندارم، منو یه مرده‌ی متحرک فرض کن!🧟‍♂ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_بیست‌و_هفت7⃣2⃣1⃣ سرمو‌ بلند
❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ⃣2⃣1⃣ برای‌چند ثانیه چشمامو بستم و وقتی باز کردم، دیدم تکیه داده به دیوار و داره نفس نفس می‌زنه. برگشت و گفت: این نامحرم رو تو دیوونه کردی!! تو بهش گفتی عاشقتم!! این تو بودی که بهش حساسیت نشون دادی. می‌دونی اینا برای یه دختر چه معنی‌ای می‌ده؟! _خودم بهتر می‌دونم چه معنی‌ای می‌ده. عشق!! حسی که تو زدی نابودش کردی!! تا اومد جواب بده صدای بالا اومدن کسی از راه پله رو شنید. برای چند ثانیه قالب تهی کردم. سرمو برگردوندم و آیه رو دیدم. داشت با عجله سمتمون میومد. بهمون که رسید گفت: اینکه می‌خواید سنگاتونو با هم وا بکنین خیلی عالیه. احسنتم تبارک الله!! ولی انقد ضایع نباشید. اگه اون پایین کسی چیزی نگه، همه صداتون رو می‌شنون. با تعجب گفتم: پس تو چطور شنیدی؟! _والا خیلی ضایعین شما! مخصوصا دلارام. منم داشتم می‌رفتم توالت که صدای بگو مگو کردنتون رو شنیدم. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم: والا حرف زدن که هیچ. دلارام خانوم به من سیلی زد!! آیه دستش رو گذاشت روی دهنش و خندید. _خب واسه چی؟! دلارام تو که از این کارا بلد نبودی دختر!! _واسه چی؟! از خودش بپرس. آیه باز رو به من کرد و پرسید: واسه چی دلارام زد تو گوشت؟! _باهام شوخی کرد و منم گفتم دوست ندارم یه نامحرم انقد باهام شوخی کنه. چشماشو گرد کرد و گفت: وا!! تو که انقد مذهبی... _از این به بعد می‌خوام باشم. این یکی از الویت‌های فعلی زندگیمه. با چشمایی که از تعجب باز مونده بودن بهم نگاه می‌کردن و من سرمو انداخته بودم پایین. _خب پس دلارام. حق نداشتی بزنی توی گوشش. دیگه دوست نداره با تو باشه. _باشه. بریم پایین تا کسی بهمون شک نکرده. اول تو برو آیه. آیه از پله‌ها پایین رفت و منم پشت سرش از دلارام دور شدم. همه توی آشپزخونه بودنص و داشتن به کمک خانم پارسا میز شام رو می‌چیدن. آیه سریع وارد آشپزخونه شد و به بقیه کمک داد. نیهان داشت سالاد رو تموم می‌کرد و امین و آرمان هم نشسته بودن پشت میز و با هم در مورد نژاد سگ شیتزو تریر حرف می‌زدن. وارد آشپزخونه شدم و روی یه صندلی نشستم. غذا مرغ شکم‌پر بود. همون غذایی که ازش خوشم نمیومد. مخصوصا اگه زرشک هم داشت!! ترجیه دادم خودمو با سالاد سیر کنم و از آشپزخونه بزنم بیرون و تنها روی مبل بشینم. دلارام روبه‌روم نشسته بود و داشت سوپ می‌خورد. خودمو مشغول خوندن رمان کردم. فقط چشمام می‌خوند و هیچ توجهی به متن و محتوای کتاب نداشتم. پنج صفحه خونده بودم اما هنوز اسم یکی از شخصیت‌های رمان رو بلد نبودم!! کتاب رو بستم و گذاشتم کنارم. بعد گوشی رو برداشتم و وارد واتس‌اپ شدم. از آیه پیام اومده بود. نوشته بود: حالا واقعا می‌خوای مذهبی باشی یا فقط واسه چزوندن دلارامه؟! در جواب تایپ کردم: اصلا ربطی به اون نداره. پاداش انسان بودن من رو اون نمی‌ده. فقط خدا!! _آها!! دقیقا ربع ساعت بعد بود که همه دور هم، مشغول بگو بخند بودن. خواستم توی واتس اپ یه استوری