فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلاییمحمدفصولی
#کربلاییمحمدحسیندامنی
『 نماهنگ؛ دم ِ غروب ...🌱•』
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4380🔜
1_1150958276.mp3
3.61M
#کربلاییمحمدفصولی
#کربلاییمحمدحسیندامنی
『 نماهنگ؛ دم ِ غروب ...🌱•』
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کربلاییمحمدفصولی #کربلاییمحمدحسیندامنی 『 نماهنگ؛ دم ِ غروب ...🌱•』 #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانا
بزرگۍمیگفت " اگهجایۍراهتندادن
برودرخونهامامحسین'ع'اونجاهمهرو
راھ میدن . . .
.
1_1148999693.mp3
14.36M
#خانواده_آسمانی ۱٠
💢 فرمول خلقت انسان، فرمول پیچیده ای نیست،
تنها یک موضوع حقیقت وجود انسان را روشن می کند و آن، این است؛ ↓
✦ برای دریافتِ "پیامِ بینهایت" از سمتِ "الهی بینهایت"
نیاز به "مخلوقی با ظرفیتِ وجودی بینهایت" بود که میبایست پیامرسانی "بینهایت" آن را میرساند.
- آن پیامِ بینهایت چه بود؟
- پیام رسانندهی بی نهایت که بود؟
- و آن مخلوقِ بینهایت کیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجهالاسلام_فرحزاد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4381🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢دیگه خودتون بببینید که ما در هر شبانه روز داریم به خاطر بی توجهی چه چیزایی رو از دست میدیم... ⭕️ ف
#کنترل_ذهن برای #تقرب 32
✅ قرار شد که هر کدوم از ما توی نماز یه مقدار توجهمون رو نسبت به خوبی هایی که داریم جلب کنیم.
همه ما خداوند متعال رو دوست داریم دیگه
خب این دوست داشتن رو توی نماز هی #مرور کن.
🌺 میفرماید کسی که توی نماز توجهش به من باشه بعد از نماز تمام گناهانش آمرزیده میشه...
✴️ متاسفانه معمولا ما نماز میخونیم ولی توجه به خدا نداریم. چون اصلا نمیتونیم توجه داشته باشیم!
چون اصلا زورمون نمیرسه به پرنده خیالمون!
حالا این پرنده کجاها میره؟
خودتون میگید یا من بگم؟😊
- والا به خدا حاج آقا! شرمنده! فکرمون هی میره سمت پیاز و سیب زمینی و.... الکی اینطرف و اونطرف میره!
- یه سوال؟ خیلی کیف میکنی وقتی فکرای الکی میکنی سر نماز؟
- والا نه به خدا!😥
- خب چرا به چیزای الکی که لذتی هم نداره فکر میکنی؟😒
- خب حاج اقا گاهی وقتا آدم واقعا یه مشکلی داره و نمیتونه بهش فکر نکنه!😢
هر موقع سر نماز یاد مشکلت افتادی بذارش کنار. بهش فکر نکن. نترس👌
هییییچی بهم نمیخوره!
بذارش کنار
✅ به خودت بگو: من الان نمیخوام به این مشکل توجه کنم.
🌺 آیت الله بهجت میفرمودن شما وقتی توی نماز یاد یه مشکلی افتادی به خدا بگو خدایا من الان نمیخوام به این مشکل فکر کنم.
میخوام به تو فکر کنم.
نماز که تموم شد یه دفعه میبینی اون مشکل بهتر شده و اذیتت نمیکنه.
چی شد؟
سپردیش به خداوند عالم. 🌹
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_سی_دوم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4382🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت343 نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت344
راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت:
–بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوانهام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم:
–نگه دار...
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
–چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمیدانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان دربسته میشه.
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم.
بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند.
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند.
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم.
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقهایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت344 راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا میخوای بری میرس
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت345
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم.
همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود.
–دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
–وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازهی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم.
با لبخند کنارم نشست.
–عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم.
–نه.
–خب پس حله دیگه، مشکلی نیست.
–درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا میکنی که...
–به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه.
–نه، ربطی به خدا نداره.
–چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، میدونستی سوءظن به خدا گناهه.
