مهدیناری ها... وقتی بابام زنده بود، همش میگفتم این تسبیح شاه مقصود رو بده به من چون عاشقشم.
نمیداد و میگفت یادگاریه😰
میبینید؟!
حالا مال منه اما؛ نمیخوامش😭
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_دو 2⃣4⃣ اولین کسی ک
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_سه 3⃣4⃣
با حرفش که نمیدونستم واقعی بود یا شوخی، گر گرفتم.
بدنم لرزید.. حس کردم سردمه.
حرفش خیلی به دلم نشسته بود.
خشک شده بودم و فقط نگاش میکردم.
پلکنمیزدم و قلبم هرلحظه بیشتر میزد.
واقعا منظورش چی بود؟؟
چشمام.. انقد سرخ شدن؟؟
وقتی دید چیزی نمیگم یه قدم عقب تر رفت.
_ببخشید من یعنی.. برم کبریت یا فندک.. بیارم..
بعد ازم دور شد و بدو بدو از باغ رفت بیرون.
صدای کفشاشو میشنیدم.
رفت و من رو با کلی علامت سؤال که توی ذهنم عین کرم وول میخوردن تنها گذاشت.
وقتی رفت، دیدم آرمان از پشت درخت زردآلو اومد بیرون.
سمتم اومد و وقتی بهم رسید، یه ذرت برداشت و به قول خودش مشغول پوست کندنش شد.
وقتی دید بهش توجهی نمیکنم گفت:
چی بهت گفت؟؟
سرم رو آوردم بالا و توپیدم:
منظورت چیه؟؟
_میگم چی گفت که دوساعت خشکت زده بود و فقط نگاش میکردی؟!
_به تو ربطی نداره.. الانم یا کمک بده یا برو ازم دور شو.. اینو گفتم و مشغول ذرت توی دستم شدم و با عصبانیت کاکلشو کندم.
اومد لب باز کنه چیزی بگه که آرمیا اومد سمتون و با لبخند بهم گفت:
اینم کبریت دلارام..
آرمان آخرین پوست ذرتشو کند و گذاشت کنار بقیه و گفت:
خب من برم بقیه وسایلو بیارم..
بعد ازمون جدا شد.
آرمیا ناراحت و با چهره ای گرفته به جای خالی آرمان نگاه کرد وبه من گفت:
چی بهت میگفت؟ انگار داشت اذیتت میکرد..
_چیز خاصی نبود.. یعنی فک نکنم واسه تو خیلی خاص باشه.
”اهان“ی زیر لب گفت که دیدم آرمان داره با یه سینی میاد سمتمون.
بقیه هم پشت سرش سمت باغ میاومدن.
آرمیا که متوجه شد همه میبیننمون، سمت آرمان و امین رفت.
آیه پیشم اومد با لبخندی بیمفهوم بهم زل زد.
سرشو جلوتر آورد و در گوشم و لب زد:
دلارام عجب توی گلوش گیر کردی هااا..
با حرفش تعجب کردم. الان گفت من توی گلوی آرمیا گیر کردم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
چی میگی.. من تو گلوی این مغرور گیر کنم؟!
_آخه یه جوری بهت نگاه میکنه... یه جور خاص.
_نه بابا.. یکم میخواد گرم بگیره. اونم چون الان دوست امین محسوب میشه.. فقط به خاطر همین.
”اهان“ی زیر لب گفت و رفت کنار نیهان و افسانه نشست.
امین با ظرفی کنارم اومد و گفت:
بیا اینم آبنمک.. ذرت هارو داخلش بخوابون تا من وآرمیا آتیش روشن کنیم.
ظرف رو کنارم گذاشت و با آرمیا، کنار منقل و چوب ها رفتن.
ذرت هارو برداشتم و داخل ظرف خوابوندم وبه آرمیا نگاه میکردم که دستاشو کوره کرده بود تا امین با خیال راحت کبریت بزنه..
لبخند رضایتی روی لبم نشست وبه این فکر کردم چقدر خوب همکاری میکنهاین پسر..
لبخندم داشت بیشتر کش میومد که دیدم آرمان داره با اخمای توهم نگاهم میکنه و آیه هم یه چیزایی در گوش نیهان میگه.
افسانه هم مثل همیشه.. ساکته و فقط نگاه میکنه. معلوم هم نیست به چی فکر میکنه.
داشتم همینجوری به آرمیا نگاه میکردم که دیدم آرمان با اخم زل زده بهم.
سمت آرمیا و امین رفتم و گفتم:
کمک نمیخواید بچهها؟؟
_نه دلارام جون ممنون.. آتیش که خواموش شد ذرت هارو بیار..
بعد با آرمیا درستشون کن..
خوشحال شدم و به آرمیا نگاه کردم...
