eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.6هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ی_من ۷۳۸ من در یک خانواده پر جمعیت که ۵ خواهر و۳ برادر بودیم، به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار. هردو سختی های زیادی متحمل شدند. از آنجایی که همه بچه ها پشت سر هم بودند، ازدواج هاشون هم پشت هم بود. از یک طرف که یک نفر مون ازدواج می کرد بابام علاوه بر تهیه ی جهیزیه، به فکر سیسمونی هم بود. ولی بابام هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد و تا جایی که در توانش بود همه چیز به بچه ها می داد. اگر چه برا پدر سختیهای داشت اما پر جمعیت بودنمون شیرینی خاص خودش رو داشت، خیلی خوبه که خواهر داشته باشی و باهاش درد و دل کنی ،خیلی خوبه که برادر داشته باشی و پشتت باشه. واقعا از زندگی در کنار خواهر و برادرهام لذت می بردم. من فرزند آخر خانواده بودم. سال ۸۵ عقد کردیم و ۷ ماه بعد هم رفتیم سر خونه و زندگیمون. همسرم اول از پرجمعیت بودنمون خوشش نیومده بود ولی بعد از عقد که چندبار خونمون رفت و آمد کرد، واقعا خوشش اومده بود و همیشه لذت دورهمی هامون رو برای خانواده اش تعریف می کرد. مخصوصا شب یلدا که همگی خونه ی بابام جمع شده بودیم و جمع صمیمی من و خانوادم رو دید، تمام افکارش عوض شد. اون زمان سال اول دانشگاه بودم و من همسرم به فکر بچه نبودیم تا اینکه بعد از یکسال و نیم اطرافیان و خانواده ی همسرم از ما خواستند که بچه بیاریم اما من که درسم رو بهانه کرده بودم، راضی نمی‌شدم. از طرفی هم سال آخر دانشگاه بودم. اما کم کم راضی شدم و با همسر تصمیم به بارداری گرفتیم. ویار خیلی بدی داشتم و برای همین، بیشتر ترجیح می دادم بیرون باشم تا حالت تهوع ام کمتر باشه. اما این ویار منو تا ماه آخر ول نکرد. روزی که آخرین امتحان دانشگاه رو دادم روز بعدش در تیر ۸۸ پسر اولم به دنیا آمد😊 و خیروبرکتش هم آورد و چند ماه بعدتر خونه دار شدیم. بعد از یکسال برای فوق شرکت کردم که قبول نشدم وتصمیمم به همین بود که سال بعد بیشتر بخوانم که قبول بشم اما با وجود پسرم که خیلی هم شیطون بود، نمی شد و سال بعد هم قبول نشدم، برای همین قید درس رو زدم. کمی که پسرم بزرگتر شد با اینکه بیکار بودم خودم رو سرگرم خیاطی کردم و اصلا به فکر بچه ی دیگه نبودم. تا اینکه پسرم که به پیش دبستانی رفت، من و همسرم تصمیم به بارداری دوم گرفتیم اما ۷ماه طول کشید تا اینکه پسر دوم هم رو باردار شدم و سال ۹۴پسر دوم به دنیا آمد. این پسرم هم با خودش برکتش رو آورد و ما یک ماشین خوب خریدیم. اون زمان به اختلاف سنیشون راضی بودم چون پسربزرگم کمکم بود و حسادت نمی کرد و داداشش رو دوست داشت اما از طرفی کمی که بزرگتر شدند خیلی با هم بازی نمی کردند. با وجود دوتا بچه به تحصیل خیلی علاقه داشتم. پسر دوم که دوسالش شد، تصمیم گرفتم به حوزه برم و آنجا، درس بخوانم و همسرم هم موافقت کرد. اوایل کمی سخت بود اما کم کم رو روال افتادم. اون زمان با همسرم تصمیم