امشب، داداشم برای اینکه حالمو بهتر کنه، برم داشت و برد میدان مشتاق.
توی راه همش سعی میکرد آرومم کنه... اما من حالم بد تر ار این حرف ها بود...
وقتی رسیدیم مشتاق، شروع کردیم به قدم زدن و صحبت کردن.
میون راه که داشتیم میدون رو دور میزدیم، یه لحظه وایسادم و گفتم:
دادا یه لحظه وایسا من یه عکس بگیرم برای اعضای کانال.. قراره یه دوره کرمانشناسی بزارم.
سر جاش وایساد و گفت:
باشه دادایی.
گوشیمو از جیبم در آوردم و دوربین رو باز کردم.
زدم روی فیلتر دلتنگی و عکس رو گرفتم و وقتی ادیت زدم، دیدم حجت نیست..
هی اینورو نگاه کردم اونورو دیدم اما نبود...
گوشیمو باز در آوردم و شمارشو گرفتم اما مثل اینکه اشغال بود..
گوشیمو خواموش کردم و توی جیبم فرو کردم.
یکم دیگه گشتم که صدای آشنایی به گوشم خورد.
_مهدی داداااااااااااااااااش هوووی..
برگشتم و پشت سرم رونگاه کردم.
دور بر رونگاه کردم که دیدم داره میدوه و طرفم میاد..
سمتش رفتم و به هم که رسیدیم، محکم بغلم کرد و گفت:
کجایی تو دوساعته دارم صدات میکنم!!
در جوابش لبخندی زدم و به راهمون ادامه دادیم.
بهش نگاه کردم وپرسیدم:
داداش حجی.. الان من تورو گم کردم یا تو منو؟؟
حق به جانب گفت:
هردومون!!
از حاضر جوابیش متعجب شدم و گفتم:
خب من تورو پیدا کردم یا تو منو؟؟
لبخند زد و گفت:
بازم هردومون مهدی..
بغض کردم و پیش خودم گفتم:
الان اون کسی که پناهمون بود گم شده.. برای همیشه!!!
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_چهار 4⃣4⃣ دستم رو
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_پنج 5⃣4⃣
دیگه اصلا برام مهم نبود لج آرمان با این کارا در میاد یانه.
پوزخندی حوالش کردم و به لاک سبز رنگ و براق نیهان نگاه کردم.
بعد کنجکاوانه از آرمیا پرسیدم:
شما چند سالته؟
لحظهای نگاهم کرد. لبخند زد و گفت:
بیست سالمه..
وقتی اینو گفت، یجوریم شد.. همینجوری بی دلیل، سنش برام خوشحال کننده بود.. انگار که برام منفعتی داشته باشه...
چیزی نگفتم و وقتی نیهان این رو دید، لبخندی زد و ادامه داد:
و منم مثل خودت نوزده سالمه عخشم...
به آرمیا نگاه کردمو و لبخندم بیشتر کش اومد.
وقتی دید بهش زل زدم گفت:
دلارام اینا دیگه دارن میسوزن..
برو سینی رو از آرمان بگیر و بیا..
سمت آرمان رفتم وسینی رو برداشتم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم سینی توی دستم نگه داشتم و سمت آرمیا اومدم.
دونه دونه بلال هارو از روی ذغال ها برداشت و توی یه قاب گذاشت وبه من گفت:
دلارام کره روی توی یه قاشق روی ذغال آب کن وبا برس روی همشون بمال.
برای من فقط کَرهای نباشه..
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و یه کره باز کردم.
توی ملاقه گذاشتم و روی ذغال ها گرفتم و وقتی آب شد، توی یه پیاله ریختم وبرس رو برداشتم.
روی همشون، به غیر از یکی به ترتیب، با برس کره مالیدم و بعد گفتم:
خب حالا چیکار کنم؟؟
_اووووم..با همون برس، روشون سس مایو هم بمال..
”باشه“ای گفتم و در شیشه سس مایونزو باز کردم و با یه قاشق، کل شیشه رو داخل یه ظرف دیگه خالی کردم و روی همشون، مایونز ریختم.
بعد رو به بقیه گفتم:
بیاین بیاین اینا آمادن.. فلفل و اینا هم خودتون بریزید دیگه..
با این حرفم، آیه سمتمون دوید وسریع، یه بلال رو برداشت و عین وحشی ها، مشغول خوردنش شد.
بدون اینکه روش چیزی بریزه.
بقیه همیه بلال برداشتن و مشغول گاز زدنش شدن..
آرمان، یه برس دیگه روی بلالش مالید و من، آخرین بلال رو از توی قاب برداشتم و بعد از اون، شیشه آبلیمو رو هم از توی همون سینی بالا گرفتم و نگاهش کردم.
سرش رو یکم شل کردم و داشتم قطره قطره روی بلال میریختم که یه دفعه گل شیشه آبلیمو روی بلالم خالی شد و با تمام سسی که روی بلال مالیده بودم، شسته شد وروی زمین ریخت.
وقتی دیدم کل سس روی زمین ریخته، شیشه سس رو باز کردم و بلالم رو داخلش بردم به در و دیوارش مالوندم.
