eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۴۴ من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد. شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یک‌ماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمی‌ذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه. خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالت‌های خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون می‌کرد تا اینکه دو روز قبل از به‌ دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد. با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر می‌کرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم. شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که می‌گذشت شرایط فرق می‌کرد و هرروز که می‌گذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر می‌کرد. هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور می‌کردیم اما هرروز که می‌گذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها می‌شدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر می‌بودم، تا بچه ها بدنیا بیان. خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام می‌داد تا بتونم این دوران رو راحت‌تر سپری کنم. بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم. خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر می‌کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید زندگی‌ مادربزرگه ١٠ سال بیشتر شد.😂😅 این شیرینی تمام شدنی نیست...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
قسمت دوم خلاصه بعد عقد و عروسی همسرم رفتارای بدی داشت اما خب قابل تحمل بود. خودش میگفت مادرمینا احت
قسمت سوم این تجربه👆 👇 بعد اون مثلا یه شب بچه رو جابه جا میکرد، پتو بچه یه طرف خود بچه یه طرف و خلاصه بعدش میگفتم چرا این کارو کردی میگفت تو میگی خونه جن داره تو مالیخولیا هستی. یه شب دیگه چادر و سجاده زیر یه جا نماز کوچیک رو تو خونه پخش و پلا کرده بود، ولی اون جانماز کوچیک رو حواسش نبوده و همونطور تاخورده گذاشته بود زمین درحالی که اگه چادر رو از زیر اون میکشیدی، اونم تاخورده نمیموند، یه شب داشتم عکسای گالری گوشیرو نگاه میکردم اون موقع فقط اون گوشی داشت، دیدم یه عکس از بچه موقعی که خواب بوده یه دست خودشو گذاشته پشت بچه و نشوندتش و با یه دستش عکس انداخته بچه اونقد خواب بود که گردنش افتاده بود و چشماش بسته بود ساعت انداختن عکس رو دیدم زده بود 7 صبح تو همه اون روزا بلند بلند داد میزد تو میگی خونه جن داره تو مالیخولیا داری و.. که اینا به گوش همسایه ها و صاحب خونه که بالا مینشست برسه. منم عکسارو به یه بنده خدا و برادرم فرستادم حتی از زمان انداختنشون هم عکس فرستادم و گفتم نگه داره. چون همه پیامام پاک شده بود جز اخری که گفته بودم عکسهارو جای مطمئن ذخیره کنه و اینو شوهرم دید و همین مطمئنش کرد مدرک دارم و اون موقع از اون کارا دست کشید ادامه پست بعد ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
قسمت سوم این تجربه👆 👇 بعد اون مثلا یه شب بچه رو جابه جا میکرد، پتو بچه یه طرف خود بچه یه طرف و خل