گرفتیم خونمون رو بفروشیم و بزرگترش رو بخریم اما فروختن خانه همانا و یکدفعه گران شدن و دوبرابر شدن خانه همان. و این شد که نتوانستیم خانه بخریم و مستاجر شدیم. سال سوم حوزه بودم که تصمیم گرفتیم فرزند سوم هم رو باردار بشم. می خواستم اختلاف سنی کمتری با پسر دوم هم داشته باشه، همسر هم موافقت کرد. بعد از سه ماه باردار شدم. همسرم خیلی دختر دوست داشت و از طرفی دیگران هم منتظر یک دختر از ما بودند اما روزی که فهمیدم بچه پسره، ناراحتی خودم از یک طرف، طعنه و کنایه اطرافیان از طرف دیگه حالم رو خیلی بد کرده بود و همش گریه می کردم. اما همسرم بازهم خداروشکر کرد و گفت ان شاالله صحیح و سالم باشه. همین قوت قلبم بود. بعدش خودم استغفار کردم که چرا حرف دیگران روم تاثیر می‌ذاره و دعا کردم که بچم سالم باشه 😊 پسرم هنوز به دنیا نیومده بود با خودش خیررو برکتش رو آورد. اونم سفر کربلا بود که خانوادگی قسمتون شد و بعد از به دنیا آمدنش هم خانه خریدیم. هر چند از خانه ی قبلیمون هم کوچکتر بود اما در اون شرایط خداروشکر کردیم که تونستیم همون رو بخریم. الان هم که سه سالش هست و ماشالله شیطون و بازیگوش که مایه ی نشاط و شادی ما در خونه هست. از اختلاف سنی دوتا پسر کوچیکم خیلی راضی هستم چون همبازی خوبی با هم هستند و همیشه من به همسرم میگم ای کاش بین پسر اول و دوم هم همین طور بود و اختلاف سنیشون کمتر بود چون الان پسرم بزرگم ۱۴سال و دومی ۸سالش هست و با هم همبازی خوبی نیستند. مادرم چون خودش سختی زیادی کشیده همش به ما میگه سه تا بچه کافیه. اما من و همسرم بچه خیلی دوست داریم و از آن موقعی هم که رهبر عزیزمان فرزند آوری را در حکم جهاد دانستند، من و همسر تصمیم گرفتیم که بچه ی چهارم رو بیاریم. دوست داریم اگه خدا صلاح بدونه و مصلحتمون باشه صاحب دختر بشیم. برامون دعا کنید🌺🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کار رو خوبه خدا درست کنه... من بچه بودم دختر زشتی بودم از نظر خودم و خدا منو ببخشه که از این موضوع ناراحت بودم😔 میرفتم دبستان، هم زشت بودم، هم فقیر و هم یتیم😢 ولی شاگرد اول کلاس😍 دختری بود که کم کم بخاطر شاگرد اول بودنم، با من دوست شده بود. درست نقطه مقابل من... هم زیبا، هم وضع مالی خوب، هم پدرومادر داشت. همیشه بهش غبطه می‌خوردم، و شایدم از عدالت خدا شاکی🥲 چندسالی گذشت دوستم هزارتا خواستگار داشت، من ١٣ سالم بود، تا اینکه تنها خواستگارم به خواستگاریم اومد😅 من پیش یکی از اقوام زندگی میکردم چون پدرومادر نداشتم، دلم میخواست فقط ازدواج کنم و بیشتر از این سربار نباشم.