eitaa logo
پایداری
303 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
319 فایل
اهداف: ⚪️ نگاهی به رویدادها و ارزشهای انقلاب - پایداری و جبهه مقاومت ▫️حوادث جریان سازِ گذشته، حال و ده های پیش رو 🔴 شناخت دشمن و جریانات مرموز فتنه - تهاجم فرهنگی، سبک زندگی و تغییر بینش جامعه. . . جز کوی تو دل را نَبوَد منزل دیگر، یاالله
مشاهده در ایتا
دانلود
پایداری
☘️🌼🌸 این خنده های مستانه .. از شوقِ وصالِ یار است؛ 💕 شهید حاج قاسم سلیمانی 🌿 🆔 @shahid_qasem_sole
⚪️ ... و من هنوز هم رفتنت را باور نکرده‌ام! هیچ‌وقت رفتنت را باور نخواهم کرد، تا این‌که برگردی! هرروز از خودم می‌پرسم؛ «یعنی واقعا حاج‌قاسم به شهادت رسید؟» و حالا فکر می‌کنم؛ شهید هم مگر می‌شود؟ کاش همین امشب، ناگهان بیایی در قاب تلویزیون و همین‌طور بی‌مقدمه بخندی! از آن خنده‌ها که چشمانت را می‌بستی و باز می‌کردی و ناز می‌کردی و دل از ما می‌ربودی! از آن خنده‌ها که عطر شرق داشت! از آن خنده‌ها که پر از رایحه‌ی بود! تو برمی‌گردی، باز خنده به لب ما برمی‌گردد! ببین چقدر تنها شده‌ایم؟ آخرین اجتماعمان زیر تو بود! # تابوتی که درونش فقط تو نبودی! همه‌ی دلخوشی‌های ما بود! و تو بردی با خودت، آن‌همه را! باید هم تنها شویم، مایی که ندانستیم قدرت را! تو در آن واحد، همه‌ی بودی! ما چشم را در نگاه تو می‌دیدیم! زبانت روایت فتح بود! خنده‌هایت پر از ! غرورت غرور حاج‌! آرامشت مثل ! اخلاصت تمثیل ! راضی باش سردار! مرتب ادایت را درمی‌آورم؛ « !» دست خودم نیست! از بس به هر که زنگ می‌زنم، قبل از آ‌ن‌که صدای طرف را بشنوم، صدای تو می‌آید؛ « !» خیلی ! خیلی بود! خیلی شهید بودی! و من بیشتر با این حال می‌کردم که عکس‌هایت از نبرد با داعش، اصلا در فضای جنگ نبود! عمد داشتی بگویی؛ آرام باشید! اصرار داشتی آرامش مخابره کنی! حریفانت از هم بدتر بودند ولی تو عادی‌ترین تصاویر ممکن را مخابره می‌کردی از خودت! ارزان‌ترین ، ساده‌ترین ، بی‌قیمت‌ترین ، راحت‌ترین ؛ انگارنه‌انگار جنگ است! یک عمر برای امنیت ما بلکه برای امن و امان همه‌ی ابنای آدم با تروریست‌ها جنگیدی، دریغ از یک عکس با اسلحه! تو که از هم غیرعادی‌تر بودی! و خدا با اسلحه‌ای به نام با تکفیری‌ها می‌جنگید! چه می‌شود اگر همین امسال برگردی، دست را هم بگیری بیاوری، با هرچه حاج‌ داشتیم زمان جنگ؟ غیرعادی رفتی، غیرعادی هم باید برگردی و الا دق می‌کند « » در فراق ، تنهاتر می‌شود! بچه‌های جنگ می‌گویند؛ «زمان جنگ، هروقت می‌شد که چند روزی فرمانده‌هان را نمی‌دیدیم، یعنی دارند نقشه می‌کشند، خبرهایی هست!» خبرهایی هست؛ خب به ما هم بگو! کدام‌تان در یمین سپاه است، کدام‌تان در ؟ من که می‌دانم؛ افتاده در آب قایق عاشورا به اذن خدا! بر قامت دل‌ربای صلوات... (حسین قدیانی) 🆔 @shahid_qasem_soleimani ✅ کانال "شهید حاج قاسم سلیمانی"
💢 مادر ملکی نقل میکرد : . ▪️هر وقت مهدی از جبهه می اومد بهم می‌گفت: «مامان وقتی دوستانم شهید می‌شوند گوشم را کنار دهانشان می‌برم ببینم در آخرین لحظات چه می‌گویند»، می‌گفت «آخرین حرفی که دوستان شهیدم زمزمه می‌کردند «حجاب» بود. نمی‌دانم واقعا این زن‌های بی‌حجاب مسلمانند، خدا کند من شهید شوم دیگر این صحنه‌ها را نبینم. طاقت ندارم. . 🇮🇷 بیاد ویژه ۲۵ ، ... رسانه https://eitaa.com/farhange_paydari
🕊🌹🌹🌹 ‍🕊 ♡بسم رب الشهدا♡ ✍دست برد سمت شبڪه هاے و دخیل بست. دلش مانند دستانش گره خورد به اے ڪه قرار بود حاجت روایش ڪند ، ✍😔بیقرارے میڪرد گویے در منجلابے فرو رفته ڪه هیچ راه نجاتے ندارد. و دقیقا حس میڪرد در منجلاب فرو رفته و ڪسے نیست تا دست دلش را بگیرد و او را از این منجلاب نجات دهد و تا منتهیٰ الیه آرزویش یعنے برساند. ✍دلش گرم بود به ، اربابے ڪه دلش نمی‌آمد نوڪرش بیش از این عذاب بڪشد ڪه درخواستش را خواند و امضاء زد و نام در زمره شهیدان ثبت شد. ✍به گمانم از همان اول مهدے ته قصه را خوانده بود ڪه زبانش با ڪلمه "شهیدم من" باز شد و تا آخرین لحظه سعے ڪرد شهید باشد تا شهید شود...❤️ 🍃مادرش اما نمی‌خواست شیرینے این را به ڪام پسرش تلخ ڪند ڪه به همه سفارش ڪرد: این لحظه براے پسرم خیلے شیرین است، مواظب باشید این شیرینے را به ڪامش تلخ نڪنید😔 مدافع💔 🌺به مناسبت سالروز   تاریخ تولد : ۱ مهر ۱۳۶۱ تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲ تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۶ ♥️مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین (ع) می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند... مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد: دایی! من رفتم. دستمال اشکهام رو با کمی تربت کربلا گذاشته‌ام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها را بگذارید کنارم... یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سیدالکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید... پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده و برگرد. ۳۰۰ تومن هم به نانوایی لواشی بدهکارم اونم پرداخت کنید... خوابش را دیدہ بودند و از مهدی پرسیدہ بودند: راستش را بگو شب اول قبر که نکیر و منکر آمدند چطور شد؟... در جواب گفت: تا زخمهایم را دیدند, گفتند آفرین و رفتند... کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه خاطره ای از شهید‌ مدافع‌ حرم‌, مهدی‌ عزیزی