قسمت چهارم خلاصه بعد اونم اذیت دیگه کردوهمه چی ادامه داشت. تا اینکه نمیذاشت بچه دوم بیاد طبق خواسته خانوادش،برا جاریمینا هم نذاشتن، خلاصه بعد کلی اذیت و.. توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام و نماز استغاثه خوندم و یه چله زیارت عاشورا از حرم گرفتم که وسط این چله باردار شدم، از بارداریم اطلاع نداشتم، خواب دیدم که خدا بچه معلول داده و متاسفانه همش تو خواب میگفتم شوهرم پسر پسر کرد خدا داد اما اینطوری شد، از خواب پریدم نشس تم و گفتم خدایا بهم رحم کن منو اینطور امتحان نکن، دخترم خیلی تهوع میشه، اما اگه بچه اونطور باشه با این شوهر نمیتونم سخته، اونم با این نوع اقوام. نیت کردم دوماه رایگان برم به بچه های همونقدر معلول تو بهزیستی برسم. بعد گفتم دعامو میکنم و ازت میخوام اولاد سالم و صالح بهم بدی، وتسلیمم به خواسته ات. فرداش تست زدم مثبت شد و همزمان دندون دخترم به ش دتی عفونت کرد که تب 40 پایین نمیومد و میگفتن کروناست و هرچی میگفتم لپ بچه باد کرده گوش نمیدادن تا بالاخره یه دختر گفت از دندونشه، چرک خشک کن زد و گفت سریع به دندون رسیدگی کنید. که بردیم کشیدن، دخترم که پا شد حال من وخیم شد وبچه سقط شد ادامه پست بعد ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
قسمت چهارم خلاصه بعد اونم اذیت دیگه کردوهمه چی ادامه داشت. تا اینکه نمیذاشت بچه دوم بیاد طبق خواسته
قسمت پنجم تو 6 ماهگی درحالی که دخترم کرونا گرفته بود به امر برادرش ولمون کرد بدون پول با یخچال و گاز خالی و رفت خونه مادرشینا. دخترم چون قبلا تهدید میشد از طرفش، اون که رفت میترسید و حالش و تهوع هاش هم بدتر میشد. بهد یه هفته برادرش زنگ زد به پدرم میخوام بیام تکلیف دخترتو روشن کنم، به بابام گفتم قطع کن زنگ بزن به خود ش بگو برادرت زنگ زده اینطور میگه، چیکارس که بخواد تکلیف روشن کنه؟ تشریفتو بیار خودت تکلیف روشن کن. خودش اومد، دید همه چی علیه خودشه گفت داداشم میگه دخترت (یعنی من) رفتم برا پسرعموش که تو کوچه ما میشینه حرف زدم و از زندگیمون و رفتن اون و.. گفتم، دیگه عبانی شدم، مادرم تحمل نکرد و رفت در خونه پسر عموش و خواهش کرد چن دقیقه بیاد، اومد و گفتیم تو صلا منو تو کوچه حتی دیدی؟ قسم خورد نه، گفتیم تلفنی با خودت یا زنت حرف زدم؟ قسم خورد نه، گفتیم این اقا به دستور برادرش رفته و حالا که مثلا اومده میگه داداشش اینطوری میگه تو پرانتز بگم اینا 5 طلاق داشتن، و ابایی تو طلاق و به هم خوردن زندگی ندارن. چون تو 5 تاش موفق بودن تو دادگاه، برا همین خیلی به خودشون مغرورن. جالب اینه هر کی هم طلاق میگیره به گفته مادرش کاری میکنن موهاش رنگ دندوناش بشه اما نتونه ازدواج کنه خلاصه بچه نارس دنیا اومد ادامه پست بعد ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
قسمت پنجم تو 6 ماهگی درحالی که دخترم کرونا گرفته بود به امر برادرش ولمون کرد بدون پول با یخچال و گ
قسمت ششم پسرم نارس دنیا اومد و چون شب قبل دنیا اومدن شوهرم دخترمو برداشته بود داشت با خودش میبرد منم نمیذاشتم و بچه هم جیغ میزد و گریه میکرد و نمیتونست از بغل اون دربیاد، وسط دعوامون مادرمم رسید، مدام به من میگفت حالت بده، به شوهرم میگفت ببین حالشو، که بعدا گفت من دیدم شکمت داره میلرزه همش، خلاصه دعوا ساعت 4 صبح تمام شد و شوهرم 5 رفت سرکار و ساعت 6 من لرز گرفتم و خونریزی، دیگه فهمیدم داره دنیا میاد که اماده شدم ساک رو برداشتم تنها رفتم بیمارستان، به مادرم گفتم هرچی شد فقط بمونه