فقط نگاهش کردم.
–ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت میدادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی.
شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم.
–شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده.
–نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره.
شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود.
مبهوت پرسیدم:
–چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟
–پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب.
–به خواست شما؟
–نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم.
–می تونید شکایت کنید...
–این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من میمونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره.
کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه.
بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد.
هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد.
جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم.
–دلم میخواد کمکتون کنم.
یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانهایی که میخواست برود همراهیاش کردم.
باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود.
درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمیآید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
–چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
–سعی می کنم همیشه شاکر باشم.
خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
–یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟
باهمان آرامش جواب داد:
–مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟
–خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
–دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم:
–این نزدیکی مسجد هست؟
–نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم:
–چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
–بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم:
–مگه ترس داره؟
–خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیال است.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت:
–به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهایی رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
✍لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجعلیبرادران
『نماهنگ؛ نسیم ِ کربلاء...🌱•』
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4383🔜
1_1152091634.mp3
2.08M
#حاجعلیبرادران
『نماهنگ؛ نسیم ِ کربلاء...🌱•』
1_611656730
2.29M
هرچۍارتباطتونباشهدابیشترباشه
محبتتونبهخدابیشترمشه . . .
خدایم با تو عجیب حالِ دلم خوب میشود، از آن خوب هایی که شبیه خوردنِ آب یخ وسط گرمایِ تابستان است!🥤🌸
.
1_1149850107.mp3
11.28M
#خانواده_آسمانی ۱۱
- من، تو هستم!
- تو، من هستی!
- او، من است!
- او، تو هستی!
✦ رازِ خلقت در این چند جمله نهفته است که خداوند از آن پرده برداشته و به عنوان حقیقتِ انسان بیان کرده است.
و اما حقیقتِ این ماجرا چیست؟!
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفی_پور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4384🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 32 ✅ قرار شد که هر کدوم از ما توی نماز یه مقدار توجهمون رو نسبت به خوبی هایی
💢 سر نماز به مشکلاتت فکر نکن. با اختیار خودت بذارشون کنار.
میدونید که سر نماز گریه کردن برای امور دنیوی نماز رو #باطل میکنه!
چرا اینو فرمودن؟
✴️ چون گریه یعنی توجه نسبتا عمیق به چیزی. وقتی کسی به خاطر مشکل دنیاییش گریه میکنه یعنی دیگه عمیقا رفته توی فکر اون مشکل.
پس دیگه نمیتونه اون نماز رو درست کنه و برای همین باطل میشه.
✅ از اون طرف فرمودن توی نماز شب، حتی شده به اندازه یه بال مگس اشک بریز. وقتی که اون قطره #اشک رو بریزی معلومه که توجهت یه مقدار جلب شده به خدا.
این یعنی #کنترل_ذهن.
🔵 راستی! اصلا چرا انقدر تاکید میشه که دعا رو همراه با تضرع باید بخونیم؟
چون تضرع یعنی #کنترل_ذهن.
- حاج آقا این حرفا خوبه ولی ما هر کای میکنیم توی دعا و نماز نمیتونیم اشک بریزیم برای قیامت. انگار غم و غصه قیامتمون رو نداریم اصلا!😢
⭕️ نه نگو این حرف رو. اتفاقا همه ما غم و غصه قیامتمون رو داریم. غصه معاد و غصه بهشت و... همین الان در وجود تک تک منو شما هست.
همین الان هست. چطور؟
توجه
توجه
توجه کن!
ده دقیقه بشین در مورد قیامتت و اینکه دستت خالیه فکر کن. عمیقا توجه کن
ببین سیل اشک چطور بیرون میزنه!
همه اشکال ما از اینه که #توجه نداریم....
🔵 #تمرین امشب و فردا این باشه که هر کسی در یه فرصت مناسب یه گوشه ای بشینه و چند دقیقه ای در مورد قیامتش فکر کنه.
✅ ببینید انقدر میتونید توجه کنید به این موضوع که اشکتون جاری بشه یا نه.
شبتون پر از اشک قیامتی 🌺
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_سی_دوم
#قسمت_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4385🔜