eitaa logo
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
9.4هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
384 فایل
°• ❀﷽ ﴿مولاعلے(علیه السلام): هماناعفیف وپاڪدامݧ فرشتہ اےازفرشتہ هاست♥‌°﴾ . همھ چیزصلواتیست |میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)هسٺیم . خادم : 📩|| @Farmandehh313 تبادلاٺ: 📋| @khademha شعبات: 🛒🛍 @Organic_saraye_bamboo@aramehaye_Jan
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 من مطمئنم خیلی ها هستن دوست دارن بشن و بارها هم گفتم اما یکی از مشکلاتی که بعضی از این افراد دارن اینه هستن... 📌 گاهی نیازه ما داخل یک ، یک فضای و باشیم... این خیلی داره مخصوصا تو سن 📌گاهی اوقات اجازه نمیده آدم شجاعانه از عقایدش دفاع کنه برعکس خوبه که فشار جمع انسان رو در راستای درست و به سمت خدا سوق بده 📌سعی کنید با یه جمع مومن دوست باشید... ، و..... این کمکتون میکنه... ( بر اساس روایتی از امام حسن مجتبی ع ) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
🌸مادرش می‌گوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه‌مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. 🌸پرسیدم احمدرضا که بود؟! ☘ گفت: یکی از دوستانم بود. 🌸 پرسیدم: چکار داشت؟! ☘گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد! 🌸گفتم: چی؟؟ ☘گفت: می‌گوید رتبه اول را کسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول⁉️ پس چرا خوشحال نیستی⁉️ ☘احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم. در همان حال آستین‌ها را بالا زد وضو گرفت و رفت ! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی⁉️ ☘می‌گفت : می خواهم ببینم چقدر زحمت می‌کشند! می‌خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... پ.ن: 🌹 احمدرضا دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ڪودڪی» راوی :: خواهر شهید و... یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت پدر و مادر شهید شهید سیفی بود. علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد. ایشان گفتند:: قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود که چندنفر آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده اند❗️ بعد به مادر گفتند:: فرزندی که از شما متولد می شود پسر است. نام او را علی بگذارید❗️ برادر طهماسبی از همرزمانش که به مراغه و دیدار مادر آمده بودند، از قول مادرش تعریف می کرد:: ↘️ من همیشه با وضو به علی شیر می دادم. یکبار در عالم رویا صدایی شنیدم❗️ به من گفتند:: این ، از آن به خوبی مواظبت کن. علی بعد از طی دوران طفولیت پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که همگان را داشت. اوایل اوج گرفتن انقلاب بود که علی در مقطع ابتدایی درس می خواند. یک روز آمد خانه، مادر هم مشغول شستن لباس ها بود. علی داد زد:: مرگ برشاه... مرگ برشاه... مادر ناراحت شد، داد زد ساکت باش. الان... پدرم از اون طرف آمد و گفت:: خانم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست❗️ ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه⁉️ پدر ادامه داد:: وقتی رفته بودیم کربلا، آنجا ( از امام خمینی(ره)) شنیدم که زمانی می رسد، بچه هایی به دنیا می آیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین می رود. خواهرش می گفت:: همان دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایه ها فوت کرد. او از خودش چندتا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت. علی پول توجیبی می گرفت. اما هیچ ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعد ها فهمیدیم که پول ها را می بُرد و برای آن بچه ها خرج می کرد هنوز دوره ابتدایی اش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت. علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچه های یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت می کرد. وقتی نابینایی را می دید که نمی تواند از خیابان رد شود، دستش را می گرفت میبرد. علی از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی می پرداخت و بعد ها هیئتی در شهرستان مراغه شد. آهسته آهسته پایش به باز شد البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز بود که در مسجد محل قرآن درس می داد. یک روزی آمد خانه به ما گفت:: امروز واسه نهار مهمون دارم، ما هم با چند تا از همسایه ها برای بیست نفر غذا حاضر کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین قد و نیم قد وارد شدند❗️ به علی گفتم:: مهمون که می گفتی این بچه ها هستن❓ جواب داد: بله❗️ بزرگتر ها رو همه دعوت می کنند، ولی این بچه های کلاس قرآن را... مهمونای واقعی این بچه ها هستند. از خیلی بدش می آمد. همیشه توصیه می کرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم می کرد؛ مثلا موقع وضو گرفتن شیر آب را و... مادرش می گفت:: یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده❗️ گفتم:: پسر کفشات کو❓ در جواب گفت:: دادم به صاحبش و آمدم.