بعد که آوردمش بیرون، سر شیشه فلفل قرمز روباز کردم... داشتم آروم آروم روی بلالم میپاشیدم که حس کردم یکی پشت سرمه..
اما دیگه دیر شده بود... تا اومدم برگردم با صدای بلندی گفت:
هو هاااااا ها هاااااااااا
ترسیدم.
هول شدم.
دستم لرزید و کل شیشه روی بلالم خالی شد.
برگشتم و دیدم امینه..
داد زدم:
کوفت بگیری خنک...
مجبور بودم بخورمش دیگه...
گاز اولو کهزدم، دهنم آتیش گرفت و بلال رو انداختم توی سینی و دور باغ، شروع به دویدن کردم..
صدای آرمیا رو میشنیدم که میگفت:
وایسا بیا آب بخور بهتره که اینجوری...
اما من دهنم داشت آب میشد.
همینجوری داشتم میدویدم که جلوم سبز شد و به هم برخوردیم و ریم، پر شد از عطر گل نرگس!!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
4_5809917838869137996.mp3
3.77M
#M✒♠
#ارسالی ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_پنج 5⃣4⃣ دیگه اصلا
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_شش 6⃣4⃣
سریع خودمو ازش جدا کردم و پیش خودم گفتم:
خاک همین باغو توی سرت کنن دلارام.. تا یه چک از امین نخوری دست از این کارات برنمیداری؟؟
به لپای آرمیا که گل انداخته بود و سرخ شده بودن نگاه کردم.
دهنش باز مونده بود و به شالم زل زده بود.
دهنش همینجوری باز تر میشد وبیشتر کش میومد که امین اومد و گفت:
دلارام چطوری آجی؟؟ خب وایمیستادی آرمیا بهت آب میداد!!
امین که این حرف رو زد، پوزخند آرمان به اخم تلخ رنگی تبدیل شد.
یه کم فکر کردم چه جوابی به امین بدم..
نفس عمیقی که از ته دل میومد کشیدم و شمرده شمرده اما مضطرب گفتم:
خب امین دهنم داشت آتیش میگرفت..
تازه تقصیر خود خنکتم هست که ترسوندیم...
_آجی ببخشید... اما توهم باید از آرمیا آب میگرفتی و میخوردی جای اینکه بدو بدو کنی دور باغ...
افسانه که تا الان ساکت بود یه قدم سمتم برداشت و نزدیکم شد و گفت:
دلارام تو که از فلفل زیاد خوشت نمیومد.. چی شد اینهمه فلفل خوردی؟
به جوابی که باید به سؤال افسانه میدادم فکر کردم.
راست میگفت...
من که از چیزای تند خوشم نمیومد؟؟ چی شد امشب دلم خواست بلالم تند باشه؟؟
_اوووم ببین افسانه جان... من بلال رو تند دوس دارم.. اما چیزای دیگه نه.. توی غذا هم از فلفل اصلا خوشم نمیاد..
این حرف رو که زدم، چشمای افسانه از تعجب گرد شد و امین گفت:
اره دلارام توی غذا فلفل نمیریزه.. اما چیپس فلفلی دوس داره!!
چند لحظه ای کسی چیزی نگفت که آیه نزدیکم شد و رو به روم ایستاد.
بعد دستمو گرفت و گوشه باغ برد و یه نگاه به آرمان که انگار ناراحت شده بود انداخت و طلبکارانه گفت:
تو چرا انقد داداشمو میچزونیش؟؟ واقعا به آرمیا علاقه داری یا از لج آرمان اینجوری رفتار میکنی؟؟
از حرفش متعجب شدم.
بعد از چند لحظه گفتم:
من نه علاقه ای به آرمیا دارم، نه از آرمان بدم میاد...
اونا مثل داداشای منن..
سرشو نزدیک تر کرد و گفت:
کاملا مشخصه عزیزم..
سرش روبرگردوند و خواست بره که دستشو کشیدم و ملتسمانه گفتم:
آیه جان ببین.. منبعداً باهات صحبت میکنم عزیزم.. خب؟!
_اوکی.. بریم که بیشتر از این توجه هارو جلب نکردیم...
با این حرف، دستشو ول کردم و سمت بقیه رفتیم که آرمیا با یه لیوان آب به استقبالمون اومد و با لبخند گفت:
بیا دلارام.. این لیوان آبو بگیر بخور بهتر میشی..
آرمیا که این حرف رو زد، اول از همه به آیه نگاه کردم که حق به جانب نگاهم میکرد.
بعد از اون، لیوان رو از دست آرمیا گرفتم وسر کشیدم ورو به جمع گفتم:
خب من برم داخل.. شماها هم بلالتونو بخورید و بیاید.
میخوایم اسم و فامیل بازی کنیم!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خورشید غروب کرد و من را،
به یاد نور تاریک شده حضرت پدر انداخت
نوری که نرسید؛
به طلوع صبحگاه شنبه..:)
#مونولوگ 🔊 🖇🖌
@ezdehameeshgh 👨🎓 🗣📜
چرا؟!