بزارم که امین پا شد و بلند، جوری که همه بشنون گفت: بچه‌ها، جچور فیلمی ببینیم؟! ایرانی یا خارجی؟! طنز یا عاشقانه... یا ترسناک؟! هر کسی یه نظری داشت. فکر می‌کردم بعد از شام این مهمونی تموم می‌شه و من راحت می‌شم. ولی انگار این شب، تموم شدنی نبود و من حالا حالا ها باید زجر می‌کشیدم. هر چند با دیدن فیلم مخالف بودم، اما با اشتیاق فراوان گفتم: عاشقانه‌ی ایرانی... درست مثل دلارام؛ اما رای با اکثریت بود و همه به غیر از من و دلارام، ژانر ترسناک رو انتخاب کرده بودن!! فیلمی که پخش شد، اره برقی بود و از اونجایی که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم، اونقدر دقت نکردم که ببینم کدومشه. هر چند دقیقه یکبار، یکی از دخترا یه جیغ می‌کشید و من یه نگاه به صفحه تلوزیون می‌کردم و می‌فهمیدم این فیلم هرچیزی هست جز ترسناک!! کم مونده بود بزنم زیر خنده. تظاهر کردم که به تلوزیون نگاه می‌کنم، ولی هیچ‌کس متوجه نمی‌شد چشمام به طور دائم گردی روی دیوار رو دید می‌زنه تا ببینه این فیلم کی تموم می‌شه‌. الحق با تماشای اون فیلم، فقط یک ساعت و نیم از عمرم حروم شد. توی اون یک ساعت و نیم می‌تونستم تفسیر قرآن بخونم یا ذکر بگم. یا می‌تونستم در مورد احادیث اهل بیت مطالعه کنم!! ربع ساعت دیگه به پایان فیلم نمونده بود که آیه گفت: بچه‌ها ساعت هنوز دوازدهه. یه فیلم دیگه ببینیم؟! تا اومدم بگم من و نیهان و هستی می‌خوایم بریم، همه به پیشنهاد آیه رای مثبت دادن. حتی خود نیهان و هستی!! فیلم اَره که تموم شد، به بهونه‌ی هواخوری رفتم حیاط. چند دقیقه بعد نیهان هم اومده بود حیاط. کنارم نشست و گفت: واسه چی اومدی اینجا؟! _چون حوصلم سر رفت. دیدن این فیلما به هیچ دردی نمی‌خوره!! _آره... سیاحت غرب خوبه مثلا!! سرمو برگردوندم که زد زیر خنده. _منو مسخره می‌کنی؟! به خندیدنش ادامه داد و وقتی دید اخم کردم فرار کرد. @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه پارت طولانی تقدیم شما مهدیناری‌های عزیزم😎❣ در کانال "رادیو مهدینار" چت ناشناس خواهیم داشت🤝🙂 لینک رادیو مهدینار و چت ناشناس سنجاقه. شبتون شیک🌱
سلام و نور عزیزانم🙂🌱 امروز هم پارت خواهیم داشت، هم پارت 😎❣ فقط تا شب که پارت‌ها پست می‌شه باید حمایت کنید و خودتون هم لف ندید🤓
امروز دیدمش. بعد از یک سال و اندی دوری. بعد از یک سال مشقت و غم فراق! بعد از یک‌سال انتظار... مطمئنم وقتی دیدمش چشمام برق زده و همه فهمیدن چقد دوری ازش برام سخت بوده. می‌خوام از همینجا باهات حرف بزنم عزیز دلم: «دلم برات یه ذره شده بود. هیچ می‌دونی چجوری این یه سال رو تحمل کردم؟! چجوری دلت اومد با من اینکارو کنی؟! آخه لعنتی یک ساله ها، کم چیزی نیست... مطمئنم فراموشم کرده بودی. ولی من هنوز توی آخرین‌باری که دیدمت موندم. یادته؟! زیر درخت بودیم. با هم دو تایی، تنها! چقد بوسیدمت محکم محکم. چقد آبدار بودی... چقد شاداب و با طراوت بودی! جون مادرت دیگه ولم نکن عشقم😭💔» - سخنی برای آلبالوی عزیزم😊 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
من آدم شدم، ولی حرف‌های تو باز هم باد هواست!🖇🤝 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
