eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
ده عدد سنگ به یک قلب؟!💔 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
🖋 🔖 برای این تصویر یک ماجرای دردناک و غمگین خلق کنید. با زبان معیار بنویسید. زبان معیار که می‌دانید چیست؟! دیروز رفتم در خونشون، گفتن امروز میان اینجا: محاوره(زبان خودمانی)🖇 دیروز رفتم در خانه‌شان، گفتند امروز تشریف می‌آورند اینجا(معیار و کتابی، اصل داستان‌نویسی) نکته: محاوره فقط برای دیالوگ‌ها به کار می‌رود🌱 |✨باغ نور🌱|
هدایت شده از "تَرشحاتِ مَغز!🧠"
دست‌ها همان عضوهایی از بدن که گرم می‌کنند دل‌های ناآرام را(: 𝕾𝖍𝖊𝖊𝖙 𝖒𝖊𝖒𝖔𝖗𝖎𝖊𝖘🤍🗑
هدایت شده از "تَرشحاتِ مَغز!🧠"
-حکایت دست‌ها
هدایت شده از ازدحام عشق
من به قلبم قول داده‌ام که شب را بدون اشک و آه و فغان و یاد تو و خاطراتت به سر کنم... قلب هم به من قول داد که تو را، از سر به در کند‌‌... و کیست که در این میان، واقعا به قولش عمل کند؟!🌌 ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق ⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بودهـ🖇 وقتی که هیچ کسی نبودهـ... و ‌به نام اونی که هستـ🍁 اون موقعی که هیچ کس نیستـ!! و این آغاز، آغازیست برای پایان هاییـ که بدون آغاز، به پایان می‌رسند♠️ سلام به این آغاز بی پایان🌱✒️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق ⛓| ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥••• ╰────────
ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 چشمانم را باز کردم. تنها چیزی که می‌توانستم ببینم، نور ماه بود که به قفسه کتابخانه می
پرواز در قفس📔 دستم را روی صورتم گذاشتم و سرم را برگرداندم. احساس می‌کردم گردنم شکسته... به مامان که از آشپزخونه نگاهمان می‌کرد و لب می‌گزید چشم دوختم. از اول هم می‌دانستم که صحبت کردن با بابا هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت. تصمیم گرفتم خیلی آرام و بی‌سروصدا هال را ترک کنم و به اتاقم پناه ببرم و تا خود صبح آرزوی مرگم را... به افکار آغشته به گناهم خاتمه دادم و به چشم‌های بابا زل زدم. چند ثانیه که به چشم‌های زل زدیم، عصبانیت بابا فروکش کرد. چهره‌اش به حالت عادی برگشته بود و اثری از نفس‌های پی‌در‌پی و پیشانی قرمز نبود. چشمانم پر از اشک شد. قبل از آنکه بابا اشک‌هایم را ببینید، از جایم بلند شدم و سمت پله‌ها رفتم. - کجا می‌ری زهرا... هنوز شام نخوردی که!! از این‌همه بی‌تفاوتی مامان، دلم شکسته بود. برگشتم و زیر گریه زدم و همراه با هق زدن گفتن: ولم کن مامان!! هیچی نمی‌خوام. فقط ولن کنید!! برگشتم و قبل از اینکه چیزی بشنوم از پله‌ها بالا رفتم. دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم و نفس می‌کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم و وارد اتاقم شدم. در را قفل کردم و روی تخت نشستم و بعد از چهارسال گریه نکردن، بلند بلند حق زدم. یاد آخرین‌باری که گریه کردم افتادم... مراسم چهلم بابارضا بود. همان بابا رضایی که می‌نشستم ترک موتورش و با یکدیگر روانه‌ی میدان گنجعلی‌خان می‌شدیم. آنروزهایی را به یاد آوردم که به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفتیم و یواشکی چند ساعتی را در مسجد صاحب‌الزمان و گلزار شهدا می‌گذراندیم. قیافه‌ی مامان و بابا آنموقع‌ها که می‌فهمیدند من گروگان گرفته نشده‌ام و با پدربزرگ بوده‌ام دیدنی بود!! کم‌کم آرام شدم. اما یادم افتاد که امروز نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشاء رو نخوندم. با بغض گفتم: خدایا خودت کمکم کن... من دارم دیوونه می‌شم!! از اینکه بعد از سه سال نماز سر وقت خواندن، به خاطر خواب بعد از ظهر نمازهایم قضا شده بود، در برابر خدا شرمنده بودم. چشم‌هایم را بستم و به روزی که از شر این همه محدودیت‌های نابه‌جا خلاص می‌شوم فکر کردم و به آن روز لبخند زدم. اما تقه‌های پی‌در‌پی و پرسروصدایی که به در اتاقم خورد، باعث شد چشم‌هایم را با ترس باز کنم. - زهرا جان مامان، بیا شام بخور دیگه... باباتم عصبی شد و... زد توی گوشت!! صدامو صاف کردم و گفتم: مامان من سیرم. هیچی نمی‌خوام... فقط تنهام بزار!! - من که می‌دونم گرسنته دختر!! نهارم که نخوردی... مامان این را گفت و بعد دستگیره‌ی در را فشار داد. در باز نشد و چند ثانیه بعد با جدیت گفت: قفل این درو وا می‌کنی یا نه؟! عصبی، چنگی به موهایم زدم و کشدار گفتم: چی می‌خوای مامان؟! - زهرا بهت می‌گم این درو باز کن... چند ثانیه بعد آرام تر صدایش آمد که گفت: بابات بدش میاد در اتاقت قفل باشه. باز کن تا نیومده بالا!! بالاجبار از تختم پایین اومدم و سمت در رفتم. برای لحظه‌ای، ایستادم و اشک‌هایم را پاک کردم. کلید را در قفل چرخاندم و بلافاصله در باز شد و مامان داخل اتاقم آمد و گفت: این بچه بازیا چیه در میاری؟! بابات حرف بدی نمی‌زنه که... فقط می‌خواد بیرون از خونه مراقبت باشه!! - نمی‌خوام مامان. تا یه هفته پیش می‌گفتین باید مستقل بار بیای و فلان. چجوری مستقل باشم وقتی این‌همه منو وابسته و نزدیک خودتون نگه داشتید؟! انگار مامان هم مثل بابا، وقتی حرف حق به میان می‌آید کاری جز چرخاندن چشمانش در حدقه و پوف گفتن ندارد. دستم را گرفت و روی تخت نشست و مرا هم وادار به نشستن کرد. دستم را فشرد و با لبخند گفت: ببین دخترم، قبلا هم بهت گفته بودم. من و بابات... نگذاشتم حرفش را کامل کند. چون شنیدنش برای هزار و شیصدمین‌بار هیچ سودی نداشت. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مطمئنین این همه محدودیت‌های خیر و صلاح منه؟! مامان، شما می‌گی من با همه‌ی همکلاسیام فرق دارم. راست می‌گی واقعا!! واقعا به همشون فرق دارم!! - آفرین!! فرقتم اینه که من و بابات سعی داریم جایگاه والای دخترونگی و عفتت رو حفظ کنیم. حرفش واقعا ناحق بود... وقتی دید چیزی نگفتم، ادامه داد: مامان جان، تو که تو کرمان جایی رو نمی‌شناسی... می‌ری بیرون و گم می‌شی خدایی نکرده. - مامانی، یه چیزی بگم، لبخند زد و گفت: بگو دخترم. - خودت وقتی به دنیا اومدی، همه‌ی خیابونا و جاهای کرمانو بلد بودی؟! سکوت کرد و این یعنی یک امتیاز دیگر به نفع من!! - دیدی مامان؟! خود شما هم از همون اول اولش جایی رو نمی‌شناختی. بابا هم همینطور!! پس اینم نمی‌تونه دلیل قانع‌کننده‌ای باشه... کلی برنامه هست که می‌شه با استفاده کردن ازشون مناطق شهری رو شناخت... بعدشم. مگه وظیفه تاکسیرانا چیه؟! - می‌دونم دخترم. اما بازم می‌گم. این جامعه خیلی خطرناکه... حالا من با... حرف مامان که به اینجا رسید در اتاق باز شد و بابا گفت: بیاین پایین. زهرا جان، با شما هم هستم... از شدت خوشحالی بغض کردم و گفتم: چشم. داشتیم میومدیم. چشمک مهربونی زد و گفت:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک فرودگاه در قفسم ساخته‌ام در قفسی که آنها با افکارشان و اعتقادشان و حرفشان... برایم ساخته‌اند هر صبح هر ظهر هر شب بر این فرودگاه می‌نشینم و می‌نویسم: پرواز در قفس پرواز در قفس...🕊 - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────