پایداری
☘️🌼🌸 این خنده های مستانه .. از شوقِ وصالِ یار است؛ 💕 شهید حاج قاسم سلیمانی 🌿 🆔 @shahid_qasem_sole
#قاسم_عادی_نبود
⚪️ ... و من هنوز هم رفتنت را باور نکردهام!
هیچوقت رفتنت را باور نخواهم کرد، تا اینکه برگردی!
هرروز از خودم میپرسم؛ «یعنی واقعا حاجقاسم به شهادت رسید؟» و حالا فکر میکنم؛ شهید هم مگر #شهید میشود؟
کاش همین امشب، ناگهان بیایی در قاب تلویزیون و همینطور بیمقدمه بخندی!
از آن خندهها که چشمانت را میبستی و باز میکردی و ناز میکردی و دل از ما میربودی!
از آن خندهها که عطر شرق #ابوالخصیب داشت!
از آن خندهها که پر از رایحهی #خرازی بود!
تو برمیگردی، باز خنده به لب ما برمیگردد!
ببین چقدر تنها شدهایم؟
آخرین اجتماعمان زیر #تابوت تو بود!
# تابوتی که درونش فقط تو نبودی! همهی دلخوشیهای ما بود!
و تو بردی با خودت، آنهمه را!
باید هم تنها شویم، مایی که ندانستیم قدرت را!
تو در آن واحد، همهی #شهدا بودی! ما چشم #همت را در نگاه تو میدیدیم!
زبانت روایت فتح #آوینی بود! خندههایت پر از #خرازی!
غرورت غرور حاج#احمد!
آرامشت مثل #کاظمی!
اخلاصت تمثیل #باکری!
راضی باش سردار!
مرتب ادایت را درمیآورم؛
« #مهدی_عادی_نبود!»
دست خودم نیست!
از بس به هر که زنگ میزنم، قبل از آنکه صدای طرف را بشنوم، صدای تو میآید؛
« #ما_ملت_شهادتیم!»
خیلی #غیرعادی_بودی!
خیلی #سیمت_وصل بود!
خیلی شهید بودی!
و من بیشتر با این حال میکردم که عکسهایت از نبرد با داعش، اصلا در فضای جنگ نبود!
عمد داشتی بگویی؛ آرام باشید! اصرار داشتی آرامش مخابره کنی! حریفانت از #شمر هم بدتر بودند ولی تو عادیترین تصاویر ممکن را مخابره میکردی از خودت! ارزانترین #لباسها، سادهترین #کفشها، بیقیمتترین #کلاهها، راحتترین #نگاهها؛ انگارنهانگار جنگ است!
یک عمر برای امنیت ما بلکه برای امن و امان همهی ابنای آدم با تروریستها جنگیدی، دریغ از یک عکس با اسلحه!
تو که از #آقامهدی هم غیرعادیتر بودی!
و خدا با اسلحهای به نام #قاسم با تکفیریها میجنگید!
چه میشود اگر همین امسال برگردی، دست #آقامهدی را هم بگیری بیاوری، با هرچه حاج #احمد داشتیم زمان جنگ؟
غیرعادی رفتی، غیرعادی هم باید برگردی و الا دق میکند « #ملت_شهادت» در فراق #لبخندهایت، تنهاتر میشود! بچههای جنگ میگویند؛ «زمان جنگ، هروقت میشد که چند روزی فرماندههان را نمیدیدیم، یعنی دارند نقشه میکشند، خبرهایی هست!»
خبرهایی هست؛ خب به ما هم بگو! کدامتان در یمین سپاه #صاحبالزمان است،
کدامتان در #یسار؟
من که میدانم؛
افتاده در آب قایق عاشورا به اذن خدا!
بر قامت دلربای #مهدی صلوات...
(حسین قدیانی)
🆔 @shahid_qasem_soleimani
✅ کانال "شهید حاج قاسم سلیمانی"
💢 مادر #شهیدان ملکی نقل میکرد :
.
▪️هر وقت مهدی از جبهه می اومد بهم
میگفت: «مامان وقتی دوستانم شهید میشوند گوشم را کنار دهانشان میبرم ببینم در آخرین لحظات چه میگویند»، میگفت «آخرین حرفی که دوستان شهیدم زمزمه میکردند «حجاب» بود. نمیدانم واقعا این زنهای بیحجاب مسلمانند، خدا کند من شهید شوم دیگر این صحنهها را نبینم. طاقت ندارم.
.
🇮🇷 بیاد #فرمانده #توپخانه #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا ، #سردار #شهید #مهدی #ملکی ...
رسانه #پایداری
https://eitaa.com/farhange_paydari
🕊🌹🌹🌹 🕊
♡بسم رب الشهدا♡
✍دست برد سمت شبڪه هاے #ضریح و دخیل بست. دلش مانند دستانش گره خورد به #شش_گوشه اے ڪه قرار بود حاجت روایش ڪند
، ✍😔بیقرارے میڪرد گویے در منجلابے فرو رفته ڪه هیچ راه نجاتے ندارد. و دقیقا حس میڪرد در منجلاب #گناه فرو رفته و ڪسے نیست
تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنے #شهادت برساند.
✍دلش گرم بود به #ارباب، اربابے ڪه دلش نمیآمد نوڪرش بیش از این عذاب بڪشد ڪه درخواستش را خواند و امضاء زد و نام #مهدے در زمره شهیدان ثبت شد.
✍به گمانم از همان اول مهدے ته قصه را خوانده بود ڪه زبانش با ڪلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعے ڪرد شهید باشد تا شهید شود...❤️
🍃مادرش اما نمیخواست شیرینے این #سعادت_ابدے را به ڪام پسرش تلخ ڪند ڪه به همه سفارش ڪرد:
این لحظه براے پسرم خیلے شیرین است، مواظب باشید این شیرینے را به ڪامش تلخ نڪنید😔
#شهادتت_مبارک مدافع💔
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۱
تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۶
♥️مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین (ع) می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند... مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد: دایی! من رفتم. دستمال اشکهام رو با کمی تربت کربلا گذاشتهام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها را بگذارید کنارم... یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سیدالکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید... پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد. ۳۰۰ تومن هم به نانوایی لواشی بدهکارم اونم پرداخت کنید... خوابش را دیدہ بودند و از مهدی پرسیدہ بودند: راستش را بگو شب اول قبر که نکیر و منکر آمدند چطور شد؟... در جواب گفت: تا زخمهایم را دیدند, گفتند آفرین و رفتند...
کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید مدافع حرم, مهدی عزیزی