(داده بود به بنده خدایی که کفش ) 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨                               «معلم» راوی :: ناصر نیا پاک ارتباط من با علی سیفی تقریباً معلمی و شاگردی بود. با این که از نظر سنی تفاوت داشتیم. سن من از ایشان پنج شش سال بیشتر بود. ابتدا به عنوان معلم قرآن ایشان بودم این ارتباط از طريق معلمی شروع و به سمت دوستی و رفاقت معنوی کشیده شد. این رفاقت در حدی بود که رفت و آمد خانوادگی پیدا شد. منزل شان می رفتیم وآن ها منزل ما می آمدند. شب ها باهم به مسجد و پایگاه می رفتیم. بعد کل برنامه ها و های‌مسجدی‌وفرهنگی را در دست گرفتیم. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 اما علی سیفی در دوران رشد و تکامل خودش یک تحول عميق در عرض پیدا کرد که ايشان را خیلی بالا برد. بعد از آن من در مقابل او احساس شاگردی می کردم حالتش معمولاً مثل کسی شد که چیزی را . او بیشتر در تلاطم بود و بیشتر دنبال این بود که چیزی که گم کرده را پیدا کند. به قول خودش می گفت:: (( هی می دَوَم به چیزی دل ببندم ولی نمی توانم )) این خودش بحث مهمی بود. یک شب ما نشستيم در این مورد صحبت کردیم. به من گفت:: اصلاً هیچ چیزی نیست که به آن دل ببندم. چیزهایی که برای مردم بسیار مهم است و صبح تا شب به خاطر آن تلاش می کنند،من آن ها را مثل بازی کودکان میدانم❗️ بعد گفت:: (( احساس میکنم من اصلاً اهل این دنیا نیستم.غريبه ام )) 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 بسيار هم این حرف ها رو از ته دل می گفت.و واقعاً هم اعتقاد داشت. این ها مواردی بود که در روايات آمده،به ما گفته اند:: _و_دل_نبندید_چشم_بياندازيد_و_دل_نبازید،که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. علی در اوج جوانی که همه به دنبال آرزوهای مختلف هستند،از این بند رها شده بود و سرّ مطلب در همین نکته است. بعد در مشغول فعاليت شد.تمام نوجوان ها را به توصیه می کرد. در مسجد وقتی جلسات قرآن داشتیم افراد را گروه گروه تقسيم می کرد،مثلاً به یک گروه می گفت شما آيات در مورد را پیدا کنید،به گروه دیگر می گفت آیات درمورد انفاق و..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 یادم هست سال 59 اولین روز های جنگ،من رفتم منطقه. تو اون زمان،علی سیفی به خاطر سن کم نمی توانست برود. ولی بعد ها اولین بار که با ایشان رفتیم،متوجه او شدم. حالتی که ایشان موقع ورود به مناطق جنگی داشت،مثل این بود که شخصی برای اولین بار بعد از سال ها انتظار برای زیارت ابا عبداللّه الحسین(ع) به کربلا برود. چنین آدمی از دور که مرقد را می بیند از خود بی خود می شود و.... رفتن ایشان به منطقه جنگی و خط اول جبهه،همین حالت را داشت.ایشان وقتی آنجا رسید پیدا کرد. یعنی حالت تلاطم و نگرانی که اینجا داشت،به آرامش تبدیل شد. مثل اینکه اصلاّ از بیرون آمد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 یک شب در جبهه به من گفت که به آنچه دنبالش بودم الان رسیدم. اینجا خیلی آرامش می دهد،خیلی راحتم،حتی شبی بود که با هم خوابیده بوديم،ایشان بعد دو ساعت بلند شد. من اولین بار بود که دیدم رفت به طرف شب. یعنی احتمال می دهم که ایشان اولین نماز شب را در جبهه شروع کرد. بعد دیگه نخوابید. گفتم::چرا کم خوابی❓ گفت::دو ساعت برا من کافیه. چون دیگه نیاز ندارم. بیشتر در تنهایی به نماز و دعا می پرداخت. بعد از مدتی حضور در جبهه، فعالیت های رزمی و فرهنگی را شروع کرد. در جبهه کار های متنوع انجام می داد ، منتهی کار فرهنگی او پشت جبهه یا در پادگان نبود. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کار فرهنگی او همراه رزمندگان و در کنار آن ها در خط اول عملیات بود. یکی از صفات شهید سیفی این بود که از بچگی بود. این شوخ بودنشان بسیار در روحیه نیروها مؤثر بود. در شوخی نداشت. شوخی هايش مزه عرفان و معنویت می داد. این خودش خیلی مهم بود. هیچ وقت در خوشی هایش از کوره در نمی رفت. خودش را گم نمی کرد که مثلاً وارد یک مسیر دیگر شده. ایشان بعضی وقت ها یه تبسم خاص داشت. من چندین بار دیده بودم نماز هاشو با تبسم می خواند❗️ گاهی هم نماز هاشو با می خواند. من يک روز گفتم:: علی آخه یعنی چه⁉️ گریه که از خوف خداست،اما چرا نماز با تبسم⁉️کمی سکوت کرد و جوابی نداد. اما بعد گفت:: من وقتی نماز می خونم توی وارد ميشم که... بعضی زمان ها خوبه،یعنی خودم رو حالت تبسم می بینم.یعنی خشم خدا رو نمی بینم،بلکه رحمت و محبت خدا رو می بینم و این امیدواری برای من خوشحالی میاره و این خوشحالی موجب میشه من تبسم کنم در حالت عبادت. 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(فقط نیمی از کتاب تایپ میشه) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
تصاویرِ 《بدونِ‌متن》🌸•° 📸 . . ✌️ ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @fadaei_hazrat_zahra』♡