پیش دخترم که اگه دخترمو ببرن خونه مادرشوهرم دیگه نمیذارن بیاد، خودم رفتم و سه روز بستری هم اونجا تنها بودم و وقتی اومدم خونه یه خونه بم خورده و شلخته دیدم اما خب چاره نبود. جز تحمل راهی نبود. از سه روزگی پسرم اسهال افتاد، صدای شکمش و باد تو شکمش زیاد بود، چون قبلا روده دخترم از اسهال زیاد شسته شده بود و پرزهاش از بین رفته بود گفتم اینم زیاد اسهال بمونه اونطوری میشه و چون نوزاد و جون نداره خداناکرده اسیب میبینه، خلاف میل شوهرم کلی دکتر بردم همون اول یه دکتر گفت الرژی داره و یه لیست داد از لبنیات و گوشت ماهی و گوشت گاوی گوسفندی، گفت امتحان کن هر کدوم بود متوجه میشی، من هرچی قطع میکردم اما خوب نمیشد، مصرف کردنی هم شدت میگرفت، خلاصه چن بار آزمایش گرفتم و هر دفعه گفتن الرژی داره، تا عید که یه لیوان اب سیب کاری کرد بچه خون میریخت و بردم دکتر، داروی الرژی داد گفت خون بند نیومد ببر بیمارستان کم خونی میاره، و از حال میره، بند نیومد بیمارستان بردم باز آزمایش گرفتن و گفتن الرژی، قطع میشه، اومدم و بعد عید رفتم پیش دکتر گوارش اطفالو ماجرا رو گفتم، گفت پس ناچاری شیر خشک مخصوص بدی،یکی از دلایل دکتر نبردن شوهرمم این بود بهم میگفت میخوای شیر ندی بازی درمیاری، میگفت دروغ میگی، بعد دیدن خون ریختن بچه وتایید دکترا که آلرژی هست و اینکه دکتر گفت اگه اینطوری شیر بدی خودت سر یک سال پوکی استخوان میگیری، قبول کرد جالبه حتی میگفت دروغ میگی نارس هست ده نفر حساب کردن نارس نیست، تا دوتا دکتر تو روش گذاشتن و مجبور شد قبول کنه دیگه نونی که برادر شوهرم گذاشت تو دامنش ول کنی بذاری بری بهتره، هرچی میشد باروبندیل جمع میکرد و میرفت. اخریش روز دوم عید بود، هیچی نخریده بود،نه فکر بچه نه هیچی رفت و پیام داد پیش خانوادم بهم خوش میگذره باهاشون میرم عیددیدنی، گفتم دیدی خانواده تو اونان نه من و بچه ها، دخترم دوباره از استرس تهوع های مکرر شد حالش بدتر شد،بردم دکتر سرم گرفت، برگشتیم، مدام تو خواب گریه میکرد، بهش گفتم اگه اروم بشی فردا میریم سرکار بابات بهت میگه سرکاره، قول گرفت و خوابید، بعدش گفتم خدایا اون که بچه نمیفهمه، اینم که بچه است خودت کمکش کن قویش کن آرومش کن، دخترم ص بح بیدار شد گفتم میخوای بریم پیش بابات، گفت نه گفتم چرا ؟ گفت اگه اون مارو میخواست پیش ما میموند نه اینکه بره پیش بچه های اونا. دلم تنگ میشه اما ولش کن. بعدش حداقل تو خونه باهم بودیم، دستم خالی بود، استرس اینو داش تم اگه به دادگاه برسه بچه هارو بگیره چیکار کنم اما خب از خدا کمک میخواستم ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
قسمت ششم پسرم نارس دنیا اومد و چون شب قبل دنیا اومدن شوهرم دخترمو برداشته بود داشت با خودش میبرد م
قسمت هفتم به دستور مادرشینا، با هیچ یک از اقوام رفت و آمد نکرد به سفارش خوارش اجازه نمیداد حتی یه روسری بخرم ابجیش میگفت تو نباید بذاری بزک کنه، به سفارش اونا اول عقد نذاشت نه دانشگاه برم نه حوزه که قبول شده بودم اما به لطف خدا سه سالگی دخترم رفتم، اذیت میکنه نتونم بخونم اما خب چشمم به کمک خداست، به سفارش برادرو مادرش بچه رد دکتر نمیبرد، اسباب بازی از محله میخرید اما مواد غذایی نمیخرید میگفت، مردم اینارو ببینن میگن این اینقد اسباب بازی میخره گوشت و.. نمیخره!؟ خلاصه هر کاری میکنه، از خونه مستاجری که قرار شد خونه رو عوض کنیم، مادرمینا دعوام کردن گفتن طبقه پایین ما هست، تو نیا تا اینا با آبروت بازی کنن، میگفتن آخر سرمونو میندازی پایین، به زور قبول کردم با اینکه میدونستم اذیت میشم، از اونور برادرشوهرم گفته بود برو اونجا سرو صدا کن، اومدن یه سیلی کافیه تا کل زندگیشونو دربیاری از دستشون. خونه که اومد طبقه پایین مادرمینا هر روز غروب شوهرم شروع میکرد به دعوا و داد و بیداد دیدم نمیشه، بهش تو یه روز که دعوا نبود گفتم یه دوستم میگفت شوهرش این کارو میکنه، گفتم به دوستم گفتم بذار سروصدا کنه باباتینا رو بسپر اومدن اونا بگیرنش تا میخوره تو بزن، گفتم از زنش نمیتونه دیه بگیره.! این باعث شد ترک کرد اونم کم نذاشت،میبینه عمدا بی احترامی میکنه. برا خونه سی تومن داد و دیگه هیچی نه کرایه نه پول آب و برق، هیچی نداد و نمیده، پدر منم تو ماشین کس دیگه بودن ماشین چپ کرد حالا، همه فکرش مونده. راستش موندم حتی بهش فشار اومد میگفت بده بچه هاشو بندازمش بیرون بره. من نمیتونم بچه هارو بدم میدونم حتی به سلامتیشون اسیب میزنن ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
این شما و این عید غدیر... هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید غدیر، جدی‌تر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون ما شیعیان است. پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌ انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند. 👈 فقط ٢٢ روز تا عید بزرگ غدیر فرصت باقیست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه رو با باباش میفرستی خرید 😂 ‌ کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
۷۴۷ ۱۵ سالم بود که همسرم به خواستگاریم اومد،اون موقع، همسرم ۲۱ سالشون بود، یه طلبه ی ساده بودن که شغل دیگه ای به جز طلبگی نداشتن، حقوق ماهانه شون هم به زور به یک میلیون تومن می رسید. وقتی با هم صحبت کردیم ایشون ابتدا ملاک های کلی خودشونو گفتن و بعد ملاک های کلی منو پرسیدن، جلسه دوم خواستگاری همسرم صادقانه کل دارایی و خواسته هاش رو بدون ترس از اینکه من مخالفت کنم، بیان کردن و گفتن من حقوق خیلی ناچیزی دارم و از مال دنیا چیز خاصی ندارم و تنها به امید یاری خدا می خوام ازدواج کنم. من از صداقت ایشون بسیار خوشم اومد و به انتخابم مطمئن شدم و باهم عقد کردیم. خانواده همسرم ساکن قم بودن، تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خطبه عقد رو جاری کنیم، خیلی ساده بدون سفره عقد و تجملات. همسرم قبل از عقد به من گفتن اگر براتون انگشتر طلا بخرم، هرچی که دارم رو باید بدم، اگر امکان داره انگشتر سر عقد رو نقره بگیریم تا من دست خالی نمونم برای بقیه مخارج. منم که تصمیم داشتم زندگی مون رو ساده شروع کنیم با کمال میل پذیرفتم انگشتر نقره عقیقی برای عقد انتخاب کردم، انقدر هزینه مراسم عقد کم بود که پدر همسرم با شنیدن اینکه من به انگشتر نقره و ساده راضی شدم تعجب کردن. مهریه م هم ۱۴ سکه بود. بعد از عقد، اولین چیزی که ذهنمو خیلی درگیر کرده بود این بود که الان با این در آمد کم همسرم چطوری باید بریم سر خونه زندگی مون، با وام ازدواج هم به زور بشه جهیزیه تهیه کرد و نهایتاً پول پیش خونه رو داد، اجاره خونه چی؟ چقدر باید عقد بمونیم تا شرایط برای زندگی مشترک فراهم بشه. تو همین فکر ها بودم که پسر عموی همسرم، به ایشون اطلاع دادن که از طرف نهادی به خانم هایی که زیر ۲۰ سال ازدواج کنن با ۵ میلیون تومن یک جهیزیه کامل میدن و ما همون فردای عقد پیگیر ماجرا شدیم که دیدیم بله درسته و همون روز های ابتدایی عقد به یاری خداوند و کمک دیگران پنج ملیون رو جور کردیم و برای جهیزیه ثبت نام کردیم، اینطوری شد که همون اول کار، کل جهیزیه مون جور شد. وسایل خیلی ساده بودن، خیلی ها بهم پیشنهاد دادن که اینها رو بفروش و مدل های بهتر بخر اما من راضی به اینکار نشدم و همون وسایل ساده رو پسندیدم. ۶ ماهی از دوران شیرین عقد می گذشت و تقریبا دوره امتحانات نهایی من و همسرم به پایان رسیده بود که کم کم تصمیم گرفتیم برای اجاره ی خانه اقدام کنیم. ایام کرونا بود و بساط عروسی های آنچنانی برچیده شده بود، به خاطر همین خیلی ها می گفتن بگذارید کرونا تموم شه، یه عروسی مفصل بگیر اما من و همسرم بیشتر از این طاقت دوری از هم رو نداشتیم و با اصرار و پافشاری ما بلاخره تصمیم گرفتیم پیگیر خونه بشیم. اجاره ی خونه ها تو قم بسیار بالا بود و پول ما کم، خونه هایی که ما با پول کم می تونستیم اجاره کنیم اکثرا زیرزمین های نمور و تاریک بود، یه روز که طبق روال داشتیم دنبال خونه می گشتیم املاکی یه خونه رو معرفی کرد که ۱۰ ملیون پول پیش و ۳۰۰ تومن اجاره داشت ما اون زمان چهار پنج ملیون بیشتر نداشتم و اما با اصرار های املاکی و امکان اینکه صاحبخانه راه بیاید برای دیدن خونه رفتیم. خونه ای که رفتیم یه آپارتمان نقلی و نوساز تک خواب و زیبا در طبقه اول بود به قول امروزی ها خونه عروس دامادی، ظاهر خونه اونقدر به دلم نشسته بود که خدا خدا میکردم صاحبخانه به پول اندک ما راضی بشه. صاحبخانه که اومد برخلاف چیزی که فکر میکردم پاشو کرد تو یه کفش که نه همین اجاره که گذاشتم والسلام. با حسرت از خونه اومدیم بیرون، فردای اون روز من برگشتم تهران و قرار شد همسرم با پدرشون به دنبال خونه بگردن. به دلم افتاد به همسرم بگم که با پدرشون یه بار دیگه به همون خونه نقلی برن و این‌بار پدر همسرم با صاحبخانه صحبت کنن. انگار تو فاصله یکی دو روز معجزه ای رخ داده بود، صاحبخانه دلش به رحم اومده بود و به ۵ میلیون پول پیش و در عوض ۵۰۰ اجاره راضی شده بود. باور نمی‌کردم که چطور راضی شده بود، انگار خدا به دل من نگاه کرده بود. با اجاره کردن خانه و البته مخالفت دیگران و میان پچ پچ های مردم که زیر لب میگفتن خیلی ساده لوحه، بچه س، ببین چقدر ساده گرفته همه چیز رو، نگاه کن هیچی براش نخریدن و... بلاخره با برگزاری یه مراسم کوچک و با دعوت بزرگترهای فامیل به دلیل محدودیتهای کرونایی ما سرخونه زندگی رفتیم. الان ۳ ساله از اون زمان میگذره ما صاحب یه دختر کوچولو ناز به اسم رقیه سادات شدیم که نزدیک دو سالش هست و زندگیمون به همون شیرینی ادامه داره. باور کنید ازدواج و زندگی انقدرها که بزرگش کردیم و ازش یه غول ترسناک ساختیم، سخت نیست، این ما هستیم که سختش کردیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۴ من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد. شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یک‌ماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمی‌ذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه. خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالت‌های خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون می‌کرد تا اینکه دو روز قبل از به‌ دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد. با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر می‌کرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم. شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که می‌گذشت شرایط فرق می‌کرد و هرروز که می‌گذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر می‌کرد. هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور می‌کردیم اما هرروز که می‌گذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها می‌شدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر می‌بودم، تا بچه ها بدنیا بیان. خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام می‌داد تا بتونم این دوران رو راحت‌تر سپری کنم. بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم. خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر می‌کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
رفیق اول فرزند... اینکه بچه برای پدرش ابهتی قائل باشد که به خاطر حرف او بیاید بنشیند، هیچ فایده‌ای ندارد. پدر باید با بچه‌اش رفیق بشود، با بچه‌اش همبازی بشود. رو داشته باشد با او حرف بزند. در دلش نگه ندارد. پدر باید رفیق اول فرزندش باشد. وای به حال پدری که رفیق دوم فرزندش است. می‌دانی چکار می‌کند این بچه؟ هر چه از بابایش بشنود می‌رود با رفیق اولش مطرح می‌کند. اگر او تایید کرد، قبول می‌کند؛ وگرنه قبول نمی کند. شما یک میز پینگ‌پنگ در خانه‌تان داشته باشید. با خانمتان و بچه هایتان پینگ‌پنگ بازی کنید. جای زیادی هم نمی‌گیرد. با همین پینگ‌پنگ بازی کردن بچه ات را تربیتش می‌کنی. از راه پینگ‌پنگ نمازخوانش کن. از راه انس با خودت، عاشق تو بشود، بگوید بابا من می‌خواهم همراهت بیایم. می‌گویی می‌خواهم بروم نماز، می‌گوید من هم می‌آیم. بچه اگر عاشق پدر نباشد، عاشق دین پدر نمی‌شود. @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۳ متولد سال ۶۸ هستم و مادر چهار فرشته نازنین، دوتا پسر و دوتا دختر، یوسفم ۱۳ ساله، زهرام ۷/۵ ساله، حسینم ۶ساله، زینبم ۶ماهه هر بار که دخترم رو شیر میدم هزاران بار خداروشکر میکنم بخاطر وجودشون و از خدا همیشه می‌خوام که باز هم از این فرشته ها برامون بخواد. سختی و بی خوابی هست مخصوصا چون همسرم مشغله کاری زیاد دارند اما با توکل بر خدا همه چی میگذره و لذت و شیرینی و خاطره برامون میمونه. هربچه برکات و روزی خاص خودش رو داره، یه وقتایی که با همسرم اوایل زندگیمون رو که یک بچه داشتم مقایسه میکنیم الان شکرخدا با وجودی که تعدادمون بیشتر شده اما هیچ وقت کم نیاوردیم و واقعا درآمد و وقتمون برکت داره نمی‌دونم چطور توصیف کنم، ان شاءالله که خودتون تجربه کنید. همیشه خانوادگی حرم، نمازجمعه، هیئت، باغ و تفریح میریم، تو مناسبت ها با بچه ها دم خونه ایستگاه میزنیم و پذیرایی داریم، پس واقعا چیزی به اسم اینکه بچه دست و پامون رومیگیره و جایی نمی‌تونیم بریم نیست فقط یک توکل و برنامه ریزی و مدیریت میخواد. یک هیئت کوچیک بین اعضای خانواده خودم و همسرم تشکیل دادیم که تعداد ۹ خانواده هستیم و جلسات ساده و صمیمی همراه با دعا و سخنرانی برگزار می‌کنیم که به لطف اهل بیت (ع) همیشه خونه ما برگزار میشه مگر اینکه