من فقط همین خواسته رو داشتم و هیچ چیزی از زندگی نمیخواستم. از اون طرفم خدا برا من یه سورپرایز در نظر گرفته بود☺️😍🥺 قربون خدا برم 🥺🥺چقد هوای بی کسا رو داره... پدرشوهرم که از نظر مالی در سطح خوبی بود و بسیار متدین، با پدرم دوست بودن و به پسرش میگه باید دختری برات بگیرم که هم لقمه حلال خورده باشه، هم شیر پاک☺️ و منو برا پسرش در نظر میگیره😉😁 خلاصه من در سن ۱۳ سالگی ازدواج کردم حدود ۲ سال نامزدی و بعدم خدا خیلی زود منو مادر کرد. ۳تا دسته گل بهم داد،من مادر نداشتم، ویارهای وحشتناک😵‍💫😬 همسری که دائم سرکار بود، شبم که میومد، بیهوش میشد از خستگی🥲 اما ندای رهبرم رو که شنیدم، گفتم باید لبیک بگم، مسخرم کردن، گفتن جوجه کشی راه انداختی و... ولی گفتم با وجود ویارهای وحشتناک و نداشتن مادر، بازم تنها کاریه که میتونم برا امام زمانم انجام بدم🥰 و چهارمی رو باردار شدم خلاصه..... همسرم با اینکه من زیبا نیستم، عاشق منه😂😍 منم همینطور... ولی از اون طرف خیلی دلم برا اون دوست دوران کودکیم میسوزه😢 طفلی یه ازدواج ناموفق داشت الان چندسالیه جدادشده و با یک فرزند بیمار، تنها زندگی میکنه، واقعا خیلی غصه شو میخورم. با خودم میگم من هیچ امیدی نداشتم حتی یک خواستگار داشته باشم ولی خدا برام به بهترین نحو درست کرد. برا دوستم دعا کنید، دختر خیلی خوبیه کاش میتونستم براش کاری کنم. همیشه کارها رو به خدا واگذار کنید، من ازش نخواستم اینطور برام درست کرد اگه میخواستم برام چکار می‌کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم، شما امر بفرما... 😍😘😂 این شیرینی تمام شدنی نیست...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
با کمی تردید ولی با توکل به خدا برای بار دوم توی زندگیم به یک مرد جواب بله دادم و ازدواج کردیم❤️ بعد از طلاق دیگه به ازدواج فکر نمیکردم، برای تغییر روحیه شروع کردم به درس خوندن برای دانشگاه اتفاقا سال بعد قبول شدم، خیلی بهتر شده بودم همزمان با دانشگاه تدریس هم داشتم و حسابی سرم، گرم بود... این بار برخلاف دفعه گذشته ته دلم به این ازدواج راضی بود و یه جورایی مطمئن بودم که به جدایی نمیرسه😍 خانوادم هم خیلی خوشحال بودن که بعد از چهارسال تنهایی، راضی به ازدواج شدم☺️ خدا نکنه آدم یک بار شکست بخوره، دیگه انگار نمیتونه به هیچکس اطمینان کنه😢 شوهرم اولین ازدواجش بود. از همون اول آرامش عجیبی توی وجودش احساس کردم، انگار امام رضا جوابم رو داده بود و دیگه سختی ها و تنهایی تموم شده بود.😊 فقط تنها چیزی که توی تمام این سال ها آزارم میده، فرزندی هست که از همسر اولم دارم ولی پیشم نیست😭 چون فراق فرزند خیلی اذیتم میکرد، تصمیم گرفتم سریع بچه دار بشم. همسرم هم بشدت موافق بود و همش میگفت دو قلو باشه😂😂 وقتی میخندیدم با نگاهی مهربون اما جدی میگفت خب من از امام رضا خواستم! اواخر دانشگاه بود که باردار شدم دوقلو😍 شرایط سخت شد هم درس، هم خونه داری، هم سرکار و هم بارداری. ماه های آخرم تدریس رو کنار گذاشتم و تقریبا استراحت مطلق شدم اما همسرم مثل کوه پشتم بود😌 اول ترم آخر دانشگاه پسر و دختر نازم بدنیا اومدن😊😍 بالاخره به هر زوری بود درس رو ادامه دادم تا شش ماهگی دوقلوها فارغ التحصیل شدم. یک سالگی دوقلوها ساکن قم شدیم و به برکت وجود بچه ها ماشین دار شدیم. کار و بار همسرم رونق گرفت😃 دوقلوها نزدیک دوساله بودن که تصمیم گرفتیم یک فرشته دیگه هم داشته باشیم که البته هیییییچکس راضی نبود😒😅 کم مونده بود فحشم بدن😂😂 آخه آدم تحصیل کرده که انقدر بچه نمیاره!! 