چرا با رفتنت،
زیبا ترین فصل جهان رو،
فصل عاشق هارو؛
فصل پائیز رو،
برام به بدترین فصل بد ترین سال عمرم تبدیل کردی؟!...:)
@ezdehameeshgh 🖇👨🎓
🔊🏴
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_شش 6⃣4⃣ سریع خودمو
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_هفت 7⃣4⃣
بعد از اینکه این حرف رو زدم، از باغ بیرون اومدم و سمت در رفتم.
وارد حال شدم و اول از همه، سراغ میز کثیف رفتم.
برش داشتم و خواستم برم روی حیاط تا تمیزش کنم که با آرمیا روبه روشدم و انقد ترسیده بودم که میز رو روی زمین انداختم و دستم رو بردم بالا و جیغ کشیدم.
_یواش تر دلارام مگه جن دیدی تو؟؟
آرمیا که این حرفو زد، دستم رو روی سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و بعد حق به جانب گفتم:
اونجوری که تو جلوی آدم ظاهر میشی جنم ظاهر نمیشه...
پوزخند زد و گفت:
خیله خب.. تقصیر منه!!
یعد از این حرفش، به پوست های تخمه که روی فرش ریخته بودن نگاه کردم و گفتم:
من برم اینارو بریزم بیرون و بیام.
نگاهم گرد و گفت:
باشه برو..
بعد از اون، از جلوی در کنار رفت و من جلوی پاش خم شدم و خودم رو مشغول جمع کردن پوست تخمه نشون دادم.
چشمم به جورابش افتاد و حالم از طرح و رنگش به هم خورد..
زرد و خال های مشکی..
خواستم یه پوست رو از کنار پاش بردارم که دیدم جورابش ساق کوتاست و منم حالم از این جوراب بد میشه..
همه پوست هارو توی همون بشقاب ریختم و در حیاط رو باز کردم و رفتم بیرون..
رفتم سمت باغ و همونجا، بشقاب رو خالی کردم و چشمم به بچه ها افتاد که ته باغ در حال بگو و بخند بودن...
ناراحت نشدم.. چون خودم گفتم میرم داخل تا کارا رو بکنم..
خودم بودم که ازشون کناره گیری کرده بودم..
***
وارد سالن شدم که دیدم آرمیا عین بچه های مؤدب نشسته روی مبل و با اومدن من، لباسشو مرتب کرد..
رو کردم بهش و گفتم:
من برم بالا تا دفتر و خودکار بیارم.. چیزی نمیخوای؟؟
_نه برو...
این رو که آرمیا زد، سمت راه پله رفتم و تا بالا، فقط به رنگ مسخره جورابش فکر کردم...
به اتاقم که رسیدم، درشو باز کردم.
چند روزی میشد داخل این اتاق نیومده بودم و برام آشنا نبود..
بوی عطر تویلی کل اتاقمو پر کرده بود..
عطر مورد علاقم؛ البته قبل از اینکه از عطر آرمیا خوشم بیاد!!
یه قدم که برداشتم، فهمیدم چه سرده..
کنار میز رفتم وشش تا دفتر از داخل کشو آوردم بیرون و گذاشتم روی میز و بعد، دو تا مداد و چهار تا خودکار که یکیشون قرمز و بقیشون آبی بودن برداشتم و سمت در رفتم و به این چند روزی که توی این اتاق نبودم فکر کردم.
از راه پله ها اومدم پائین و روی مبل، رو به روی آرمیا نشستم و دفتر هارو گذاشتم روی میز...
سرمرو انداختم پائین و مشغول بازی با ریش ریش های شالم شدم.
_دلارام.. به عکاسی علاقه داری؟؟
با حرفی که آرمیا زد، سرم رو فوری بالا آوردم و تقهای که گردنم کرد رو شنیدم.
بعد از کمی فکر کردن گفتم:
اره عکاسی رو دوس دارم... اما هیچوقت دنبالش نرفتم. چطور؟؟
به دستمزل زد و گفت:
من یه دوربین عکاسی دارم و به عکاسی علاقه دارم. اما برای انتخاب نما و موضوع و اینا به یکی احتیاج دارم.. میشه کمکم کنی؟؟
به همکاری با آرمیا فکر کردم وبعد جواب دادم:
اره خیلی دوس دارم اما... بابام و امین باید اجازه بدن...
_اوکی.. اگه واقعاً علاقه داری، با خونوادت هماهنگ کن تا بزودی توی عکاسی با هم همکاری بکنیم!!
_باشه..
چند دیقهای آرمیا چیزی نگفت.
شالم رو جلو تر کشیدم و نفسی باصدای بلند کشیدم و گفتم:
خب.. دیگه چیکارا میکنی؟؟
با این حرفم، لبخندی روی لبش نشست و کمی فکر کرد و بعد گفت:
قبلا فوتوشاپ و این جور کار ها.. عکسنوشته و اینا. اما میخوام از این به بعد وقتمو برای عکاسی پر کنم..
”اهان“ی زیر لب گفتم به بچه ها نگاه کردم که داشتن از در میومدن داخل...
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