لبخند زدم که دیدم آرمان زل زده به من و آرمیا.. بدون اخم و چیزی.
کم کم، آتیش داشت تبدیل به ذغال های سرخ میشد..
حالا فقط من و آرمیا کنار منقل بودیم و بقیه، به دیوار تکیه داده بودن و آرمان، داشت درخت زردآلو رو دید میزد.
آتیش، آخرین نفس هاشو میکشید و کم کم خواموش شد.
انبر روبرداشتم و یکم ذغال هارو زیر وروز کردم.
داشتم ذغال هارو پخش میکردم که یه دونش پرید بیرون ودرست رو کفش آرمیا فرود اومد.
جیغ کشیدم و بالا و پائین شدم.
آرمیا کنجکاوانه نگاهم کرد.
انکار تعحب کردهبود.. از دیوونه بازی هام.
انگشت اشارمو سمت کفشش گرفتم.
سرشو پائین تر آورد و وقتی کفشش که در حال دود کردن بود رو دید، جیغ کوتاهی کشید و بالا و پائین شد.
به جای اینکه ذغال رو برداره، داشت عین کانگورو ورجه وورجه میکرد.
وقتی دیدم کفشش داره سوراخ میشه، دست بکار شدم.
خمشدم و پا یه دست پاشو گرفتم تا تکون نخوره وبا دست دیگم، ذغال روبر داشتم.
دیدم که توی دستم جلز و ولز میکنه.
کفشش سوراخ شده بود...
ذغال روانداختم روی زمین و جیغی کشیدم.
به ناخنم نگاه کردم که دیدم پلاستیک های آب شده، به پوست انگشتم چسبیده.
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام مهدیناری های خوبم..🙂
حالتون؟؟ احوالتون؟ 😇
چیکارا میکنید هااا؟؟👀
اینجا که من خیلی حالم خوبه.
بیدار شدم و رفتم روی حیاط و دیدم همه درختا لیچشدن.. همه جا خیس بود..
ابر ها باهام همدردی کرده بودن.. پیش خودم گفتم:
تو که خواب بودی عجب جَر جَری باریده... عین چشمای دیروز خودت😰😰
خب....
و این نیز بگذرد، لیکن به سختی😔
امیدوارم حالتون همیشه عالی باشه.. حلال کنید واقعاً... شاید با حرفای دیروزم یکمی ناراحت شده باشین☹️
بابا...
ای کاش شمارت بیفته روی صفحه گوشی...
جواب بدم و بگی:
اشتباه شده... برگردین...
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_سه 3⃣4⃣ با حرفش که
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_چهار 4⃣4⃣
دستم رو توی هوا تکون میدادم که دیدم آرمان، امین، آیه و نیهان وافسانه سمتمون میان.. آرمان انگار که اتفاقی نیفتاده، آروم آروم بیخیال سمتمون میومد و آیه میدوید.
بهمون که رسیدن، نیهان پرسید:
وای چی شد یه دفعه؟
نگاهش کردم و جواب دادم:
هیچی... یه ذغال افتاد روی پای آرمیا و من برش داشتم اما ناخنم...
بقیه حرفم رونزدم وبه جاش، ”آخ“ی گفتم.
آرمان چشماش گرد شده بود و امین به پای آرمیا نگاه میکرد.
آیه به ذغالی که داشت با برگ ها دود درست میکرد نگاه کرد وافسانه، به ناخنم زل زده بود.
دستم هرلحظه سرخ تر میشد که افسانه اونیکی دستم و رو گرفت و سمت شیر آب کنار درخت زرد آلو برد.
دستم خیلی میسوخت.. به پلاستیک سفید رنگآب شده روی انگشت شستم نگاه کردم.
افسانه دستم رو گرفت و زیر شیر آب برد.
اولش دستم سوخت اما کمکم سوزشش تموم شد.
شیر آب رو با اون دستم بستم و به سرخی انگشتم نگاه کردم.
کمتر میسوخت.. اما بازم میسوخت دیگه!!!
برگشتم و پشت سرم رونگاه کردم.
آیه به دستم چشم دوخته بود وآرمیا، خجالت زده سرشو انداخته بود پائین.
نیهان و آرمان هم به صورتم نگاه میکردن وامین، زل زده بود به قطره های آب که از شیر میچکن.
امین اومد جلوتر؛ وقتی دید دستم هنوز میسوزه گفت:
بیا بریم داخل باید پماد بزنم...
”باشه“ای گفتم و دست امین رو با اون یکی دستم، گرفتم و از بچه ها دور شدیم.
از باغ خارج شدیم و سمت در رفتیم.
وارد سالن که شدیم، هرم گرما صورتم رو نوازش کرد.