🤨🤨🤨😳😐 ولی من کاملا مصمم بودم و اتفاقا خیلی سریع خدا آرزومو برآورده کرد و یک دختر شیرین بهمون هدیه داد❤️😍 به برکت اومدن فرشته جدید ماشین رو عوض کردیم😇 دیگه بهمون ثابت شد که بچه ها خیلی با برکت هستن و خیر میارن با خودشون😃 کم کم دوباره تدریس شروع کردم و حسابی سرم شلوغ شد و از فرزندآوری غافل شدم😔 الان بعد از چندسال میخواییم برای بچه بعدی اقدام کنیم ولی حسرت میخورم که چرا زودتر به فکر نیفتادم و خودمو از داشتن تعداد بیشتری از این هدیه های خدا محروم کردم😢 الان فهمیدم که هیچ چیز نباید جلوی فرزندآوری رو بگیره، درس و دانشگاه و شغل به جای خود، بچه داری جای خود. ولی بازم شکر خدا که سالم هستیم و بازم اگه خدا بخواد، میتونیم بچه داشته باشیم☺️ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است😄 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
برای تجربه ۷۳۷ و کلا عزیزانی که گله از غربت دارن، خواستم بگم منم در غریبی زندگی میکنم و درکتون میکنم. اما خواهشی که دارم، زندگی رو همینجور که واستون رقم خورده بپذیرید🪴 حیفه لحظاتی که میتونه شاد باشه با گریه و اندوه نابودش کنیم و دل شکسته ی همسرمون (که برای روزی حلال یا کار راه اندازی اونم مجبور به غربت شده ) رو شکسته تر کنیم. علاوه بر این، صبوری رو با رفتارمون به بچه ها یاد بدیم. تک دختر خانوادم و کلا دو بچه ایم. گاهی اوقات که دلم میگیره❤️‍🩹 به خدا میگم اگه این دنیا نشد از حضور پدر و مادرم بهره ببرم، اون دنیا هممون در کنار اهل بیت (ع) با هم باشیم💚 و این تسکینی میشه بر قلب دلتنگم. بهترین جایی که حال دلمو خوب میکنه مســــجده💝 اصلا از عمرم حساب نمیشه... بعدتر، احادیث(مسجد خانه خداست) و روایات ( امام علی (ع) نشستن در مسجد رو بهتر از نشستن در بهشت میدونستن) رو دیدم و بیشتر مسجد رو خواستم🌱 درسته منم مثل خیلیا سرمو با کار فرهنگی و کلاس و... شلوغ کردم و این اواخر بخاطر بچه ها البته کمتر شده اما دلتنگی چیزی نیس که از بین بره ممکنه فقط گاهی اوقات کمرنگ بشه اما گوشه دلت هست و هست. حتی مامانم اگه تو تماسها از تنهایی گریه کنن، این منم که دلداری بهشون میدم، ممکنه برخی شبها تو دل شب با خدا✨ خلوت کنم و اشکی بریزم اما در صحبتم با مادرم نمیخوام فکر کنن منم دل شکسته ام و این مزید بر ناراحتی شون بشه، همیشه از شادی هامون میگم که البته همین از شادی گفتنا روی روحیه خودمم اثر مثبت داره✅ بالاخره امتحان هرکسی چیزی هست. امتحانی از جنس دوری، مقطعیه نه دوری ابدی... درسته که غربت سختی داره اما سعی میکنم نیمه پر لیوان رو هم ببینم، خدا رو شکر میکنم والدینم سالم و سلامت اند و سایه شون روی سرمون. حتی اگه شده به تماسی و به نوایی. یا میگم مگه نیستن برخی که کشورهای دیگه زندگی میکنن یا شهرهای خیلی دورتر و مجبورن سالانه یک یا دو بار به خانوادشون سر بزنن. پس من مسافتم کمتره و این جای شکر داره🌸 همینکه اونها در شهرمون سالم و سلامت