کسی بانی بشه خونه شون بگیره و وقتی اطرافیانم میان خونه مون تعجب میکنن، میگن چطوری به کارهات میرسی واقعا اذیت میشین، منم از حرف اونها تعجب میکنم و میگم واقعا سختی خاصی نبوده و کارها به راحتی انجام شده، مامانم خداحفظشون کنه همیشه میگن خونه شما ملائکه میان و کمکت میکنن و خدا واقعا بهت توانایی داده خونه مون هفتاد متره و یک اتاق داره و بچه هام هرکدوم کمد مخصوص خودشون رو دارند و وسایل و لباساشون رو میذارن، خونه ی ساده ای داریم بدون تجملات نه بوفه و تزئیناتی که بخوام مدام دستمال بکشم نه میز و وسایل شکستنی که آرامشمون روبه هم بزنه که بچه هام دست نزنند، همه چی ساده و بچه ها واقعا تو محیط خونه راحت هستند و لذت بازی با هم رو می‌برند. من همه اسباب بازی ها رو دم دست نمی‌ذارم چون هم براشون تکراری میشه و هم اینکه زیاد میشه و برای جمع کردن خسته میشن، هر دو هفته باز اون اسباب بازی ها رو جمع میکنم وسه تا چهارتا جدید از کارتن در میارم دم دست میذارم، اینطوری تنوع هم میشه . خلاصه وقتی گردشی براشون بیاریم، هم کلی خوشحال میشن و براشون تازگی داره و جمع کردنش هم براشون سخت نمیشه اتاق ما ۱۲ متره و برای هرکدوم یک کمدچوبی ساده گذاشتیم که وسایل و لباس خودشون قرار داره و چون اتاق کوچیک هست، منم سختگیری نمیکنم و همیشه تو پذیرایی بازی می کنند ولی میدونند که بعد از بازی بالشت ها رو جمع کنند و بین شون مسابقه میذارم تا براشون مثل بازی لذت بخش باشه و آخرش هرکسی که کمک کرده باشه، واسش خوراکی یا میوه میارم بیشتر وقتا همون اسباب بازی هارو هم نمیارن و عاشق درست کردن کاردستی هستند و من همیشه در بطری و مقواهای موادغذایی و وسایل بازیافتی در اختیارشون میذارم و قیچی میکنند و شاید چیز جالبی نسازند اما برای خودشون جذابه اگه بعد دو روز هم نخوان مشکلی نیست میندازن تو بازیافت، هزینه ای هم ندادم که اسراف شده باشه عوضش کلی برای خلاقیتشون خوبه برای کارهایی که بیشتر تو آشپزخونست همیشه صبح زودتر بیدار میشم که تا ساعت تقریبا ۹ صبح که بچه ها بیدار میشن کارهام رو انجام بدم و بیشتر کنارشون باشم. ان شاءالله دوستان دعا بفرمایند خدا روزیمون کنه یک خونه بزرگتر بگیریم و نزدیکتر به حرم امام رضا (ع) باشیم که زائرانی که الان خونه مون میان، اون موقع برای زیارت بیشتر حرم مشرف شوند. چون مهمان شهرستانی زیاد داریم و وقتی میان با وجودی که مشهد زیاد اقوام هستند اما بیشتر خونه ما هستن و همه میگن خونه شما حس خوبی داره و وجود بچه ها برامون شیرینه که این هم لطف خداوند که توفیق خدمت به زائران امام رضا(ع) رو به ما عنایت کردند. ان شاءالله که همه ی بچه ها یاور رهبر و سرباز آقا امام زمان (عج) باشند. خودتون رو از داشتن این فرشته ها دریغ نکنید که عمر مثل برق و باد میگذره و پشیمانی میمونه. همیشه در قنوت و یا بعد نمازتون این ذکر رو بگین: «رَبِّ هَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةٗ طَيِّبَةًۖ إِنَّكَ سَمِيعُ ٱلدُّعَآءِ رَبِّ لا تَذَرْنی‏ فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ» التماس دعای فرج☘ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» 👈 عکس فرزندان و منزل تجربه ی ٧۴٣ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی... ☺️😂 این شیرینی تمام شدنی نیست...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075