وارد آشپزخونه شدیم و امین، جعبه کمک ها رو از توی کابینت در آورد.
سر پوماد ”تریا مسبودلون اِن اِن“ رو پیچوند وباز کرد و از پائین فشارش داد.
از بچگی همینجوری بود... وسواس تمیزی داشت.. و این فکرم تا وقتی به نظرم درست میومد، که چشمم به میز پر از پوست تخمه نیفتاده بود!!
از آشپزخونه که اومدم بیرون، لحظهای روی مبل نشستم.
همون مبلی که آرمیا روش نشسته بود.
برای یه لحظه، عطرش رو احساس کردم و بو کشیدم.
گل نرگس.. عطر مورد علاقه مامان زینب!!
همون عطری که از اون شب از بینیم بیرون نرفته.
به این فکر کردم که حتما فردا برم مثلشو بخرم.
_چطوری دلی؟؟ تو فکری هااا...
با حرف امین به خودم اومدم و جواب دادم:
نه داداش.. یکم ذهنم مشغوله... همین!!
_اهان.. بلند شو بریم منتظرمونن..
”باشه“ای زیر لب گفتم و از روی مبل بلند شدم و رو به امین گفتم:
اره بریم منتظرن...
نگاهی به میز کثیف انداختم و پوفی کشیدم.
_خیله خب بابا... ببخشید به بزرگی خودتون!!
با حرف امین، یکم خجالت کشیدم و گفتم:
نه این چه حرفیه...
_اهان.. بریم دیگه..
امین که این رو گفت، ”باشه“ای رو جواب دادم و سمت در رفتم و اونم پشت سرم، از در خارج شد.
وارد حیاط شدیم و سمت باغ قدم برداشتیم.
به باغ که رسیدیم، اولین چیزی که دیدم دستای آیه و آرمان بود کهبه کمک هم ذرت هارو روی ذغال های سرخ میچرخوندن...
به آرمان و آیه نزدیک شدم و رو به آیه گفتم:
کمک نمیخوای عزیز دلم؟؟
آیه لب باز کرد تا جواب بده که آرمان شماتت بار نگاهم کرد و گفت:
نه ممنون.. میتونید برید!!
از این حرف آرمان ناراحت شدم.
سمت نیهان و آرمیا که به دیوار تکیه داده بودن رفتم وبه امین که داشت محتویات داخل سینی رو توی یه کاسه چینی مخلوط میکرد، نگاه کردم.
کنار نیهان رفتم و به دیوار تکیه دادم که آرمیا با لبخند ملیحی ازم پرسید:
ناخنت بهتر شد دلارام؟!
از حرفش خوشم اومد.. یعنی انقد نگرانم بود؟؟ انقد براش اهمیت داشتم؟؟
چه تن صداش موقع صحبت با من نازک میشد!!!
لبخند زدم و گفتم:
آره پوماد تریا اِن اِن زدم.. زود خوب میشه.
لبخندش بیشتر کش اومد و من هم جوابش رو با تبسم دادم که آرمان روشو از منقل برگردوند و وقتی ما سه تا رو دید، لحظه ای تعجب کرد وبعد، با اخمش که از زهر تلخ تر بود روبه رو شدم.
اما برام مهم نبود!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امشب، داداشم برای اینکه حالمو بهتر کنه، برم داشت و برد میدان مشتاق.
توی راه همش سعی میکرد آرومم کنه... اما من حالم بد تر ار این حرف ها بود...
وقتی رسیدیم مشتاق، شروع کردیم به قدم زدن و صحبت کردن.
میون راه که داشتیم میدون رو دور میزدیم، یه لحظه وایسادم و گفتم:
دادا یه لحظه وایسا من یه عکس بگیرم برای اعضای کانال.. قراره یه دوره کرمانشناسی بزارم.
سر جاش وایساد و گفت:
باشه دادایی.
گوشیمو از جیبم در آوردم و دوربین رو باز کردم.
زدم روی فیلتر دلتنگی و عکس رو گرفتم و وقتی ادیت زدم، دیدم حجت نیست..
هی اینورو نگاه کردم اونورو دیدم اما نبود...
گوشیمو باز در آوردم و شمارشو گرفتم اما مثل اینکه اشغال بود..
گوشیمو خواموش کردم و توی جیبم فرو کردم.
یکم دیگه گشتم که صدای آشنایی به گوشم خورد.
_مهدی داداااااااااااااااااش هوووی..
برگشتم و پشت سرم رونگاه کردم.
دور بر رونگاه کردم که دیدم داره میدوه و طرفم میاد..
سمتش رفتم و به هم که رسیدیم، محکم بغلم کرد و گفت:
کجایی تو دوساعته دارم صدات میکنم!!
در جوابش لبخندی زدم و به راهمون ادامه دادیم.
بهش نگاه کردم وپرسیدم:
داداش حجی.. الان من تورو گم کردم یا تو منو؟؟
حق به جانب گفت:
هردومون!!
از حاضر جوابیش متعجب شدم و گفتم:
خب من تورو پیدا کردم یا تو منو؟؟
لبخند زد و گفت:
بازم هردومون مهدی..
بغض کردم و پیش خودم گفتم:
الان اون کسی که پناهمون بود گم شده.. برای همیشه!!!
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_چهار 4⃣4⃣ دستم رو
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_پنج 5⃣4⃣
دیگه اصلا برام مهم نبود لج آرمان با این کارا در میاد یانه.
پوزخندی حوالش کردم و به لاک سبز رنگ و براق نیهان نگاه کردم.
بعد کنجکاوانه از آرمیا پرسیدم:
شما چند سالته؟
لحظهای نگاهم کرد. لبخند زد و گفت:
بیست سالمه..
وقتی اینو گفت، یجوریم شد.. همینجوری بی دلیل، سنش برام خوشحال کننده بود.. انگار که برام منفعتی داشته باشه...
چیزی نگفتم و وقتی نیهان این رو دید، لبخندی زد و ادامه داد:
و منم مثل خودت نوزده سالمه عخشم...
به آرمیا نگاه کردمو و لبخندم بیشتر کش اومد.
وقتی دید بهش زل زدم گفت:
دلارام اینا دیگه دارن میسوزن..
برو سینی رو از آرمان بگیر و بیا..
سمت آرمان رفتم وسینی رو برداشتم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم سینی توی دستم نگه داشتم و سمت آرمیا اومدم.
دونه دونه بلال هارو از روی ذغال ها برداشت و توی یه قاب گذاشت وبه من گفت:
دلارام کره روی توی یه قاشق روی ذغال آب کن وبا برس روی همشون بمال.
برای من فقط کَرهای نباشه..
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و یه کره باز کردم.
توی ملاقه گذاشتم و روی ذغال ها گرفتم و وقتی آب شد، توی یه پیاله ریختم وبرس رو برداشتم.
روی همشون، به غیر از یکی به ترتیب، با برس کره مالیدم و بعد گفتم:
خب حالا چیکار کنم؟؟
_اووووم..با همون برس، روشون سس مایو هم بمال..
”باشه“ای گفتم و در شیشه سس مایونزو باز کردم و با یه قاشق، کل شیشه رو داخل یه ظرف دیگه خالی کردم و روی همشون، مایونز ریختم.
بعد رو به بقیه گفتم:
بیاین بیاین اینا آمادن.. فلفل و اینا هم خودتون بریزید دیگه..
با این حرفم، آیه سمتمون دوید وسریع، یه بلال رو برداشت و عین وحشی ها، مشغول خوردنش شد.
بدون اینکه روش چیزی بریزه.
بقیه همیه بلال برداشتن و مشغول گاز زدنش شدن..
آرمان، یه برس دیگه روی بلالش مالید و من، آخرین بلال رو از توی قاب برداشتم و بعد از اون، شیشه آبلیمو رو هم از توی همون سینی بالا گرفتم و نگاهش کردم.
سرش رو یکم شل کردم و داشتم قطره قطره روی بلال میریختم که یه دفعه گل شیشه آبلیمو روی بلالم خالی شد و با تمام سسی که روی بلال مالیده بودم، شسته شد وروی زمین ریخت.
وقتی دیدم کل سس روی زمین ریخته، شیشه سس رو باز کردم و بلالم رو داخلش بردم به در و دیوارش مالوندم.
بعد که آوردمش بیرون، سر شیشه فلفل قرمز روباز کردم... داشتم آروم آروم روی بلالم میپاشیدم که حس کردم یکی پشت سرمه..
اما دیگه دیر شده بود... تا اومدم برگردم با صدای بلندی گفت:
هو هاااااا ها هاااااااااا
ترسیدم.
هول شدم.
دستم لرزید و کل شیشه روی بلالم خالی شد.
برگشتم و دیدم امینه..
داد زدم:
کوفت بگیری خنک...
مجبور بودم بخورمش دیگه...
گاز اولو کهزدم، دهنم آتیش گرفت و بلال رو انداختم توی سینی و دور باغ، شروع به دویدن کردم..
صدای آرمیا رو میشنیدم که میگفت:
وایسا بیا آب بخور بهتره که اینجوری...
اما من دهنم داشت آب میشد.
همینجوری داشتم میدویدم که جلوم سبز شد و به هم برخوردیم و ریم، پر شد از عطر گل نرگس!!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
4_5809917838869137996.mp3
3.77M
#M✒♠
#ارسالی ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────