ان و درگیر کار و مدار زندگی، همینکه اطرافشون خواهر-برادراشون هستن، همینکه علاقیاتشون مثل هیئت محل و... کنارشون هست، خدا رو شکر می کنم. گاهی که دلم میخواد تو جمع های مراسمات بیرون یکی بیاد کنارم بشینه و بگه کجایی هستی و دل به دلم بده( من خودم الحمدلله زود سر بحث رو باز میکنم و گوشه گیر نیستم و معمولا خودم جلو میرم اما گاهی دلم میخواد یکی دیگه پیش قدم بشه) یاد داستانهای ائمه میافتم که به مخاطبشون با یه جمله ی نکنه غریبی و اگه چیزی میخوای کمکت کنم، میافتم و همین یه جمله باعث ایمان آوردن طرف میشده، بس که دلنشین بوده این همدلی💖 یه نکته ای برای دوستانی که مثل من غریبن، سعی کنید دیدار و رفع احتیاجات والدینشون اولویتشون باشه، درسته دور هستیم اما خودمون با بهانه های واهی این غریبی رو تلخ نکنیم اینکه راه دوره، اینکه با بچه مسافرت سخته، اینکه وسایل جمع کردن حوصله میخواد، اینکه پول بنزین زیاد میشه، اینکه خونه اون بابا بریم (خانواده همسر ) یا این بابا، اینکه بچه ها مون لوس میشن بخاطر نوه نوازی و هزار اینکه ی دیگر... اینا همه به یک لحظه دیدار والدین و کمک حالشون بودن و دلشاد کردنشون از دیدار فرزندان و نوه هاشون میارزه و خدا خوب جبران کننده ای هست. اینجوری هم حظ دنیوی بردیم، هم حظ اخروی اللهم عجل لولیک الفرج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۷ وقتی ۲۲ سالم بود به طور سنتی با همسرم که ۲۷ سالش بود ازدواج کردیم. اینو بگم تا قبل از ایشون هرکس که بیرون از شهرمون خواستگاری میکرد، نیومده رد می‌کردیم ولی سر همسرم نمیدونم چرا مامانم تلفنی رد نکرد و اومدن و منم با یک نگاه عاشق همسرم شدم. همسرم در تهران کار میکرد و ما شهرستان بودیم، به همین خاطر هفتگی میومد برای صحبت قبل ازدواج و بالاخره ما در روز ولادت امام رضا در سال ۹۱ عقد کردیم و هرکدوم توی یک شهر بودیم تا بعد از یک سال با گرفتن عروسی راهی تهران شدیم و چون من تک دختر بودم و به شدت وابسته، با گریه زاری زیاد راهی شدیم. شبها و روزهای اول کارم فقط اشک بود و تحمل دوری از خانوادمو نداشتم تا اینکه سرکار رفتم و داشتم عادت میکردم که همسرمو به جنوب فرستادن و منی که تازه ۶ماه بود سرکار رفته بودم، باید بیرون میومدم و راهی میشدم. بماند که خانواده من خیلی ناراحتی کردند و روی ما خییییلی فشار بود و دائم کار من اشک و گریه بود و همسرم بیچاره هرکاری از دستش براومد کرد که نریم اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود. دست تنها اثاثمو جمع کردم و اشک ریختم. نصف وسایل رفت شهرستان و مابقی رو هم برای جنوب بسته بندی کردیم که یه روز همسرم با دوتا بلیط اومد و گفت اول میریم امام رضا بعد از اونجا بدون اثاثیه میریم جنوب. یه مدت میمونیم اگه دوست داشتی بمون وگرنه من تنها میرم و تو بمون پیش خانواده ات. پیش آقا رفتیم و تا تونستم ازش کمک خواستم. وقتی رفتیم جنوب، اولش خیلی دلم گرفت که قراره چندسال اینجا زندگی کنم ولی سریع دوستان خوب دورمون جمع شدند که غربتو