- شاید این جمعه بیاید، به معشوق رسیم - تو مسلمان باش، او شنبه ظهور می‌کند - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_بیست‌و_هشت8⃣2⃣1⃣ برای‌چند ثانیه چشمامو بستم و وقتی
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ⃣2⃣1⃣ وارد خانه شدم و به پذیرایی رفتم. روی کاناپه نشستم. همانطور که صدای فیلم را می‌شنیدم، زیر لب صلوات فرستادم. یک و نیم ساعت دیگر هم به همین منوال گذشت. وقتی دیدم فیلم از اول پلی شده و دیگر صدایی از کسی نمی‌آید، بالای سرشان رفتم و دیدم همه آنها به ضیافت پادشاه هفتم رفته‌اند. از اتاق دلارام ملحفه‌ای پیدا کردم. پائین آمدم و روی یکی از کاناپه‌های پذیرایی دراز کشیدم. اولش منتظر بودم بقیه بیدار شوند و به خانه برگردیم، اما پلک‌های خودم یکدیگر را در آغوش کشیدند. *** با صدای قهقه‌ی دلارام چشم‌هایم را باز کردم. روی مبل‌های هال، کنار هستی نشسته و در حال اینستاگردی بود. وارد سرویس شدم و بعد از شستن صورتم به آشپزخانه رفتم. نیهان در حال شستن ظرف‌ها بود. امین و آرمان هم در حال تهیه لیست بودند. روی صندلی نشستم و سلام و صبح به خیر گفتم. - «این لیسته... واسه چیه؟!» امین نگاهی به نیهان کرد و گفت: «یه قهوه واسه آرمیا بزن نیهان.» بعد رو به من ادامه داد: «لیست چیزاییه که می‌خوایم ببریم مشهد!» چند ثانیه حرف امین را تکرار کردم، بلکه اشتباه نشنیده باشم. اما اینطور نبود. مشهد؟! دلارام هنوز سلامتی کامل‌اش را به دیت نیاورده که! به این که اول از همه به فکر دلارام افتادم، در دل خندیدم. اما چشم‌‌هایم را گرد کردم و گفتم: «مشهد؟!» - «آره مشهد... تو که خواب بودی همه موافقت کردن.» نیهان فنجان قهوه‌ را جلوی گذاشت‌: «زنگ زدم به مامان بابا گفتم. هستی هم هماهنگه. فقط باید بریم خونه وسایلمونو جمع کنیم...» دلم هوایی شده بود. اما از اینکه بدون پرسیدن نظر من برنامه ریزی کرده بودند ناراحت بودم. قهوه‌ام را خوردم و با چشم و ابرو به نیهان فهماندم پشت سرم به حیاط بیاید. وقتی دیدم غیر از من و نیهان کسی در حیاط نیست گفتم: «این چی می‌گه؟! مشهد کدومه؟!» آرام و خونسرد پلک زد: «فردا شب» پوف کردم و خواستم وارد خانه شوم که دستم را کشید و گفت: «عه آرمیا! عصبی نشو خب... می‌ریم یه مسافرت سه چهار روزه و بر می‌گردیم!» - «چی می‌گی نیهان؟! من کجا پاشم بیام مشهد؟! اونم با این اکیپ!» - «ببخشید مگه چشونه؟!» - «نیهان من نمیام مشهد! می‌خوام خودم تنها برم...» قهر کرد و بدون اینکه بحث را ادامه دهد وارد خانه شد. - «بهتر! من اینجا می‌مونم و عشق و حال!» بعد از چند دقیقه پیاده‌روی در حیاط، پیش نیهان رفتم. باید منطقی با او حرف می‌زدم. همانطور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، به این فکر کردم که چطور قانعش کنم. تقه‌ای به در کوبیدم و بعد از شنیدن صدای دلارام، به ناچار وارد اتاق شدم. وقتی دیدم کنار هم نشسته‌اند و مشغول دیدن آلبوم عکس دلارام هستند، عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون رفتم... @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