خیلی راحت تر کرد. اما من تنها بودم و دوباره پیگیر کار که تا جور بشه به همسرم گفتم بچه میخوام. خیلی تنهام. اولش مخالفت کرد و گفت برو سرکار بعد. اما ترسیدم زود بچه دار نشیم. بالاخره راضی شد و زود باردار شدم و با اینکه روزه بودم اواخر ماه رمضون دکتر رفتم و با آزمایش فهمید باردارم و ما خیلی خیلی خوشحال شدیم و باورمون نشد به این راحتی باردار شدم. دوران بارداریم خیلی خوب بود و همسرم بیشتر از قبل دوستم داشت و دورم میچرخید، تا ۴ماهگی به هیچ کس نگفتیم و بعدش خانواده من اومدن خونه مون و مامانم متوجه شد وناراحت که چرا نگفتی. مادرشوهرمم بعدش فهمید و اونم شاکی شد. اما همسرم اعتقاد داشت تا مطمئن نیستیم سالمه نگیم به کسی. دکتر توی سونو بهم گفت پسره و از اونجایی که ما خواهر نداریم، همیشه دوست داشتم بچه ی اولم دختر باشه. گذشت و ما مسافرت به شیراز رفتیم و اونجا سونو رفتم که دکتر گفت دختره. انگار رو ابرا بودم، فوری به مامانم زنگ زدمو گفتم. اونم خیلی خوشحال شد که خدا دختر بهمون داده. دخترم قراربود تو اسفند به دنیا بیا و منم به همین خاطر یه ماه زودتر پیش خانواده ام رفتم تا برای زایمان اونجا باشم و همسرم تنها شد. هر زنی موقع بارداری دوست داره همسرش کنارش باشه اما من محروم بودم و همیشه نگران که یه وقت زایمان زود نشه و همسرم نباشه. خداروشکر شوهرم مرخصی برای عید گرفت و اومد و ۳روز به عید ۹۵، دخترم با تاخیر و با سزارین به دنیا اومد و اسمشو به خاطر شهادت حضرت زهرا با خودش آورد و زهرای ما شد. بعد از ۵۰ روزگی دخترم با غمی که بیشتر از قبل شده بود برگشتم خونه خودم. دیگه پدرو مادرم مامانی و بابایی شده بودن و دلشون پیش نوه اولشون بود و منم احساس نابلدی شدید داشتم و نگران از بزرگ کردن بچه در غربت بودم. زهرای من ۳/۵ساله شد و هرسری از خونه پدر و مادرم تا جنوب غیر از من که اشک میریختم، زهرا هم گریه میکرد و بهونه می‌گرفت. روزهای خوشی که میتونستیم داشته باشیم رو، من به خاطر پدرو مادرم تلخ کردم و همیشه با همسرم سر غربت بحث میکردم و همه مشکلاتو گردن اون مینداختم. ما مجبور شدیم راهی یه شهر دیگه بشیم که اختیاری بود ولی چون من علاقه همسرم رو دیدم با قلبی پراز درد از غربت جدید و از ادامه دار شدن این غربت قبول کردم که بریم. ایندفعه ناراحتی خانواده ام خیلی خیلی زیاد شد و حرف و حدیث خییییییییلی به گوشم رفت که چرا روز اول خواستگاری نگفتن دورت میکنن و....... به محض ورود ما به اونجا کرونا و قرنطینه شروع شد و ما نتونستیم رفت و آمد کنیم و من احساس میکردم دیگه پدرو مادرمو نمیبینم. به همسرم گفتم بچه دار بشیم چون فاصله سنیشون داره زیاد میشه. اولش به خاطر کرونا جفتمون میترسیدیم اما من گفتم اومدیمو تا چندسال دیگه تموم نشه، اون موقع دیگه من در سن باروری نیستم. توکل برخدا. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۷ ما اقدام کردیمو تا ۶ماه جواب نگرفتیمو ترسیدیم و پیش یک دکتر طب سنتی معتبر رفتیم و گفت همسرم واریکوسل داره و با روش سنتی حل شد و یه رژیم غذایی داد و من یک ماه در شهرمون موندم و همسرم تنها بود تا اینکه شک کردم باردار باشم و تنهایی به آزمایشگاه رفتم و جواب مثبت گرفتم، به همسرم زنگ زدمو گفتم و بهم گفت به هیچ کس نگو. من حالم اصلا خوب نبود برعکس بارداری قبلی و مادرم بالاخره با شمّ مادریش فهمید و قول داد فعلا کسی نفهمه. از اونجایی که زن برادرم بعد ما ازدواج کرده بودند و هنوز بچه نداشتن و یه سقط داشت، من نمیخواستم با فهمیدن بارداری من دلش بشکنه. بعد از اینکه برگشتم خونه خودم، روز دوم الکی الکی حین راه رفتن پام شکست و درد عجیب. همسرم بردم بیمارستان و با گرفتن رضایت، از پام عکس گرفتن و گفتن بله باید گچ بگیری. خونه مون آسانسور نداشت و منم تو ماه سوم بودم و دائم آزمایش و سونو و دکتر داشتم و مرتب باید با این پا از پله بالا و پایین میرفتم. همسرم ویلچر و واکر و عصا گرفته بود اما بازم پله ها رو نمیشد رفت. به خاطر کرونا پدرو مادرم نمیتونستن بیان و همسرم توی این چهل روز پدرو مادر و همسر بود برام. زهرا دوست داشت برادر داشته باشه اما من به خدا میگفتم حالا که دخترم دادی خواهر بهش بده تا مثل من حسرت بی خواهری نداشته باشه، وقتی توی سونو گفتن دختره من بااااال درآوردم ولی به زهرا نگفتیم و بعد با کلی برنامه و کادو بهش گفتیم، اولش باورش نشد اما بعد خوشحال شد. بارداریم این سری سخت بود تا اینکه درهفته ۳۶ باید برمی گشتم آخه دیگه اجازه سفر هوایی نداشتم و مجبور شدم برای عید ۱۴۰۰ بیام شهرمون تا موقع زایمان. شب قدر دوم رو که گذروندیم صبح دیدم حرکتش کم شده راهی بیمارستان شدیم و ان اس تی گرفتن و گفتند باید اورژانسی سزارین بشی. هرچی گفتم همسرم نیست بذارین بیاد فرداش عملم کنید، گفتن خطر داره. منم به ناچار زنگ زدمو به همسرم خبر دادم. دخترم به دنیا اومد و همسرم صداشو در از دور شنید و با اومدنش اردیبهشت ما رو بهشتی کرد. دخترم انقدر شیطنت داره که زهرا میگه مامان خوب شد دختر شد.و خیلی باهم خوب هستن و همدیگه رو دوست دارن. قدم دخترام خیلی خوب بود سر اولی ماشین دار شدیم و سر دومی بعد از ۸سال به شهرمون برگشتیم. الان دوباره دلم بچه میخواد اما انقدر غربت داغونم کرده که افسردگی دارم و مدام عصبی هستم و برای آوردن سومی مردد هستم. دعا کنید حالم خوب بشه و دوباره بچه دار بشم. من خانواده شلوغ دوست دارم و دلم میخواد منم سرباز شیعه تربیت کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال ۳۲۱ سلام وقتتون بخیر من یک سال هست که اقدام به بارداری کردم ولی باردارنشدم سونو دادم دکتر گفت ذخیره ی تخمدانت خیلی کمه کسی راهی بلد هست لطفاً راهنمایی کنید ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سوال ۳۲۲ سلام وقت بخیر من دوسال پیش ۸هفته سقط داشتم به لطف خدا الان باردارم ولی شرایطم خیییلی سخته و استراحت مطلق هستم میخاستم از اعضا بپرسم قفل کردن کمر راسته ؟جواب میده؟ و روشش رو هم بگن من بلد نیستم. ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano